خاطرات شهدا

امام جماعت!

عبا و عمامه را برداشتم و مرتب کردم و گذاشتم کنار ستون و رفتم که دوباره وضو بگیرم. سر فرصت وضو گرفتم و برگشتم. نزدیک سنگر که رسیدم دیدم صدای مکبر می آید: سمع الله لمن حمده!

بله اشتباه نمی کردم، نماز جماعت می خوانند، اما با چه کسی؟ غیر از من گردان، روحانی دیگری نداشت. با احتیاط داخل شدم. به سجده که رفتند، دقت کردم دیدم مثل این که عبا و عمامه من بیچاره است که آن را امام جماعت پوشیده، الله اکبر، اینجاش را دیگر نخوانده بودم. فکر همه چیز را می کردم جز این که در یک چشم به هم زدن در روز روشن عبا و عمامه ام را تک بزنند و جای من بایستند در محراب و نماز جماعت بخوانند!

دیگر فایده ای نداشت. باید به روی خودم نمی آوردم و قضیه را جدی نمی گرفتم، جبهه بود دیگر، باید با پشت جبهه تفاوت هایی می کرد!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا