خاطرات شهدا

ابراهیم در آتش

قسمت اول


آنچه می‌خوانید خاطره ای است از شهید محمد ابراهیم همت در حین عملیات خیبر .


ابراهیم در آتش

ابراهیم در هجوم بی‌امان گلوله‌های توپ و خمپاره به راه آبی جزیره رسید. سوار بر موتور‌سیکلت، در مقابل آبراه جزیره ایستاد و چشم به قایق‌های تندرویی دوخت که در استتار نیزارها آشیانه کرده بودند.

دو بسیجی خود را از میان نیزارها بیرون کشیدند و به طرف ابراهیم دویدند. یکی از آن دو اعتراض‌آمیز صدا زد:

_ برادر، اینجا چکار می‌کنی؟ مگر نمی‌بینی برادر صدام، جهنمش را اینجا بر پا کرده؟ ابراهیم چفیه را از صورتش کنار زد و همراه با گفتن سلام، به روی آن دو لبخند زد. بسیجی اول که میانسال به نظر می‌رسید، ابراهیم را شناخت. لحظاتی مبهوت نگاهش کرد و یک مرتبه هیجان زده پرسید: حاجی،‌ خودتان هستید؟

و ابراهیم را در آغوش کشید. ابراهیم گفت: یک دریا دل می‌خواهم که من را همین الان برساند به جزیره.

بسیجی با خوشحالی گفت: مخلصتم حاجی، خودم می‌رسانمتان.

لحظاتی بعد، بسیجی قایقران، موتور‌ سیکلت را به داخل قایق برد و ابراهیم نیز سوار بر قایق شد. قایق در میان صداهای انفجار خیلی زود به راه افتاد. در مسیر حرکت، گلوله‌های توپ و خمپاره از چپ و راست در دو طرف قایق فرود می‌آمد و داخل قایق را پر از آب می‌کرد و تعادلش را در حرکت رو به جلو بر هم می‌زد.

اکنون ابراهیم و بسیجی قایقران، هر دو خیس آب شده بودند. بسیجی نگاهی به لباسها و چهره ابراهیم انداخت و خندید و گفت: حاجی خودمانیم حسابی خیس شدیدها.

ابراهیم گفت: عوضش با این وضع توی آن جزیره، گرمای آتش صدام، حالا حالا به من کارگر نمی‌افتد. بسیجی گفت: درسته حاجی، راستش الان می‌‌خواستم همین را بگویم. از وقتی شما سوار قایق شدید، من حیرانم که چطور این گلوله‌ها هر وقت به طرف شما نزدیک می‌شوند، یکدفعه راهشان را کج می‌کنند و می‌روند توی آب.

ابراهیم خندید و گفت: اگر مقدر باشد، احتیاجی به این همه گلوله نیست. یکی هم کافی است برای خلاص کردن ما.

بسیجی با حالی عاشقانه گفت: حاجی، زبانم لال، خدا آن روز را نیاورد که برای شما اتفاقی بیفتد، همه بیچاره می‌شویم.

_خدا بزرگ است.

دقایقی بعد، قایق تندرو به خاک جزیره رسید. ابراهیم موتور‌سیکلت را به سرعت از قایق بیرون کشیدند. لحظه‌ای قایقران را در آغوش کشید و سوار بر موتور ‌سیکلت در دل جزیره به سرعت به حرکت درآمد. موتور ‌سیکلت با حرکت پرش وار خود از روی چاله‌‌هایی که جابه‌جا در دل جزیره حفر شده بود، بالا می‌جست و پیش می‌رفت.

ابراهیم اکنون هرچه پیشتر می‌رفت، انفجارها پر صداتر و پر حجم تر می‌گشت. چند تپه ماهور بلند را پشت سرگذاشت و لحظاتی بعد، در میان مه غلیظی از خاک و دود جزیره خود را به خط رسانید.

پشت خاکریز بلندی، موتور‌سیکلت را از حرکت نگاهداشت و چشم به اطراف گرداند. تیرگی غبار، مانع از آن می‌شد که چیزی در پس آن دیده شود. گویی در هجوم این آتش سنگین، اثری از گردان مالک باقی نمانده بود.

ابرایم بار دوم، وقتی خوب به خاکریز‌ها دقیق شد، ناگهان از پس غباری که گویی لحظه‌ای فرو نشسته است، نگاهش به خیل بی‌شماری از پیکر‌های بی‌جان افتاد. ابراهیم با دیدن این صحنه ناگاه قلبش لرزید. دقیق‌تر نگریست. چهره‌ها همه در نظرش اشنا بودند.

پیشتر‌ها همه را از نزدیک دیده بود: بسیجی‌های گردان مالک، چهره‌هایی که بارها در روبوسی‌ها سر بر شانه ابراهیم گذارده و پرشور و سوزناک گریسته بودند. هنوز طنین صداهای شاد و پر حرارتشان در گوشش بود. لحظه‌ای به روبرو چشم دوخت و ناگاه بی‌اختیار به طرف پیکرهای بی‌جان بسیجیان گردان مالک دوید. خود را بر زمین انداخت و بر سر یک یک پیکرها نشست و بر تن‌های پاره دست کشید و بر چهره‌های خونین بوسه زد.

اکنون ابراهیم لحظاتی بود که سیل اشک از چشمانش باریدن گرفته بود. جلوتر در بیان هاله‌ای از اشک، نگاهش به خاکریز‌های مقابل افتاد. چیز‌هایی لحظاتی کوتاه تکان خوردند و از حرکت باز ایستادند.


منبع: کتاب «پرستوی سالهای جنگ» ،  خبرگزاری فارس

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا