خاطرات شهدا

شاهد عینی یک جنایت

سال ۱۳۶۵ ارتش بعث عراق که توان مقابله با حملات بی‌وقفه رزمندگان اسلام را نداشت و به انتقام شکست خویش در «عملیات والفجر ۸» که به تصرف مناطقی از عراق از جمله بندر مهم فاو انجامید، به جنگ شهری شدت بیشتری داد.

با بهره‌برداری از کمک‌های استکبار جهانی به بسیاری از نقاط کشور حمله هوایی کرد. یکی از بزرگ‌ترین حملات هوایی که در طی این سال روی داد بمباران شهرستان اندیمشک در چهارم آذرماه بود که از حوادث ماندگار در هشت سال دفاع مقدس است.

شهلا شفیعی، از شاهدان عینی حادثه بمباران اندیمشک، در یادداشتی اختصاصی از آن روز یادی کرده است.

«عصر تاسوعاست و بچه‌ها در تکاپو و رفت و آمدند؛ می‌روند به دنبال هیئت و صدای عزاداری‌ها آدم را می‌کشاند سمت خیابان.»

آماده می‌شوم… آرام بیرون می‌آیم. دور میدان وسط شهر شلوغ است. جایگاه درست کرده‌اند و هیئت‌ها می‌آیند و عزاداری می‌کنند. می‌ایستم و نگاه می‌کنم و آرام به سمت میدان راه‌آهن حرکت می‌کنم. غروبی دلگیر است و صدای کسی می‌آید که برای حسین (ع) می‌خواند.

تصاویری را دور میدان نصب کرده‌اند. به سمت آن‌ها می‌روم؛ «جهانگیر ساکی» ، «جهانگیر قلاوند»، «رضا جبرئیلی»، «جمشیدی»، «خانواده صرفه‌جو»، «یادگار رضاپور» و خیلی‌های دیگر… قدیمی‌های راه‌آهن که از کودکی آن‌ها را می‌شناختم و حالا فقط عکس‌های قدیمی آن‌ها بر در و دیوار است. بغض و خاطره با حال و هوای عصر تاسوعا در هم می‌آمیزد.

صبح چهارم آذر بود؛ پیش از رفتن به مدرسه اخبار را گوش می‌دادم. کردستان یک ربع زیر بمباران هوایی عراق بوده و کشته داده. توی مسیر راه‌آهن (باغ ملی) قطار ارتش تازه از راه رسیده و سربازها در مسیر با کوله پشتی‌های‌شان کنار خیابان پیاده شده‌اند. «ناحیه» باز شده و کارکنان راه‌آهن به سمت محل کارشان می‌روند؛ من و دو خواهرم هم به مدرسه می‌رویم.

نزدیک ظهر است که صدای اذان ناگهان با صدای مهیب انفجار مخلوط می‌شود. فریاد بچه‌های مدرسه بلند می‌شود و معلم‌ها هر کدام به طرفی دوان هستند. از هر سو دود و آتش به هوا می‌رود و همه شهر درگیر شده و انگار دیگر هیچ منطقه‌ای در امان نیست. آقای حاجی‌زاده، معلم ریاضی که بیماری قلبی هم دارد، دستی روی سینه‌اش گذاشته و به دیوار تکیه داده؛ آرام می‌گوید: «بابام نترسید! خدا بزرگه.»

می‌گویند «کنترل» را زده‌اند؛ «ای وای! بابا توی کنترل است؛ ندا و شهرزاد کجا هستند؟» دلم می‌ریزد. دود و آتش از «دپو» بلند می‌شود؛ عمو آنجاست…

یکی داد می‌زند «ایستگاه راه‌آهن…» خانواده! دوستان! خدای من…

به سمت راه‌آهن می‌دویم؛ «اکرم غفاری» پا به پایم می‌دود؛ «شهلا» نگران نباش؛ همه با همیم…

نزدیک بازار روز که می‌رسیم، جلویمان را می‌گیرند که «بازار خراب شده» ؛ به سمت «ناحیه»می‌دویم؛ نگاهی به پشت سرم می‌اندازم؛ «اکرم» نیست…

پسر جوانی از درون جوی آب کنار خیابان بیرون می‌آید؛ بر سرش می‌زند و می‌خندد. می‌گویند موجی شده! صدایی می‌آید: «بخوابید رو زمین… بخوابید.» صدای سوتکش دارد می‌آید؛ صدای راکت. سربازی از سمت بلیت فروشی می‌دود و ما را هل می‌دهد روی زمین. انفجار… دود… جیغ و آتش. صدای آمبولانس قطع می‌شود. شیشه‌های «ناحیه» روی زمین می‌ریزند.

بلند می‌شویم که دوباره به سمت «بازار» برویم؛ «ندا» ، خواهرم، می‌پرسد: «دفتر نقاشی و کیفم چه می‌شود؟ زنده می‌مانیم؟» نگاهش می‌کنم؛ شاید…

نگاهی به دور و بر می‌اندازم؛ همه سربازها روی پله‌های راه‌آهن افتاده‌اند. سر یکی از سربازها که ریش حنایی رنگی هم دارد، وسط خیابان رها شده و با چشمانی باز، خیره به ما مانده. دور میدان نزدیک بلیت فروشی، بوی دود و بدن‌های سوخته و پاره پاره در هم آمیخته؛ یکی نجوا می‌کند «یا حسین…»

خواهرم سر رها شده در خیابان را که می‌بیند، جیغ می‌کشد! سر او را در آغوش می‌گیرم و دست‌هایم را روی چشمانش می‌گذارم. «ندا» با نگاهش از من می‌پرسد: «بابا و مامان زنده‌اند؟» بمباران همچنان ادامه دارد…

سربازی همراه ما می‌آید تا ما را به خانه برساند. در مسیر خانه، به سرباز می‌گویم که «مراقب خواهرم باش؛ توی بمباران قبلی سرش آسیب دیده» ؛ به سرباز غُر می‌زنم که آخر این جنگ کی تمام می‌شود؟ همه کشته شدند! که سرباز یاد دوستانش در جبهه می‌افتد.

نزدیک خانه دوستم را می‌بینم؛ سراغ «اکرم» را از او می‌گیرم که می‌گوید «ترکش خورد.» می‌رسیم جلوی خانه. همسایه‌ها توی حیات خانه‌مان جمع شده‌اند. پدر و مادرم را که می‌بینم، دیگر نمی‌توانم جلوی سرازیر شدن اشک را بگیرم. در آغوش می‌کشیم همدیگر را. سراغ برادرم را می‌گیرم که می‌گویند مجروح شده. نگاهی به پدرم می‌اندازم. کارمند راه‌آهن است و حالا حتماً خیلی از همکارانش شهید شده‌اند. پدر می‌پرسد: چطور آمدید؟

چشمانم دنبال سرباز می‌رود، او رفته…

غروب است و هوا مه گرفته و میدان راه‌آهن اندیمشک با مجسمه سوزنبان، استوار و فانوس به دست به دوردست‌ها می‌نگرد؛ سوت قطار مرا از خاطره‌ها جدا می‌کند و دوباره چشمم به عکس شهدای راه‌آهن می‌افتد.


منبع: خبرگزاری ایسنا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا