داد از غم تنهایی
بالای سرجنازه شهید نشسته بود. گریه میکرد و خاک به سر و روی خود میپاشید.
«چرا رفتی جمال… مگه قول نداده بودی با هم بریم. کجا رفتی تنها؟»
بچهها بازویش را گرفتند و بلندش کردند. آرام نمیگرفت. دوباره نشست. به سر و صورت خود چنگ میزد. شهید را در آغوش گرفت. بر لبهایش بوسه زد. یکی از بچهها کنارش نشست.
– «عباسجان، خوب نیست. روحیه بچهها تضعیف میشه.»
فرمانده گردان یونس بود، عباس افیونیزاده. با جمال اصفهانیان از برادر نزدیکتر بودند. همیشه با هم، همرزم، یک روح در دو قالب و حالا یکی با ترکش شهید شده بود و روح دیگری عذاب میکشید.
– «این جوری خودشو میکشه. خیلی غیرطبیعیه.»
– «تو حال خودش نیست.»
شیشه عطری از جیب بیرون آورد و پاشید روی جمال و دستهایش را فشرد.
«دست منو هم بگیر با خودت ببر. این نامردیه. قرارمون این نبود. حالا چه کار کنم تنها؟»
سرش را روی سینه شهید گذاشت. چهرهاش از خون سرخ شد. انگار چیزی شنیده باشد، ساکت شد. با چفیه اشکهایش را پاک کرد، سر برداشت. خیره به آسمان نگاه کرد و بعد به بچهها. صدایش جدی و خشک بود.
«خیلی خوب دیگه. از این جا برین. منم میآم.» همه ساکت دورش حلقه زده بودند و نگاه میکردند. تقریباً فریاد زد: «برین دیگه!»
راه افتادیم. دوباره خم شد روی شهید. زیر لب چیزی زمزمه میکرد. دور شده بودیم. نگاه کردم. همچنان سر بر سینه شهید داشت. صدای سوت خمپارهای آمد. خوابیدیم روی زمین. با صدای انفجار گرد و خاکی به هوا بلند شد.
– «یا علی!»
بلند شدم. جلو رفتم. تا بالای سرشان برسم، گرد و خاک خوابید. ترکش بدنش را سوراخ سوراخ کرده بود. خون گرمی از جای زخمهایش جاری بود. هیچ حرکتی نمیکرد. آرام کنار جمال خوابیده بود. حالا تنها نبودند.
آن سوی سنگر تیربار با خمپارههای فسفری و ۶۰ سنگرها را زیر آتش گرفته بودند. در این دو سه روز گذشته خمپاره ۶۰ کار هر بعد از ظهرشان بود.
– «امشب خیلی شلوغش کردن، نکنه خبری باشه؟»
– «گروهان امام حسن کی میآد؟»
– «حالا دیگه میآن. مسوول دستهها آمده بودن برای توجیه خط.»
– «تا توجیه بشن و جابیفتن، طول میکشه. امشب حمله کنن کار مشکل میشه، آمادگی نداریم.»
بعد از والفجر هشت، گردان ابوالفضل(علیهالسلام) خط کارخانه نمک را تحویل گرفت و حالا منتظر گروهان امام حسن (علیهالسلام) بودیم.
– «تو این آتشی که میریزن، مگه میشه جا به جا شد. تمومی نداره لامصب.»
به سنگرها سرزدم. پاسبخش بودم. بچهها وسایل و تجهیزات را جمع کرده بودند و آماده تعویض شب از نیمه گذشته بود. دلشوره عجیبی داشتم. صدای پا آمد. نگاه کردم. هدایت بود. بعد از من او پاسبخش بود. خیلی صمیمی بودیم. جلو آمد، با چشمهای پف کرده.
– «هنوز زندهای؟»
– «سعادت که نداریم. خوب خوابیدی؟»
– «خواب؟. تو این صدا؟ توپخونه، خمپاره، کاتیوشا.
لا مصبا چهل تاشو یه باره ول میکنن.»
– «ولخرجی میکنن.»
برگشتنی دوباره به سنگرها سر زدم. در سنگر آخر یک نور دیدم، که در دل تاریکی آمد و رفت. شبهای قبل هم گاهی میدیدم. مثل هر شب جلو رفتم. کلاش را مسلح کردم و روی تاریکی رگبار گرفتم. خبری نشد. رفتم سنگر تیربار.
– «خسته نباشی! اجرت با حسین (ع).»
– «ممنون. شما خسته نباشین.»
– «خبری نیست؟»
– « فقط میکوبن. امشب خیلی عصبین»
– «هیس!. دیدی؟»
انگار دوباره آن نور آمد و رفت.
– « مثل چراغ قوه بود.»
– «انگار خبریه.»
پشت تیر بار نشستم. دلهره داشتم. روی کل منطقه یک رگبار خالی کردم.
– «بفهمن حواسمون هست. شما هم حواست باشه من میرم بخوابم.»
– «خیالتون جمع.»
رفتم تو سنگر. باید آماده میخوابیدم. حس غریبی میگفت که امشب حمله میکنند. چشمهایم را بستم. صداها آرام آرام در ذهنم محو شدند.
– «برادر ترکزاده. برادر ترکزاده.»
چشمهایم را باز کردم. پاسبخش پاس سه بود.
– «چی شده؟»
– «فکر میکنم خبریه. باید آماده باشیم.»
هنوز گیج بودم. نشستم.
– «ساعت چنده؟»
– «دو و نیم.»
سرم را از سنگر بیرون بردم. غوغایی بود. یک لحظه تردید کردم. قبل از این که چیزی بگویم، سریع بیرون رفت. خجالت کشیدم.
– «چرا ایستادی؟ بیا بیرون!»
رفتم بیرون. آتش خیلی سنگین بود. دویدیم طرف سنگر تیربار. نگهبان سنگر تیربار نبود.
– «نگهبان کجاست؟»
– «نمیدونم، همین جا بود.»
– «نکنه دزدیده باشنش؟»
جعبههای قشنگ را آماده کردم، نشستم پشت تیربار.
صدای رگبار گوشم را منگ کرد. دیدم پاسبخش داد میزند.
– «چی میگی؟»
– «من می رم بچهها رو بیدار کنم.»
– «خیلی خوب.»
گلولههای تیربار منطقه را هاشور میزد. صداهایی از دل تاریکی بلند بود. پوکهها مثل اسپند روی آتش به هوا پرتاب میشد. یک پوکه خورد به چشمم. اشک گونهام را خیس کرد. چشمم میسوخت. دو تا از بچهها آمدند سنگر تیربار.
– «بچهها بیدار شدن؟»
– «همه پشت خطن. غمی نیست.»
– «بده من. بقیه شون مال من.»
نشست پشت تیربار. با چفیه اشک چشمم را پاک کردم. درد میکرد. رفتم طرف دپو. یک ستون از عراقیها داشت میکشید عقب، نگاه کردم جناح راست، بین دسته ما و دسته سه خالی بود. فکر کردم: «حتماً دارن می رن اون جا.»
از دپو پایین آمدم، رفتم طرف بچهها.
«جناح راست خالیه. شاید از اون جا جمله کنن. شما دو نفر برین اون جا.»
به سرعت حرکت کردند. یکی کلاش داشت و دیگری آر. پی. جی. عراقیها فکر نمیکردند با آتشی که ریختند، کسی برای دفاع بیرون بیاید. بچهها به موقع عمل کرده بودند.
– «بگو تیراندازی رو کمتر کنن!»
دیدهبان بود. فریاد میزد. رفتم طرفش.
– «چی شده؟»
– «دارن پرچم سفید نشون میدن. میخوان تسلیم بشن.»
– «زیر آتیشو کم کنین. حسابی سرخ شدند. بیشتر کباب میشن طفلکا!» رفتم بالای خاکریز. گوشه و کنار پارچه سفید تکان میخورد. همه با هم فریاد زدیم: «تعال. تعال. تعال.»
یکی از عراقیها جلو آمد. به نظر میآمد تیمسار یا سرهنگ باشد. قپه داشت، با یک عقاب. پشت سرش بقیه بلند شدند. زیاد بودند.
– «حالا کجا جاشون بدیم؟»
– «میبریمشون سه راهی بهداری، تو یه سنگر. تکون خوردن راحتشون میکنیم.»
– «پس یا علی!»
هوا روشن شده بود. پشت خط پر از جنازههای عراقی بود.
«حتماً چهار، پنج تاشون زندهان. موندن شب بشه، فرار کنن.»
«کور خوندن.»
خمپاره را راه انداختیم. گلوله اول و دوم پنج شش تا از مردهها زنده شدند. آمدند طرف خاکریز. نرسیده به خاکریز سوت خمپاره عراقیها تو آسمان پیچید. خوابیدند روی زمین. چند متریشان گلوله منفجر شد. دو نفرشان کشته شدند و یکی دستش قطع شد.
«نامردا به خودشون هم رحم نمیکنن!»
با این که دستش قطع شده بود، دو شاخه محبتش باز بود. از سیگارهای بغدادی خودشان دادیمش. یکی از بچهها دستش را بست.
– «ببرینش بهداری!»
با ناباوری نگاه میکرد
منبع:سایت ساجد