خاطرات شهدا

خمپاره زمانی

علی رضا گوهری
چند دور اول باند، به سرعت خیس خون شد، اما وقتی چهار باند بزرگ را محکم روی هم بستم، کمی سفیدی آن به چشم آمد. هنوز گره نزده بودم که بلند شد و راه افتاد.

داد زدم:

– کجا؟ سرتان خون میاد!

مکثی کرد، خون های روی دهانش را پاک کرد و با لحنی گرفته گفت:

– بیا بریم حالم خوبه !

با تردید و شکسته گفتم :

– اما سرتان بدجوری خون میاد. هنوز که فرصت هست برید عقب!

لبخندی زد و با طمأنینه گفت:

– به عقب بروم؟! آن وقت بچه ها چکار کنند؟

و بعد راه افتاد و من دنبال سرش. اگر چه اصرار کردم که به قرارگاه برود، اما قلباً راضی نبودم که در این شرایط حساس تنها یمان بگذارد و از این که هنوز رمقی در بدن داشت تا بچه ها را سامان دهد خشنود بودم باران گلوله از هر سو بر “تنگه” می بارد. حالا دیگر صدای خمپاره های”زمینی” و “زمانی” آن قدر برایمان آشناست که لازم نیست در شناخت آن ها تردید کنیم. حتی زحمت دراز کشیدن را هم به خودمان نمی دهیم، چون هنگام انفجار گلوله “زمانی” بایستی بایستیم تا ترکش هایی که از آسمان بر سطح زمین می ریزند به بدنمان اصابت نکنند و هنگام انفجار خمپاره “زمینی” باید دراز بکشیم تا از ترکش هایی که زوزه کشان از شکاف زمین به آسمان می پرند مصون باشیم. در این میان ما نمی دانیم بخوابیم یا بایستیم! پس ترجیح می دهیم ایستاده باشیم.

از دیشب که نبرد ادامه دارد جز ساعتی، خواب به چشمانم نرفته است بسیاری از بچه ها شهید شده اند. معاون گردان، دو تن از فرماندهان گروهان، هشت تن از فرماندهان “دسته” و بیش تر بچه های خط جلو و حالا اگر او هم برود… نه او نباید برود.

نگاهی به چهره اش انداختم. مهتاب صورتش را به خوبی نمایان ساخته بود. دهان خونی اش مرتب باز و بسته می شد و مدام داد می زد:

– بچه ها مقاومت کنید. خدا با ماست.

ناخودآگاه من هم تکرار می کردم:

– مقاومت، مقاومت، ما پیروزیم.

ناگاه سوت خمپاره ای هوش از سرم ربود. احساس کردم خمپاره توی سرم می خورد. نمی دانم چه طور خوابیدم. خیز پنج ثانیه را قبلاً آموخته بودم اما حالا در کمتر از دو ثانیه خود را روز زمین پهن کرده بودم. توی گل ولای ها تکان خوردم. ولی انگار سالم بودم، نیم خیز شدم و به اطراف تیز شدم. “علیمردان” چند قدم جلوتر راه می رفت! سریع بلندشدم و خود را به او رساندم، خجالت می کشیدم چهره ام را دوباره نشانش بدهم. سعی می کردم پشت سرش راه بروم، اما می دانستم او هرگز ناراحت نشده، چون بارها، من و امثال مرا به جهت عدم رعایت مسائل امنیتی ده ها متر سینه خیز جریمه کرده بود. حتی یک روز یکی از بچه ها را که کلاه آهنی بر سر نداشت حدود صد متر در خط مقدم به سینه خیز وادار کرده و در حین کار به او مرتب می گفت:

– پسرم حتماً کلاه ایمنی بر سر بگذار. برای خودت می گویم!

برای این که حضورم را به گونه ای اعلام کنم گفتم:

– نیروهای کمکی کی می آیند؟!

خندید و با صدای لرزانی گفت:

– این را تو باید به من بگویی!

من هم خنده ام گرفته بود و از این که چنین سوال بی موردی کرده بودم کمی شرمگین شدم.

با شنیدن صدای ضعیف و بریده اش پی به اثر ترکش که سرش را شکافته بود بردم. تا به حال مقدار زیادی خون از بدنش رفته بود. پیراهن بسیجی اش پر خون شده بود. حتی لباس های من هم چندین لکه بزرگ خون به خود گرفته بود. به چهره اش دقیق شدم: آیا حالا هم او باید پیش ما بماند؟

نه دیگر جایز نیست و الا… نه اصلاً تصورش را هم نمی توانم بکنم، نمی دانم چگونه بر زبانم جاری شد:

– حالتان خیلی بده، نمی خواهید برید عقب؟

صورتش را برگرداند، چشمان میشی رنگ، موهای مجعد و چهره استخوانی اش که شیاری از خون دور تا دور آن را پوشانده بود سخت مجذوبم کرد. دیگر جواب نمی خواستم. این بار بسیار شرمنده شدم.

کمی جلوتر، آهسته کنار سنگری، روی خاکریز نشست. من هم کنارش نشستم. رگبار گلوله از هر طرف می بارید. منورها آسمان را روشن می کردند و خمپاره ها پشت سر هم زمین را می دریدند. سوت ممتد خمپاره و ویزویز فشنگ که گاه از کنار گوشمان می گذشت، سبب می شد که نتوانیم به خوبی با هم حرف بزنیم.

حالا چه کسی باید فرمانده را یاری کند؟ چه چیز می تواند او را تسکین دهد؟ یا لااقل قدری از خستگی اش بکاهد؟ یک باره بیست سال فاصله سنی بین من و او ذهنم را اشغال کرد. سریع بلند شدم و به سنگر مجاور رفتم، قوری سیاهی در کنار سنگری بخار می کرد، لیوانی پیدا کردم و قدری چای درون آن ریختم. چند حبه قند از اطراف برداشتم و همین که خواستم بیرون بیایم، چند خمپاره درست در هفت، هشت متری سنگر زمین را درید؛ صدای مهیب و موج انفجار از خود بی خودم کرد. گرد و غبار که فروکش کرد، نگاهی به اطراف انداختم؛ لیوان چای روی زمین ریخته بود و بخار می کرد. با خود گفتم، نکند فرمانده طوری شده باشد،نیم خیز خودم را به او رساندم. گوشی بی سیم دستش بود و می گفت:

– از جناح راست بیش تر تیراندازی کنید. آر. پی. چی. زن ها، گلوله ها را کم تر مصرف کنند. تا خوب نزدیک نشده اند شلیک نکنید!

مطمئن شدم که سلامت است. بدون این که خودم را نشان بدهم، برگشتم. هنوز ته قوری چایی داشت. لیوانی پر کردم تا به فرمانده برسانم، اما دوباره خمپاره ای به خاکریز اصابت کرد. ولی این بار، لیوان را محکم توی دستانم نگه داشتم. وقتی گرد و غبار نشست، داد زدم:

– فرمانده بیایید این جا! خیلی سریع!

علی مردان در حالی که بی سیم “پی.آر.سی” را به دست گرفته بود، به طور نیم خیز به داخل سنگر آمد. چایی را به دستش دادم و مشغول بستن باندهای سرش شدم. لبخندی زد و حبه قندی به دهان گذاشت و با دستان خون آلودش چند جرعه نوشید و بلافاصله بلند شد و گفت:

– حالا برویم !

از این که سرحال آمده بود خرسند شدم، کوله ام را جا به جا کردم. اسلحه را در دستم فشردم و شاسی بی سیم را فشار دادم:

– نیروهای کمکی کی می آیند؟ غذا و مهمات چه شد؟

وقتی از سنگر بیرون می آمدم، نگاهی به ته لیوان انداختم، کمی خون ته آن چسبیده بود!

به دهان علی مردان خیره شدم. نوار قرمز نازکی از گوشه لبانش سرازیر بود. اما او خونسرد و بی خیال داد می زد:

– بچه ها مقاومت کنید. خدا با ماست.

کنار خاکریز، زیر نور کم رنگ مهتاب، چند شهید آرام و ساکت دراز کشیده اند! بعضی لبخندی بر لب، برخی نارنجکی در دست و دسته ای انگشت بر ماشه تفنگ جان داده اند. چه قیافه های آشنایی! نیم ساعت پیش که از این جا رد شدیم رضا و احمد جزء شهدا نبودند و تا چند لحظه دیگر معلوم نیست که قامت کدام مرد خم شود.

ما تا کنون چندین مرتبه طول تنگه را – که کم تر از یک کیلومتر است – پیموده ایم در طول این جاده کوتاه، هر لحظه شاهد به خون غلتیدن عزیزی هستیم. تعداد بچه ها هر لحظه کم تر و تدارکات و مهماتمان هر دم محدودتر می شود. دشمن پرروتر از پیش گستاخانه به پیش می آید و هرگاه که بچه ها او را به عقب می رانند، نیروهای رزمی انفرادی اش را به عقب کشیده و پس از لحظاتی باران گلوله کاتیوشا، توپ، خمپاره و آر.پی.جی. براین تنگه محدود می بارد. اما اکثر آن ها در بیابان های اطراف به زمین می نشیند. غرش سلاح ها و آتش پرحجم بعثی ها تمامی ندارد. گویی ماه هاست که برای انجام این عملیات تدارک دیده شده است.

در میان انبوه آتش دشمن “علی رضا” را می بینم. نگاهش به من که می افتد می گوید:

– دیروز چه روز خوبی بود؟!

همه بچه ها در آن روز آفتابی خانه تکانی کردند. لباس هایشان را شستند. سنگرها را تمیز و مرتب کردند.

تا آن روز، تنگه سکوتی این چنین به خود ندیده بود. بارش خمپاره در طول مدتی که در این خط مستقر شده بودیم به گونه ای بود که بچه ها حتی تعداد آن را به خاطر داشتند و تعداد خمپاره اندازهای دشمن را به خوبی می دانستند. چند دستگاه خمپاره ۱۲۰، ۸۰ و بعضاً ۶۰ از دو سوی تنگه، دو تا دو تا درست جلوی سنگرها را می کوبید و جلو می آمد و ما درون سنگرها منتظر عبور خمپاره بودیم و اگر صدای ناله ای می شنیدیم با احتیاط به کمک می رفتیم و الا بدون دلیل از سنگر خارج نمی شدیم، حتی برای قضای حاجت هر ۲۴ ساعت یک بار احتیاط کامل آن هم در سپیده صبح – که وقت استراحت و خواب سنگین دشمن بود – بیرون می رفتیم.

اما آن روز حتی یک گلوله هم شلیک نشد! و ما هر چه کار عقب مانده داشتیم به انجام رساندیم. ماشین ها چندین مرتبه غذا و مهمات آوردند، بدون این که مجبور شوند مدتی اتومبیل را رها کرده و پشت پناهگاهی مخفی شوند، آن روز به خوبی و خوشی گذشت و شب فرا رسید.

آغاز هر شب با انبوهی از خمپاره های آتش افروز دشمن شروع می شد و تا ظهور فلق ادامه می یافت و ما هر لحظه آماده نبرد بودیم. چون تنها راهی که دشمن می توانست از آن نفوذ کند همین تنگه بود. سمت راست ما تپه های رمل “نباء” قرار داشت که غیر قابل عبور بود و تنها نیروی پیاده می تواست به سختی از آن بگذرد، سمت چپ، منطقه ” غرب” که با تلاقی و لجنزار بود. تنها همین یک کیلومتر راه معبر ورودی برای تصرف شهر “بستان” به شمار می آمد . و دشمن خوب می دانست که کجا را باید بکوبد.

روزهای قبل دست کم دو یا سه شهید و چندین مجروح داشتیم و شب فکر و ذهنمان به یاد آن ها بود. اما آن روز هیچ شهید و مجروحی نداشتیم و می توانستیم با آرامش خاطر بیشتری استراحت کنیم. طبق روال گذشته پاس اول نوبت من بود. بچه ها بی تامل خوابیدند و من زیر نور کم رنگ فانوس مشغول مطالعه کتابی شدم. صدای آشنای تیرهای کلاش و تیربار که به آهستگی به کناری می افتادند مانع از مطالعه ام نمی شد. فقط گاه گداری صدای مکالمه واحدها که از بی سیم به گوش می رسید رشته افکارم را می گسست و پس از چندی دوباره غرق مطالعه می شدم. مطالب کتاب به قدری شیرین و خواندنی بود که خستگی ام را به کلی فراموش کردم. اما هنوز به نیمه کتاب نرسیده بودم که تلفن مغناطیسی با اضطراب به صدا در آمد. آهسته گوشی را برداشتم. صدایی با عجله گفت :

– آماده باش!…

با ناباوری و دستپاچگی گفتم :

– شما کی هستی؟ کدام واحد هستی؟

اما صدا خاموش بود. یک لحظه گوشی در دستم ماند. نگاهی به چهره های معصوم بچه ها کردم. راحت و آرام خوابیده بودند، اما درنگ جایز نبود. داد زدم:

– برخیزید! آماده باش!

و بعد فوراً به بیرون سنگر پریدم و فریاد زدم :

– فرمانده ! فرمانده! سریع به سنگر بی سیم .

چند لحظه بعد علی مردان کنارم نشسته بود. کلاه آهنی بر سر و اسلحه کلاشی به دست داشت. خونسرد گفت:

– چی شده ؟!

ما وقع را گفتم. سریعاً دستور داد همه بچه ها روی خاکریز موضع بگیرند و آماده دفاع باشند بعد با لحنی عمیق گفت:

– یکی با من بیاید و بقیه با واحدها و مرکز تیپ در تماس باشند.

نگاهی به هم دیگر انداختیم.

علی کمتر از شانزده بهار از سنش می گذشت. از صد ها کیلومتر دورتر به این جا آمده بود. داوطلبانه و برای دفاع از شرف و ناموس و میهن اسلامی. اما حالا برق چشمانش، سکوت شرم انگیزش و لرزش خفیف دستانش، مجال آن را نمی داد که یک باره تصمیم بگیرد و زانوبه زانوی مردی زند که عصاره شجاعت و فرمانده گردانی است که در بدترین شرایط جغرافیایی به مصاف با دشمنی نشسته که تا خرخره مسلح است. کریم بی صدا فانوسقه اش را به کمر می بست. اسلحه اش را جابه جا می کرد و می خندید. موی کم رنگ صورتش صدای نازک اما پرهیبتش مجال نداد:

– من با فرمانده میرم!

یکه خوردم، از این که رو دست خورده بودیم ناخشنود بودیم. هم من هم علی. ما دو هزار کیلومتر راه را آمده بودیم. بیش از سه ماه در نوبت اعزام مانده بودیم. در شناسنامه هایمان برای بالابردن سن خود دست برده بودیم ساعت ها گریسته بودیم و حالا…

بی سیم را به پشت گرفتم و بیرون پریدم:

– فرمانده آمدم!

هنوز چند قدمی از سنگر دور نشده بودیم که آتش تهیه دشمن شروع شد و زمین را لرزاند. رگبار خمپاره و کاتیوشا مواضع مان را به شدت می کوبید. جاده تدارکاتی یکسره زیر آتش قرار گرفت و گلوله های آر.پی.جی فضا را روشن کرد. در طول پنجاه متر چندین بار خوابیدیم و بلند شدیم. هم زمان شش خمپاره در آسمان، درست بالای سرمان منفجر می شد و در عین حال شش خمپاره در زمین جلو خاکریز به زمین می خورد و ما گیج شده بودیم که بخوابیم یا بلند شویم. علی مردان بلند شد و گفت :

– این جوری نمی شه باید بایستیم!

سریع بلند می شوم. احساس می کنم از تکه های آهن گداخته ای که صفیر کشان فضا را می شکافند و در اطراف پراکنده می شوند، ترسی ندارم. قوت قلبی گرفته ام که دیگر به صدای مهیب انفجار گلوله های تانک و کاتیوشا که زمین را می لرزاند، وقعی نمی گذارم حالا هم پای فرمانده می دوم!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا