خاطرات شهدا

در سنگر دشمن

کار شناسایی به کندی پیش می رفت، یک مسیر از محدوده شناسایی کاملاً قفل شده بود وبچه ها نمی توانستند راهی به سمت عراقی ها پیدا کنند. از باکری اجازه گرفتم تا با تیم شناسایی همراه شوم، هفت نفر بودیم، درتاریکی شب راه افتادیم، چند تپه را پشت سر گذاشتیم، از همان تپه هایی که در دید دشمن بود، از معبرهای میدان مین، راهی وجود داشت. به سختی پیش رفتیم . می بایست درامتداد جاده متروکه راهی باز می کردیم. به اولین کانال رسیدیم، قسمتی از کانال فرو ریخته بود ویک کپه خاک دوطرف کانال را به یکدیگر متصل می کرد، بچه ها گفتند که عراقیها از این قسمت تردد می کنند، دونفر را در دو سوی کانال گذاشتم تا مسیر برگشتمان را تأمین کنند. اگر عراقی ها متوجه ما می شدند، کافی بود این راه مواصلاتی را ببندند، دیگر کار ما تمام بود.

پنج نفری ادامه دادیم، به موازات کانال پیش رفتیم وبه نزدیکی جاده رسیدیم، به کمین های متحرک دشمن برخوردیم، سه نفر را برای تأمین دوم گذاشتم و دونفری به طرف جاده حرکت کردیم.

هوا بهاری بود و فصل بارندگی، بوی خوبی در هوا پخش بود. ده دقیقه پیش رفتیم و به تپه ای رسیدیم، خیلی آرام بالا کشیدیم، جاده دیده می شد. کروکی آن را کشیدم، ما به محض شکستن خط دشمن می توانستیم از این جاده استفاده کنیم. راه تدارکاتی خوبی بود برای دو لشکرعمل کنند، با دوربین دید در شب، همه جا را نگاه کردیم ، دوربین تک لنز بود، می خواستیم کمی جابه جا شویم که پای یکی از بچه ها سر خورد و کلوخی با سروصدای زیاد توی کانال افتاد، دراین قسمت کانال آب جمع شده بود و غلتیدن کلوخ درآب سروصدا ایجاد کرد، عراقی ها متوجه ما شدند و به سمت ما آمدند، صدای پای آنان را می شنیدیم، از تپه سرازیر شدیم ، یک دفعه عراقی نره غولی جلویم سبز شد، هردو هول کردیم، چند لحظه همدیگر را نگاه کردیم ، من که اسلحه نداشتم، با دوربین کوبیدم توی سرش ، هردو فرار کردیم ، او بی هدف تیراندازی می کرد، ترسیده بودیم، به سمت تأمین دوم دویدیم وآن سه نفر را پیدا کردیم ، به سمت تأمین اول حرکت کردیم صدای تیراندازی هنوز ادامه داشت.

درتأمین اول از بچه ها خبری نبود، با اینکه از عراقی ها دور شده بودیم، بعید نبود با گروه دیگری روبرو شویم، سه نفر از بچه ها را به عقب فرستادم، دونفری به دنبال نفرات تأمین اول گشتیم، هرچه بیشتر می گشتیم، کمتر به نتیجه می رسیدیم، هوا روشن می شد و ما بین دو کانال بزرگ مانده بودیم، نماز صبح را داخل شیاری خواندیم و با احتیاط کامل درشیار حرکت کردیم. بالا و پایین آن را دید زدیم، از کانال اول ـ جایی که بچه ها را گم کرده بودیم ـ دور شده ، در غرب کانال دوم دنبال بچه ها می گشتیم، حرکت به سمت جاده ، کار درستی نبود. چون آنجا با عراقی ها درگیر شده بودیم، مسلماً روی آن نقطه حساس شده بودند، روی این حساب ،مستقیم به سمت خط دشمن حرکت کردیم، هرچه پیشتر می رفتیم، دلیرتر می شدیم، حتی سریعتر حرکت می کردیم، چون از دشمن خبری نبود، به تپه های کاسه ای رسیدیم، ناباورانه خود را پشت کمین های ثابت دشمن دیدیم، اگر شبهای متوالی به شناسایی می رفتیم، اینقدر اطلاعات به دست نمی آوردیم، نزدیک ظهربود، کسی دیده نمی شد. عراقی ها مطمئن بودند که احدی اینقدر نفوذ نخواهد کرد آن هم در روز روشن ، به سنگری نزدیک شدیم، گوش کردیم، هیچ صدایی نمی آمد. خیال کردم که شاید خواب باشند. از پنجره سنگر داخلش را نگاه کردم، واقعاً کسی نبود ، وارد سنگر شدیم ،هرچیزی را که برمی داشتیم دقیقاً سرجایش می گذاشتیم، یک کانال نفررو به داخل سنگر کشیده شده بود، سربازان عراقی از همین کانال می گذشتند وبه سنگرهای دیگر می رفتند، ما نیز ازهمان کانال حرکت کردیم، چون مطمئن ترین راه بود، و دید و مین نداشت ، عراقی ها لباسهایشان را شسته و روی سیم تلفن آویزان کرده بودند، از لباسها آب می چکید، تا جایی که می توانستیم درعمق جبهه دشمن نفوذ کردیم ، از همه موارد لازم یادداشت و کروکی برداشتیم، و گراهای ضروری را گرفتیم ، کارشناسایی که تمام شد باردیگر به یاد گمشده ها افتادیم، چاره ای نبود می بایست برمی گشتیم احتمال اینکه اسیر شده باشند آزارمان می داد. برگشتیم اما دلمان رضا نمی داد، دراین فکربودم که خبر گمشده ها را چطور به آقامهدی باکری بدهم درشیاری منتظر ماندیم تا شب شد وبه مقر برگشتیم، بچه ها نگران ما بودند، آنجا متوجه شدیم گمشده ها جلوتر از ما برگشته اند.

به نقل از مصطفی مولوی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا