خاطرات شهدا

همه شان فدای امام

مهمونی رفتن اون هم در یک غروب دل انگیز بهاری، حال و هوای خاص خودش رو داره. مخصوصا اینکه بدونی داری خونه ی چند تا پهلوون با مرام و خوش معرفت می روی،(( دیدار با خانواد شهدا))


آدرس سر راست بود؛ سبزه میدان، کوچه اول، کنار بانک

خونه ای کوچیک و قدیمی اما زیبا، با سردری بلند و گچبری شده که پر از گل های گچی بود. در خونه رو که زدیم، پسری ۱۶ یا ۱۷ ساله در رو باز کرد.

با سلام و خوش و بش و بفرما زدن مارو به داخل دعوت کرد. حیاط خونه زیاد کوچیک نبود اما با ماشینی که توش پارک بود کوچیک شده بود! با راهنمایی آقا پسر به طبقه اول این خونه که ۱۰، ۱۲ تا پله می خورد رفتیم. روی پله ها با فرش های تکه تکه ی قرمزی فرش شده بود. وارد اتاق شدیم، اما خبری از صاحبخانه نبود. خوب، مشخصه که وقتی یه عده دانشجوی ندید بدید وارد یه خونه ی بی صاحبخونه بشند چه آتیشی می سوزونند!! از ور رفتن با عکس ها و وسایل روی تاقچه تا جابجاکردن مبل ها و انگولک کردن گلدون های داخل اتاق و….

حاج آقا پورآرین که از علما هستند و اون روز همراهمون بودند همین که دیدند دیگه داره کار از دست در میره، یه صلواتی گرفتند و با همون تلمیحات طلبگی شروع به صحبت کردند؛ بسم الله… از شهدا گفتند و از مقامشون نزد خدا، از بزرگواری خانواده های شهدا و….

بعد از حرف های حاج آقا، دکتر جهانبین هم که با ما اومده بود از حاج آقا اجازه ای گرفت و گفت: “تا صاحبخونه بیاد یه چند کلامی هم ما صحبت کنیم” ایشون هم قشنگ شروع کرد. از “عند ربهم یرزقون” و معناش گفت. از اینکه یه عده با دلیل موجه امام حسین(ع) رو تنها گذاشتند! اونایی که به امام گفتند ما برای خانواده مون غذا تهیه کنیم، میاییم و بعد هم اومدند، اما کار از کار گذشته بود! از اینکه معنای برخی خطاب های نهج البلاغه چیه و چرا امام این قدر از مردمش گله داشت و…. که ناگهان صاحبخونه وارد شد. سلامتی حاج آقا بلند صلوات ختم کن! الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

دکتر که حرفاش نیمه کاره مونده بود یه خوش و بشی با حاج آقا کرد و سریع حرفش رو جمع کرد؛ از روی مبل پایین اومد و روی زمین جلوی صاحبخونه نشست.

حالا ماییم و یه پیرمرد خوش سخن قزوینی! پیرمرد قد متوسطی داشت که کم کم به سمت خمیدگی می رفت، از روی قیافه ۸۰ و خورده ای سال داشت. بسم اللهی گفت و شروع کرد. اول به ماها خوش آمد گفت و به خاطر تاخیر معذرت خواهی کرد؛‌ گفت: “رفته بودم زورخونه، مرشد یه ندایی داد و گفت حاجی لخت شو برو تو گود، ما هم گفتیم باشه و رفتیم. دیگه شرمنده! ” اول، حرفاش فقط از مزایای ورزش و توصیه ی اون به ما جوون های پیرمسلک بود. بعد شروع به صحبت از مسایل داخلی مسجد جامع کرد. می گفت هزار جور بدبختی کشیدند تا به مسئولان شهرداری فهموندند که مسجد به اون بزرگی دوتا دستشویی هم می خواد! سر آخر هم خودشون اونا رو ساختند! یکی از بچه ها وسط حرف های حاج آقا یواشکی گفت: “حاجی اول برای دستگرمی از خاطرات خودش شروع کرده، خاطرات شهدا باشه برای بعد! ”

تا اینکه حاج آقا عابدی بالاخره رفت سر اصل مطلب. اول از حاج رضا شروع کرد، سردار رضا عابدی.

می گفت:‌” یه روز اومد مغازه(لوازم یدکی موتور) و گفت بابا، امام گفته جوونا برند جبهه، گفتم دخل رو باز کن و هر چی پول هست بردار و برو! ” اونقدر ریلکس و ساده حرف می زد که انگار نه انگار داره بچه اش رو می فرسته جنگ! ” بعد یه مدت برگشت و گفت، بابا امام گفته رزمنده ها ازدواج کنند تا بچه دار بشند ( البته حاج آقا به جای بچه دار شدن چیز دیگه ای گفت که خنده حضار رو به دنبال داشت! ) تا بعد از خودشون یادگاری بمونه، به مادرش گفته بود هر کی تو بپسندی، اما فقط بهشون بگید که من جبهه رو ول نمی کنم، مادرش گفت این چه حرفیه! گفته بود من فقط همین شرط رو دارم! ”

البته حاج آقا گفتند که حاج رضا به خاطر اینکه هیچکس راضی به وصلت با یه رزمنده ی همیشه تو جبهه نشده بود، مجرد به شهادت رسیدند!

“بعد از شهادتش که سرش با خمپاره جدا شده بود؛ تو یه مراسمی همرزماش بودند، گفتند که هیچکس اخلاصش مثل حاج رضا نبود! بعدا فهمیدم که پول هایی که از من میگرفته هم به زیردستاش که نداشتند می داده. نمازش هم خیلی خوب بود. ” پیرمرد همچنان می گفت و ما سرا پا شده بودیم گوش.

“بعد از رضا منافق ها گفتند بچه هاتو می کشیم، گفتم همشون رو بکشید، اگه ۱۰ تا دیگه هم داشتم فدای امام! تا اینکه مهدی و حسین رو هم شهید کردند. ” حاج آقا با همون منش پهلوونی و جوونمردی اش از بچه هاش می گفت و چه قدر راضی و بدون گله حرف می زد. آدم واقعا باید پهلوون باشه تا شهادت ۳ تا پسرش رو اینجوری بتونه قوی تعریف کنه. بعد از اتمام صحبت های شیرین حاج آقا محمد عابدی،‌ آقا هادی که از مداح های خوب دانشگاست یه چند دقیقه ای ذکر مصیبتی خوند و یه توسل کوچک به خانوم فاطمه الزهرا(س).

بعد از مداحی، حاج خانوم هم وارد اتاق شدند،‌ البته با دست پر! خیلی گرم احوالپرسی کردند و با کمک همون آقا پسر (که معلوم شد نوه دختری خانواده است و خواهرزاده سه شهید) شروع به تعارف میوه و شربت و شیرینی و سوهان کردند؛ جای شما خالی!

یکی دوتا هم عکس یادگاری با والدین شهدا (به تبرک) گرفتیم؛ البته چند دانشجوی خارجی دانشگاه هم باهامون بودند؛ از لبنان و مصر و سوریه که حاج آقا، لبنانی های حزب اللهی رو خیلی گرم در آغوش گرفت. سر آخر هم خداحافظی.

حاج آقا برای بدرقه، باهامون تا سر خیابون اومد. تو راه می گفت: ” هفته دیگه برای مسابقات زورخانه ای باید برم مشهد، حاج خانوم میگه رانندگی ات خوب نیست، نمیگذاره! ” می گفت:‌” خیلی با ماشین تصادف میکنم! ”

ما که از این همه صفا سیر نشدیم اما اینو فهمیدم که همچنان پسرهایی توی دامن همچنین پدر و مادر پهلوونی بزرگ می شند.

روحشان به داشتن چنین پدر و مادری شاد! ان شاء الله…

 

شهیدان سردار حاج رضا عابدی، حسین عابدی و مهدی عابدی


منبع:وبلاگ سیاه مشق های میم.صاد –  محمد صادق جهان بخش

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا