خاطرات شهدا

بندها را سفت ببندیم

قرار است طرف های «بازی دراز» و «سرپل ذهاب» یا «قصر شیرین» عملیات داشته باشیم. تابستان سال ۶۰ بود. ما در باختران بودیم و بی قرار عملیات و بازپس گیری اراضی میهن مان.

نمی شد همینطور بی گدار به آب زد وقتی محمد بروجردی ، فرمانده قرارگاه سید الشهدا ما را احضار کرد. برای عملیات، سر از پا نمی شناختیم. بالاخره وقتش رسیده که تجاوزشان را پاسخ دهیم. قرار چگونگی پیشروی حمله را هماهنگ کردیم. یکی دو روز میهمان پادگان «ابوذر» بودیم. آنجا حکم مان را نگاه کردند و فرستادنمان «بازی دراز».

کار ما شناسایی مواضع عراقی ها بود. مین های زیادی سرِ راهمان کاشته بودند. چاشنی مین را در می آوریم و از کار می افتاد، ولی سیمشان را قطع نمی کردیم. در آن صورت متوجه حضورمان می شدند.

مدام به هم می گفتیم: «آهسته بیا، عراقی شاخت نزنه». دو هفته در کوه و کمر چرخیدیم و منطقه را شناسایی کردیم. لحظه ای غفلت می توانست عملیات را دچار اخلال کند. روی تپه دراز کشیده بودیم و سربازان عراقی را آن پایین دید می زدیم. با هم شوخی می کردند و بلند بلند می خندیدند. نمی دانم شوخی و طنزشان چگونه بود که ناگهان فریادشان به آسمان برمی خاست. غروب بود و ما همچنان بی تحرک تنها تماشا می کردیم تا شب خرامان خرامان از راه برسد. منتظر بودیم هوا خنک شود و عراقی ها بروند، استراحت کنند. انگار شوخی و تفریحشان در خاک ما تمامی نداشت. به سختی خونسرد بودیم و سرمان را با فیش برداری و عکاسی در روز سرگرم می کردیم.

پیچ رادیوشان باز بود و صدای گوینده اخبار عربی شنیده می شد، ناگهان غرش رعد آسای شلیک توپ ما را متوجه خود کرد. خوب بود که توپ های پنهان شده را نیز دیدیم و ثبت کردیم . افسر ارشد ارتش عراق وارد شده بود و شلیک بی هدف به افتخار او بود.

هدف گیری زیاد مهم نبود. همین که سوی لوله های توپ و تانک شهر و روستای ایران را نشانه می گرفت، کافی بود.

انتظار طولانی در گرمای بی پیر دشت و تپه ماهورها امانمان را ربوده بود. پس از دو هفته دیگر نه بیسکویت داشتیم نه آبی در قمقمه. شناسایی تمام شده بود ولی رمقی برای راه رفتن و برگشتن راه دراز و پر خطر را نداشتیم. با هزار زور و زحمت تلوتلو خوران از شیب تپه ها آمدیم پایین. از تشنگی و گرسنگی چشممان سیاهی می رفت. چند قدم من راهنمای رضا بودم. چند قدم او راهنمای من یکی نفس می گرفت و دیگری می کشیدش. خسته و کوفته رسیدیم پایین تپه و با چشمانی خاک آلود و گود افتاده از میدان کذایی مین گذشتیم.

شب را در روستای «شیشه راه » در دشت «دیره» استراحت کردیم. آنقدر خسته شده بودیم که گمان نمی کردیم الان آقای شفیعی می آید دنبالمان. دوباره رو پا می ایستیم. بههمان گفت: «قرار است بروید شناسایی منطقه جدید البته تیم شناسایی به تنگه «کورک» فرستاده اند، ولی آنها آنقدرها موفق نبودند که مجبور شدیم بیاییم سراغ شما».

تا خواستم بگویم هنوز بعد از دو هفته پوتین هایمان را در نیاورده ایم و، رضا بلند شد، لباس را تکاند و گفت: «روی چشم حاجی». با نگاهم گفتم: «فکر می کنی بتوانیم قدم از قدم برداریم؟». نگاه محکم و تندش را در  دراند روی پاهاش و اطمینان داد حالا حالاها رمق داریم. تا مردن از خستگی و گرسنگی راه زیاد است. من هم برخاستم. بند پوتین را باز کردم و دوباره محکم بستم مشکل خستگی نبود. بند پوتین شل شده بود. سفتش کردم و دوباره را افتادیم. باید شناسایی منطقه زودتر تمام می شد. وقت تنگ بود و راه دراز.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا