خاطرات شهدا

خاطرات شهید باقری(۳)

۶۷- با این که بچه های شناسایی تی تیش مامانی نبودند، اما تاول پاها خیلی اذیتشان می کرد. حسن با سوزن تاول هاشان را ترکاند. گفت: باند پیچی کنید. شب دوباره باید برید شناسایی.

۶۸- پیش نهادشان برای آزادی خرمشهر ، جنگ شهری و کوچه به کوچه بود . حسن گفت: نه. اول شهر را محاصره می کنیم، بعد عراقی ها را تو خناب اسیر می کنیم صف طولانی اسرا رد می شد؛ روی دست هاشان زیر پوش های سفید.

۶۹- تک عراقی های نزدیک پل خرمشهر شدید بود و فرمانده خط با حسن چند متر عقب تر ، توی یک گودال ، گرم بحث . آقا من می گم همه برگردند عقب. اما تو برو قرارگاه ، جای من. فرماندهی تیپ با خودم. همه همین جا می مونیم. جنگ خلاصه شده تو همین محور . اگه عقب بیاییم که یعنی شکست عملیات.

۷۰- گنبد سوراخ سوراخ مسجد جامع خرمشهر دیده می شد. تانک و نفر برهای عراقی سالم تو بیابان جا مانده بود. بچه ها می خواستند غنیمت بگیرندشان ، حسن پشت بی سیم گفت: همه شو آتیش بزنید. دود و آتیش ترس عراقی ها را چند برابر می کنه. زود تر عقب نشینی می کنند.

۷۱- به دو می آمد قرارگاه ، بی سیم را برمی داشت ، وضعیت را می پرسید و می رفت. موقع عملیات خواب و خوراک نداشت. گرسنه که می شد، هرچه دم دست بود می خورد؛ برنج سرد یا نصف کنسروی که یک گوشه مانده ، یا نان خشک و مربا.

۷۲- همهمه ی فرماندها در قارکه بلند بود که عملیات متوقف بشه. حسن یک دفعه قرمز شد و با عصبانیت داد زد خجالت نمی کشید ؟ بیست روزه که به مردم قول دادیم خرمشهر آزاد می شه. ما تا آزادی خرمشهر این جاییم.پس فردا خرمشهر آزاد شده بود.

۷۳- یک روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگیرم. دیدم تنهایی دستشویی های مقر را می شست. گاه هم ، دور از چشم همه ، حیاط را آب و جارو می زد.

۷۴- فرم گزارش را که خواند ، گفت: آقا جون وقتی می گم خودت برو شناسایی ، باید خودت بری ، نه کس دیگه ای رو بفرستی.? نمیدانم از کجا فهمیده بود که خودم نرفته ام شناسایی .

۷۵- بعضی ها خسته که می شدند ، جا می زدند. از محل خدمتشان شاکی بودند . حسن به شان می گفت: می خوای تو بیا جای من فرماندهی ، من می رم جای تو . خوبه؟طرف دیگر جوابی نداشت . سرش را می انداخت می رفت.

۷۶- من تو اعزام نیرو بودم. دم وضو خانه . خیلی وقت ها موقع اذان می دیدم آستین هاش را بالا زده و روی صندلی کنار در نشسته . می گفت: بچه ها مواظب باشید ! مشتری های شما همه بسیجی اند. یه وقت تند باهاشون حرف نزنید.

۷۷- نمی شه و کار نیارید. زمین باتلاقیه که باشه برید فکر کنید چه طور میشه ازش رد شد. هر کاری راهی داره.

۷۸- حرفشان این بود که قرار گاه برنامه ریزی درست و حسابی ندارد. نیرو را مثل مهره ی شطرنج جا به جا می کند . می گفتند نیرو مگر چه قدر توان داره ، بچه ها مرخصی می خوان.منطقه باید تعیین تکلیف کنه. از دستشان عصبانی بود. تیپ و لشکر مگه وزارت خونه ست؟ بابا هیچ کس غیر از خودتون جنگ رو پیش نمی بره . اگه فکر می کنین منطقه می گه قضیه رو بررسی می کنیم و کادر می فرستیم، نه خیر هیچ چی نمی شه . محکم می گم باید برگردید و خودتون کارها رو درست کنید . همین.

۷۹- ساعت دو سه نصفه شب بود. کالک را گذاشت و گفت: تا صبح آماده ش کنید.کمی مکث کرد و پرسید :چیزی برا خوردندارید؟ گوشه ی سنگر کمی نان خشک بود همان ها را آب زد و خورد.

۸۰- همه ی کارهاش تند و تیز بود. حتی رانندگی کردندش . به دژبانی که رسیدیم ، به من اشاره کرد و خیلی جدی گفت: فرمانده عملیات جنوبه . دژبان در را باز کردند. وقتی رد شدیم ، باز شوخی و خنده اش شروع شد. فرمانده عملیات جنوب.

۸۱- خودش رفته بود سرکشی خط . خاک ریز بالا نیامده ، لودر پنچر شده بود. سراغ فرمانده گردان را هم از ستاد لشکر گرفت.خواب بود. یعنی چی که فرماده گردان هفت کیلومتر عقب تر از نیروها شه؟ اگه قراره گردان با بی سیم هدایت بشه، از مقر تیپ این کار رو می کردیم. وقتی فرمانده گروان از پشت بی سیم می گه سمت راست فشاره ، فرمانده گردان باید با گوشت و خونش بفهمه چی می گه . باز توقع داریم خدا کمک کنه. این جوری نمی شه. فرمانده گردان باید جلوتر از همه باشه.

۸۲- از پشت خط باید فرماندهی می کرد. اما قرار را که برده بود توی خط. بچه ها نرسیده بودند. پشت خاکریز ، یک گردان هم نمی شدیدم.هم با کلاش تیراندازی می کرد، هم با بی سیم حرف می زد.

۸۳- تانک های عراقی داشتند بچه ها را محاصره می کردند. وضع آن قدر خراب بود که نیروها به جای فرمانده لشکر مستقیما به حسن بی سیم می زدند. همین الان راه می افتی، می ری طرف نیروهات ، یا شهید می شی یا با اونا برمی گردی. خیلی تند و محکم می گفت.- اگه نری باهات برخورد می کنم . به همه ی فرماده ها هم می گی آرپی جی بردارند مقاومت کنن. فرمان ده زنده ای که نیروهاش نباشن نمی خوام.

۸۴- اگر هوا روشن می شد، بچه ها درو می شدند. همه شان از خستگی خواب بودند. با سر و صدا بچه ها را بیدار کردند. باقری و رشید دست و پای بعضیشون رو می گرفتند که از سنگر بذارن بیرون.بیدار که می شدند می گفتند:وسایلمون ؟ . حسن می گفت :ما برین عقب ، یه کاریش می کنیم.رنگ صورتش پریده بود. اشک می ریخت . مدام می گفت :من فردا جواب مادرای اینا رو چیبدم؟

۸۵- توپش پر بود. هه ش می گفت : من با اینا کار نمی کنم.اصلا هیچ کدومشون رو قبول ندارم. هرچی نیوی با تجربه ست ، گذاشتن کنار . جواب سلام نمی دن به آدم. آرام که شد حسن به ش گفت :نمی تونی همچین حرفی بزنی. یا بگی حالا که آقای ایکس شده فرمانده ، ما نستیم.اگه می خوای خدا توفیق کارهات رو حفظ کنه، هیچ کاری به این کارا نداشته باش.اگه گفتن برید کنار، می ریم .خدا گفت چرا رفتی؟ می گیم آقای ایکس مسئول بود گفت برو، رفتیم . دیگه عصبانی نبود. چیزی نگفت . پا شد و رفت.

۸۶- گردان محاصره شده بود. تانک ها از روی بچه ها رد شدند. فقط هشتاد نفر برگشتند . عصبانی عصبانی بود. می گفت: مگه نگفتن اون گردانی که هشت کیلومتر پیش روی کرده ، سریع بگین بیاد عقب؟ گفتید اومده . چرا فرمانده لشکر و گردان اجتهاد می کنن گردان بمونه ؟ عملیات تموم شد، یه کلمه به ما نگفتید بابا این گردان محاصره س . ما می گیم ساعت نه و نیم اسم رمز رو می گیم . نگو دو ساعت و نیم گذشته ،نیرو حرکت نکرده ؛ شما هم لازم نمی بینی یه اطلاع بدی . چه قدر تا حالا گفتیم گزارش اشتباه برامون مسئله داره؟ چند لحظه ای هیچ کس حرفی نمی زد . همه ساکت بودند. گفت: از وقتی این خبر رو شنیدم ، به خدا کمرم شکسته .

۸۷- عملیات رمضان تازه تمام شده بود. همه خسته بودند . حسن وسایلش را می گشت ؛ دنبال چیزی بود . گفتم: چی می خوایی؟ گفت :واکس . می خوام کفشامو واکس بزنم، باید بریم جلسه

۸۸- سی چهل درصد نیروهای تیپ شهید شده بودند؛ بقیه هم می خواستند برگردند. این جوری همه باید عوض می شدند؛ چه ستاد، چه طرح و برنامه و چه مهندسی. حسن گفت: خب ، کی می مونه تو تیپ ؟ این طوری باید هر سه ماه یک تیپ درست کنیم،که فقط اسمش تیپه . بابا! جنگیدن موقتی نیست . باید با جنگ اخت شد. جنگیدن برای سپاه واجب عینی صد در صده به تک تک شما هم احتیاجه . کادر تیپ باید ثابت باشه. غیر از این راه دیگه ای نیست.

۸۹- رفته بودیم شناسایی . فاصله ی ما با نفربرهای عراقی کمتر از صد متر بود. از بالای خاکریز خط عراقی ها را نگاه می کردم . هرچه می دیدم، می گفتم . یک دفعه حسن گفت: زود بیا پایین بریم. شصت هفتاد متر دور نشده بودیم که یک خمپاره خورد همان جا .

۹۰- باید می رفت تهران . فرمان ده ها جلسه داشند. خانمش را بردند بیمارستان. هرچه گفتم: بمان، امروز پدر می شی. شاید تو را خواستند. گفت :خدایی که بچه داده،خودش هم کاراش رو انجام می ده.

۹۱- طرف وقتی رسید که دفتر مخابرات بسته بود. حالش گرفته شد . با اخم و تخم نشست یک گوشه . چرا اینقدر ناراحتی. چی شده ؟ – اومدم تلفن بزنم. می بینی که بسته اس. خوب یا بریم از دفت فرماندهی تلفن کن. فرمان دهت دعوا نکنه. برات مشکل دست می شه ها. نه ، تو بیا . هیچی نمی گه . دوستیم باهم. می گفت: مسئول تداکتم. اگهنرومبچه ها کارشون لنگ می مونه. – نگران نباش . می رسونمت. تو چه کار می کنی این جا ؟ اسمت چیه ؟ – باقر . راننده ی فرمان ده ام . بچه ی میدون خراسونم. اسم تو چیه ؟ بچه ی کجایی ؟ – مهدی. منم بچه ی هفده شهریورم. پس بچه محلیم. کلی حرف زدند، خندیدند. وقتی می خواست پیاده بشه ، به ش گفت: اخوی ،دعا کن ما هم شهید بشیم.

۹۲- حسن مزه می ریخت . با بگو و بخند صبحانه می خردند . می خواست عکس بگیره . به جعفر گفت: بذار ازت یه عکس بگیرم ، به درد سر قبرت می خوره . بعد گفت ? ولی دوربین که فیلم نداره.? – آخه می گی فیلم نداره. اون وقت می خوای ازم عکس بگیری؟ گفت: خوب اسلاید می شه برای جلو تابوتت. خیلی هم قشنگ می شه.

۹۳- داشتم براین نماز ظهر وضو می گرفتم، دست ی به شانه ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت: علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم . گفتم:مثلا چیکار کنیم؟ گفت: وتا کار ؛ اول خلوص،دوم سعی و تلاش .

۹۴- دیر می آمد ، زود می رفت وقتی هم که می آمد چشم هاش کاسه ی خون بود . نرگس برای باباش ناز می کرد. تا دیر وقت نخوابید . گذاشتش روی پاش و بابایی خوند تا می خواست بگذاردش زمین ، گریه می کرد. هرچی اصرار کردم بچه رابده، نداد . پدر و دختر سیر هم دیگر را دیدن.

۹۵- فرمان ده های تیپ ها بودند؛ خرازی ، زین الدین ، بقایی و…. حرف های آخر را زدند و شب حمله مشخص شد. حسن شروع کرد به نوحه خواندن. وقتی گفت: شهادت از عسل شیرین ترست .هق هقش بلند شد. نشست روی زمین و زار زد. از اول روضه رفته بود سجده . کف سنگر سه تا پتو انداخته بودند. سر که برداشت از اشک ، تا پتوی سوم خیس شده بود.

۹۶- باران تندی می بارید. خیس آب شده بود. آب رود خانه تا روی پل بالا آمده بود. بچه ها باید برای عملیات رد می شدند. خودش آمده بود پای پل ، بجه ها را یکی یکی رد می کرد.

۹۷- تا رکعت دوم با جماعت بود.نماز تمام شد، اما حسن هنوز وسط قنوت بود.

۹۸- مثل همیشه صبح زود نرفت . ناخن های نرگس را گرفت. سر به سرش گذاشت و بازی کرد. می گفت :ببین پدر سوخته چه قدر شیرین شده. خودشو لوس می کنه . یکی دوبار رفت بیرون،دوباره برگشت . چند تا کاست داد و گفت ? حرف های خوبی داره. گوش کن، حوصله ات سر نمی ره. همیشه می گفتم ?:ه دوستات بگو اگه شهید شدی، من اولین نفری باشم که باخبر می شم. از صبح اخبار گوش نکرده بودم . دوستم تلفن کرد و گفت: اخبار گفته چند نفر شهید شدند.اسم مجید بقایی رو هم گفتن.نفر اول را نشنیدم کیه . نخواستم باور کنم نفر اول غلام حسین است.

۹۹- روزهای آخر بیش تر کتاب ارشاد شیخ مفید را می خواند . به صفحات مقتل که می رسد، های های گریه می کرد. هرچه گفتند:تو هم بیا بریم دیدن امام. گفت : نه، برم به امام بگم جنگ چی ؟ چی کار کردیم ؟ شما برید، من خودم تنها می رم شناسایی گلوله ی توپ که خورد زمین ، حسن دستی به صورتش کشید . دو ساعتی که زنده بود، دائم ذکر می گفت. فکر نمی کردم که دیگه این صدا را نشنوم.

۱۰۰- بلند بلند گریه می کردند . دخترش را که آوردند، گریه ها بلند تر شد. شانه های فرمانده سپاه می لرزید. بازوش را گرفتم گفتم: شما با بقیه فرق دارین. صبور باشین. طاقتش طاق شد . گفت :شما نمی دونین کی رو از دست دادیم. باقری امید ما بود، چشم دل وامید ما….

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا