کار شب عاشورا
از چند وقت قبل نیت کرده بودیم که روز عاشورا پیاده از خرمشهر برویم شلمچه. از شب قبل هم چند دست لباس بسیجی و پیشانیبند کنار گذاشته بودم و صبح زود هم رفتم با خاک خرمشهر گل درست کردم.
داشتیم آماده میشدیم برای حرکت که یکدفعه یاد علیرضا افتادم. وقتی رفتم سراغش دیدم خرخرش اتاق را میلرزاند. گفتم:”رستمی! رستمی! پاشو داریم راه میافتیم، پاشو که ظهر شد.” دیدم خیر، اصلاً خبری نیست. با صدای بلند داد زدم:”روز عاشورا و خوابیدن! پاشو ببینم بابا! پاشو!” با صدای بلند من علیرضا پهلو به پهلو شد و گفت:”چیه بابا، بذار حداقل یک ساعت بخوابم.”
نشستم بالای سرش و شانههایش را ماساژ دادم. شروع کردم به خواهش و تمنا کردن که:”حاجی پاشو، امروز عاشوراست، میخواهیم بریم کربلا، مگه خودت نگفتی پیاده تا شلمچه بریم و…” کلی برایش روضه خواندم ولی علیرضا…
در همین حین چند تا از بچهها هم که به زور بیدارشان کرده بودم وارد اتاق شدند و به بهانه صدا زدن علیرضا کنارش دراز کشیدند. اینقدر بالای سرش حرف زدیم که نفهمیدیم کی اذان گفتند و این دفعه علیرضا بود که بلند شد و ما را صدا زد که نماز بخوانیم.
عصر بود که دیدم علیرضا با یک ماشین مزدا وارد مقر شد و با چند تا بوق همه را متوجه خودش کرد، همه بچههای مقر که دلشان میخواست به شلمچه بروند ولی کار داشتند را سوار کرد و… “صدای وای حسین، وای حسین” بچه ها بود که توی فضا میپیچید.
شب که با مسئول یکی از کاروانها صحبت میکردم گفت:”خدا بهتون خیر بده، دیشب اگه آقای رستمی نمیآمد و آدرس مقر رو نشان نمیداد و شام بچهها رو هماهنگ نمی کرد، الان…”
راوی خاطره: هادی شیرازی
منبع:راویان نور