خاطرات شهدا

تفحص نور

مرا که خاک کردند…

ماه رمضان سال ۷۴ بود که همراه بچه‌ها در ارتفاع ۱۱۲ فکه مشغول جستجوی زمین بودیم. چند روزی می‌شد که شهید پیدا نکرده بودیم. بچه‌ها بدجوری شاکی شده بودند. از نگاه‌های مشکوک فهمیدم که چه قصدی دارند. تا آمدم به خودم بجنبم، همه دوروبرم را گرفته بودند. رسمی بود که باید به آن تن می‌دادم، هر وقت چند روزی شهدا خودشان را نشان ندهند، یکی از تازه واردین را خاک می‌کنند تا شهدا دلشان به حال او بسوزد و خودی نشان دهند. تا آمدم التماس کنم که نه! مرا خواباند روی زمین و «محمدرضا حیدری» که پشت دستگاه بیل مکانیکی بود، در نزدیکی‌ام پاکت بیل را در زمین فرو برد و مقدار زیادی خاک رویم ریخت. فقط مواظب بودند که خاک توی چشم و گوش و دهانم نرود. خاک را که ریختند، رفتند سراغ کندن زمین و مرا به حال خود رها کردند، دم غروب بود و هوا می‌رفت که تاریک شود. در حالی که سعی می‌کردم خاک‌ها را از جلوی صورتم کنار بزنم تا راحت‌تر نفس بکشم، نگاهم افتاد به همانجایی که حیدری بیل مکانیکی را در زمین فرو برده بود. یک تکه لباس بیرون زده بود. بچه‌ها را صدا کردم، اول فکر کردند می خواهم کلک بزنم تا از زیر خاک بیرون بیایم. آمدند جلو؛ تکه لباس را که دیدند، باورشان شد ولی خیلی سریع اتفاق افتاده بود. خاک‌ها را کنار زدند و بیرون آمدم، درست جایی که مرا خاک کرده بودند، زیر محلی که پاهایم قرار داشت. جمجمه را که بیرون آوردیم، یک گلوله وسط پیشانی‌اش خورده بود. احتمالاً جای تیر خلاصی بود. اسم شهید «علی نیرنا» بود. بدنش را هم دو سه متر آن طرفتر پیدا کردیم که یک ترکش از پشت به کتفش خورده بود و هنوز ترکش توی استخوان بود.

شهیدی که همه را کلافه کرده بود

بعضی وقت‌ها می‌شد که انسان را به بازی می‌گرفتند و چه بسا! آن زیرزیرها، کلی می‌خندیدند. ولی خب ما هم از رو نمی‌رفتیم. از قدیم گفته‌اند: «گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحب‌خانه چیست؟» راست هم گفته‌اند.

اما گاهی هم خودشان اشاره‌ای می‌کنند و آدم را دنبال خودشان می‌کشند. یک استخوان بند انگشت کافی است تا همه را در بدر خود کند. آن روز هم یکی از همان روزها بود.

بهار سال ۷۰ بود، حوالی ظهر، من و «حمید اشرفی» که هر دویمان تخریب‌چی بودیم و «سید احمد میرطاهری»، رفتیم پای کار، سنگر تانکی که در مقابلمان بود، بدجوری مشکوک‌مان کرده بود. کشیده شدیم آن سمت. چهار- پنج متری به سنگر تانک مانده بود که چند چیز سفید رنگ توجهم را جلب کرد. وقتی به طرفش رفتم، چند مهره‌ی ستون فقرات انسان بود. به اطرافم نگاه کردم، تعداد دیگری از آنها را دیدم. کمی که گشتم، تکه‌ای از جمجمه‌ی یک انسان که به اندازه‌ی کف یک دست بود، نظرم را جلب کرد. نیروها را نگه داشت. احساس کردم چیزی پاهایم را آنجا نگه می‌دارد. بهتر که دقت کردم، متوجه شدم، ظاهراً باید یک آرپی‌جی‌زن باشد که برای زدن تانکی که در سنگر بوده از کانال بیرون آمده و به محض خارج شدن، هدف گلوله‌ی تانک قرار گرفته و به شهادت رسیده است. استخوان‌های بدنش در شعاعی حدود بیست سی‌ متری پخش شده بودند. تکه‌های استخوانش را که جمع کردیم، قسمت‌های عمده‌ی بدنش به چشم می‌خورد.

از آنجا به بعد هدفمان پیدا کردن پلاک یا مدارک شناسایی آنها بود. همیشه خواسته‌ام از خدا این بود که: «یا شهیدی پیدا نشود و یا اگر پیدا شد، پلاک داشته باشد.» او هم یکی از آنها بود که می‌خواستند آدم را دربدر خودشان کنند. بکشند دنبالشان، هوایی کنند تا ببینند چند مرده حلاجیم. چقدر بسیجی‌ایم؟

نصف روز بود که وقتمان را گرفت تا بگوید «حالتان را گرفتم… پلاک ندارم… گمنامم… نمی‌توانید مرا بشناسید» شاید می‌خواست بگوید بدنم را همان گونه که بود در سرزمین مقدس فکه دفن کنید و بروید.

آفتاب سرخ شده بود، یعنی اینکه جمع کنیم و برویم. همه از خود می‌پرسیدند «آخر او کیست؟» بعد از نماز صبح زیارت عاشورای با صفایی برگزار شد و در «لب طلایی» آفتاب، راهی پای کار شدیم. چهار- پنج کیلومتری می‌شد که از آنجا فاصله داشتیم. از آن سنگر تانک، از آن شهید گمنام. مشغول کار خودمان بودیم و دم ظهر بود که اشرفی پهلویم آمد و به بهانه‌ی استراحت نشست. زیر سایه‌ی پتویی که روی میله‌های نبشی میدان مین زده بودیم، حرف دلش را زد. نمی‌توانست خودش را نکه دارد. لب گشود و گفت: «برادر شادکام من خیلی دلم به اون سمته. اصلاً از دیروز حواسم اونجاست، نمی‌توانم اونجا رو ول کنم. همه‌اش به ذهنم می‌رسد که اونجا رو بگردم. ببین‌ آقامرتضی! حقیقتش اینکه من غبطه می‌خورم، که خدا تا این حد اون رو دوست داشته باشه که حتی کوچکترین نشانی ازش بدست نیاد. هر جوری شده ما اونو می‌شناسیم، مطئنم، اونو شناسایی می‌کنیم و حالشو می‌‌گیریم.»

خلاصه اینکه یک هفته هر روز یکی دو ساعتی را برای پیدا کردن مدرک شناسایی او وقت گذاشتیم. ولی حاصلی نداشت. سید میرطاهری دیگر کلافه شده بود. بالاخره بعد از یک هفته وقتی حمید رفت داخل گودی سنگر، مثل اینکه چیزی دیده باشد، با چهره‌ی ذوقزده‌ای گفت: «دیدید آخرش پیداش کردم، حالشو گرفتم.» مشتش را که باز کرد، متوجه شدم پلاکی پیدا کرده، اما قبل از اینکه از شادی به هوا بپرم، دیدم که نصف پلاک، بر اثر همان انفجاری که بدن شهید را تکه تکه کرده بود، جدا شده و فقط شماره سریال عمومی که نشان‌‌دهنده‌ی لشگر و گردان است، روی آن بود و شماره‌ی اختصاصی آن را نشان‌ دهنده‌ی مشخصات صاحب پلاک است، کنده بود. (هر پلاکی دو شماره دارد. یک شماره سریال عمومی که نشان‌دهنده‌ی لشگر و گردان است مثل ۵۵۵CJ مثلاً می‌دانیم که شماره‌های ۵۰۰ متعلق به گردان عمار است. یا ۶۰۰ متعلق به مقداد. مهمتر از همه شماره اختصاصی است که در ادامه می‌آید. مثل ۵۵۵۲۴۱CJ که ۱۴۲ معرف و نشان‌دهنده‌ی مشخصات صاحب پلاک می‌باشد.) حالا فقط می‌دانستیم که این شهید متعلق به گردان کمیل لشگر ۲۷ حضرت رسول‌(ص) است.

حمید اشرفی در حال عادی نبود، در حالی که روی زمین زانو زده بود و همان‌گونه که خاک‌ها را جستجو می‌کرد، اشک از گونه‌هایش بر خاک فکه جاری شد و نجوایی با خود داشت. اما اصرار ما برای شناسایی او نتیجه‌ای نداد.

شش ماهی از ملاقات من با آرپی جی زن جوان می‌گذشت. آخرین باری که در منطقه بودیم، هنگام رفتن به تهران، برای وداع به آنجا رفتیم. با حمید اشرفی سرهامان را به سجده روی خاک گذاشته بودیم، التماس کردیم که خود را به ما بشناساند. همان روز یکی از بچه‌ها رفت داخل همان سنگر تانک تا آنجا را بکند. ساعتی که گذشت صدایم کرد. رفتم داخل سنگر تانک و دیدم یکی دو تا دنده‌ی انسان پیدا کرده.

عزممان را جزم کردیم و سرانجام پس از شش‌ماه یک پلاستیک جای کارت پیدا کردیم که کارت‌شناسایی‌اش داخل آن بود. اما شادیمان مدت زمان زیادی پایدار نماند، چون دهانه‌ی پلاستیک حاوی کارت رو به بالا بوده، به مرور زمان در طی ده سال آب باران به داخل آن نفوذ کرده و کارت پوسیده و نوشته‌های رویش از بین رفته بود. دیگر جداً کلافه شدیم. سید با خوشحالی گفت می‌توانیم او را شناسایی کنیم، خیلی جا خوردم. در حالی که با احتیاط تمام کارت را از داخل پلاستیک بیرون می‌آورد، پلاستیک را رو به آسمان گرفت و نشانم داد که اثر خودکار قرمزی که با آن شماره تلفن منزل نوشته شده بود. بر روی پلاستیک که به صورت معکوس باقی مانده بود از خوشحالی فریاد زدیم و تکبیر گفتیم و صلوات فرستادیم. سریع شماره را یادداشت کردیم که مبادا شهید دوباره کاری کند که نتوان او را شناخت. برگشتم رو به شهید و با خنده گفتم:

– بفرما، این هم مشخصات جنابعالی. نمی خوام اسم و مشخصاتت رو بدونم، قصد این بود که فقط برسونمت دست خانواده‌ات. دیدی آخرش حالتو گرفتم…

در تهران به حمید اشرفی گفتم که این‌گونه او را شناختم، بغضش ترکید. گریه‌اش گرفت که چرا او نتوانسته در این قضیه شرکت داشته باشد.

منبع: کتاب گرای آشنا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا