خاطرات شهدا

امدادهای غیبی در جبهه (۱)

_بعد از عملیات «کربلای ۵» که در سنگرهای به جا مانده از بعثی ها مستقر شدیم، فرصت را غنیمت شمرده و از یکی از برادران، قرآنی را گرفتم و به آن تفأل زدم. سوره ی مبارکه ی فرقان آمد، آیه ی راجع به مرگ زندگی بود و از اینکه مردن و حیات به دست خداوند است. در این موقع موشک یکی از هلی کوپترهای دشمن به سمت سنگر ما شلیک و منفجر شد. تمام گونی های پر از خاک سنگر به سر و روی ما ریخته شد. با اینکه موشک زیر سنگر ما عمل کرده بود، اما به هیچ یک از از ما آسیبی نرسید.(۱)

_یکی از مشکلات عملیات در هور این بود که دشمن با کمین هایی که در هور ایجاد کرده بود، با کوچک ترین حرکتی که از طرف بچه ها صورت می گرفت، مانند اثر رفت و آمد قایق ها و یا حرکت غواص ها که نی ها را به صدا در می آورد، دشمن پی به حرکت ما می برد. این مشکل در شب های عملیات صد برابر می شد، چون حرکت و رفت و آمد آن همه غواص و قایق قطعاً در هور برای دشمن ایجاد حساسیت می کرد. اما در شب عملیات «عاشورای ۴» امداد الهی عجیبی اتفاق افتاد. و آن این بود که همزمان با حرکت غواصان و موج اول (اولین گروه عمل کننده) ناگهان تمامی قورباغه ها و موجودات هور با همدیگر شروع به سر و صدا کرده و حساسیت ها را خنثی کردند!

این امداد عجیب طوری بچه ها را دلگرم کرد که غواص ها – که در مواقع عادی آرام فین می زدند تا در جریان آب تغییر ایجاد نشود – در آب شیرجه می رفتند!(۲)

_یک روز «بهرام» خاطره ی جالبی را برای ما تعریف کرد. او می گفت: «با دو نفر از بچه های تخریب لشکر المهدی(عج) به مواضع دشمن نفوذ کردیم تا منطقه را کاملاً شناسایی کنیم. ناگهان یک افسر عراقی از سنگر خود بیرون آمد. با اینکه در فاصله ی پنج متری ما بود، ما را ندید. فوری به دلیل تاریکی شب از او فاصله گرفتیم روی زمین دراز کشیده و منتظر ماندیم تا شرش را کم کند. او به ما نزدیک و نزدیکتر می شد تا اینکه دیدم یک پایش را محکم روی بازویم گذاشت. آن قدر سنگین بود که احساس کردم دستم دارد قطع می شود. به هر صورت خودم را کنترل کردم که فریاد نزنم. هنوز به درستی نمی دانستم که او چه منظوری دارد. سرم را هم که نمی توانستم بالا کنم. پس از سپری شدن لحظاتی احساس کردم بر سر و بدن من ادرار کرد. خیلی عصبانی شدم. در این حال بود که زمزمه کردم خدایا ما این همه رنج و زحمت را که تحمل می کنیم، برای رضای توست. خودت از ما بپذیر!

لحظاتی بعد از افسر عراقی به سنگر خود بازگشت و ما به کار شناسایی خود ادامه دادیم.(۳)

_برادرم «رمضان» می گفت: «یک بار نیروهای عراقی با هواپیما بمب های شیمیایی متعددی اطراف ما ریختند. هنوز لحظاتی از بمباران نگذشته بود که ناگهان احساس کردیم باد تندی شروع به وزیدن کرد. همه جا را گرد و خاک شدیدی فرا گرفت. باد، مواد شیمیایی را که از بمب ها متصاعد می شد به طرف خط عراقی ها که فاصله ی چندانی با ما نداشت می برد و ما شاکر از این امداد غیبی الهی، شاهد هلاکت و شیمیایی شدن نیروهای بعثی به دست خودشان بودیم.(۴)

_چند شب قبل از حمله، نیروهای تخریب چی در حال خنثی سازی میدان مین برای باز کردن معبری برای عبور بچه ها بودند، که ناگهان به نیروهای گشتی دشمن برخورد کردند. آنها ساکت روی زمین دراز کشیدند و شروع به خواندن آیه «وجعلنا من بین ایدیهم سداً و…» کردند.

بچه ها می گفتند عراقی ها تا چند قدمی ما آمدند، ولی ما را ندیدند؛ حتی یکی از آنها با پوتین روی دست یکی از ما پا گذاشت، ولی باز هم نفهمید. عراقی ها بدون اینکه بویی از ما ببرند بازگشتند.(۵)

_یک روز برادرم «رضا» که از جبهه به زابل آمده بود تعریف می کرد وقتی به خط اعزام شدم، به همراه یکی از دوستانم در یکی از سنگرها مستقر شدیم. دوستم به من گفت: «رضا بیا برویم با هم وضو بگیریم تا وقت نماز وضو داشته باشیم.» گفتم: «فعلاً خسته ام، بعد وضو می گیرم.»

دوستم به من اصرار زیادی کرد. گفتم: «باشد.» به همراه او از سنگر بیرون آمدم، هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که صدای انفجاری ما رابه خود آورد. به عقب که برگشتیم دیدم هیچ اثری از سنگر ما باقی نمانده است.(۶)
منبع:کتاب سروده های سرخ

———————————-

پی نوشتها:

۱- بسیجی شهید «حمیدرضا مسعودی» – بولتن خاطرات تبلیغات قرارگاه کربلا / ش ۱٫

۲- روایت عشق/ ص ۷۲٫

۳- روایت عشق / ص ۴۳٫

۴- خواهر شهید «رمضان حیدری عمله».

۵- پاسدار شهید «محمدرضا قاسمی».

۶- خواهر شهید «رضا زمانی».

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا