خاطرات شهدا

مرصاد در چشمان من

پشت پنجره، تو زمین پشت خوابگاه طرحی های اداره بهداشت درمان اسلام آباد، درخت هایی بودند که شاخ و برگاش با باد غبارآلود اسلام آباد داشتن می رقصیدن.

یهو صورت نگران و خسته مامان اومد جلو چشمم. صبح وقت رفتن، به من گفت «معصومه چی احتیاج داری قبل رفتن بگیرم برات؟» بلافاصله گفتم: «تورو…» اونم محکم بغلم کرد… نگاهی کرد و هیچی نگفت… خدافظی کرد و پشت کرد و رفت.

شاید نخواست صدای بغض آلود شو بشنوم یا اشک هاشو ببینم.

مامان خیلی خسته بود. حالا من می تونستم بخوابم اما اون… ناچار بود این راه دراز و خطرناک رو، تک و تنها برگرده. منطقه جنگی بود و رفت و آمد برای یه زن تنها خیلی سخت…

در راه اسلام آباد

دیروز ساعت ده صبح با یه ماشین پر از سرباز از رشت راه افتادیم و ده شب رسیدیم کرمانشاه. وقتی رسیدیم، گفتن نمی شه این وقت شب دو تا خانوم تنها برن اسلام آباد. بهتره فردا صبح راه بیفتین. حاج احمد صاحب گیلان تور که از اقوام دور بود و هروقت بلیت اتوبوس کمیاب می شد برامون بلیت تهیه می کرد، به مسئول ایستگاه کرمانشاه سفارش کرده بود که هر کمکی لازم باشه بهمون بکنه. اونم کلید اتاقک بالای گاراژ و داد که چند ساعتی بمونیم تا هوا روشن شه، بعد بریم.

هوا که روشن شد راه افتادیم. صبح اول وقت خودمونو رسوندیم اداره بهداشت و درمان اسلام آباد غرب. اونام نامه معرفی رو که از اداره طرح آورده بودم گرفتن و رسوندنمون خوابگاه، یه ساختمون یه طبقه با شش تا اتاق و یه حموم و دو تا دستشویی. مامان بعد این که ساعت و ضبط صوتی که رضا، داداش دوقلوم بهم داده بود یه شیشه ترشی و کمی برنج و ساک لباسامو زیر تختم گذاشت، خدافظی کرد و رفت. این اولین باری نبود که قرار بود خوابگاه باشم، اما این دفعه واقعا فرق داشت. وقتی مامان پرسید چی می خوای گفتم تورو!… از ته دلم گفتم… انگار هم من و هم مامان یه نگرانی ته دلمون بود.

بیمارستان

یواش یواش رو تخت خوابم برده بود که با صدای بسته شدن در، چرتم پرید… مریم هم اتاقیم بود. خوشامدی گفت و خودشو معرفی کرد. ۲۱ ساله بود، فوق دیپلم مامایی و اهل شیراز. منم خودم رو معرفی کردم و گرم صحبت شدیم. گفت که شیفت های بیمارستان ۲۴ ساعته است و بعد دو روز استراحت و بعد دوباره یه شیفت دیگه چون پرسنل، اکثرشون کرمانشاهی هستن و باید برن شهرشون. در مورد ناهار و شام و محیط کار و سایر ساکنان خوابگاه هم توضیح داد.

شب که شد لاله اومد. شیرین زبون و شوخ اهل کرج بود، یه سالی بود که ساکن این خوابگاه بود. بعدها مریم گفت لاله اینجا عاشق یه پسر پزشک طرحی شده و به خاطر اونه که طرحشو تمدید کرده.

زینب اومد. اونم فوق دیپلم علوم آزمایشگاهی بود. چند ماهی بود برای طرح اومده بود. بانمک بود و پرحرف. تا نصفه شب حرف زدیم تا خسته شدیم و بعد خوابیدیم.

فردا صبح آقای احمدی راننده اداره با یه پاترول اومد دنبال من و لاله. منو به سوپر وایزر معرفی کرد و اونم منو به رئیس بخش زایمان و اونم منو به خانم حسینی بهیار مامای بخش معرفی کرد. تو بخش هم پنج شش خانم ناله کنان و دست به کمر، طول و عرض اتاق ها رو قدم می زدن. حسینی، یه خانوم حدود ۴۰ ساله و پرسابقه و آروم بود در مورد شیفت ها و ساعت خواب و بیداری و استراحت و روتین بیمارستان برای اداره زائوها و دکترهای هندی متخصص زنان برام توضیح داد.

حدود ساعت ۱۲ ظهر بود که یه خانوم هندی زیبا با یه ساری رنگی پرزرق و برق که همون متخصص زنانمون بود اومد. با هم آشنا شدیم و کمی از احوال مادرای بستری تو بخش پرسید و بعد یه ساعت رفت.

تو ۲۴ ساعت اولین شیفتم ۱۲ تا زایمان داشتیم. راستش اولین شب شیفتم هم خیلی شلوغ بود. چکمه بزرگ و پیشبند زایمان تا صبح از تنم در نیومد. روپوش سفیدم پر خون بود و گذاشتم تو کیفم، ببرم خوابگاه بشورمش. صبح که رسیدم یه دوش گرفتم. دوشش جالب بود. همراه آب دوده هم می پاشید. بعدش گرفتم خوابیدم تا شب که با سروصدا و شوخی بچه ها از خواب بیدار شدم.

از گشنگی می میری! همه دو روز آفشو می خواد بخوابه!… بیا شام سیب زمینی پخته داریم بخوریم! و… از این حرف ها. خلاصه اونقدر صدا کردن که بیدارم کردن. یه گپی زدیم. دوباره شیرجه زدم تو تخت و خوابیدم تا صبح روز دوم استراحتم. صبح پاشدم، نماز و چای و نون و پنیر… و بعد هم ضبطم رو روشن کردم و تنها نواری هم که همرام بود، نوار بر آستان جانان شجریان، گذاشتم و گوش کردم.

بر آستان جانان گر سر توان نهادن… گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد…

هوس کردم درخت چنارهای پشت پنجره رو از نزدیک ببینم، کتاب حافظ و هشت کتاب سهراب سپهری همراهم بود. دراز کشیدم و هشت کتاب رو باز کردم که سهراب نوشته بود:

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم، حرفی از جنس زمان نشنیدم… هیچ کس عاشقانه به زمین خیره نبود… .

شیفت بعدی هم شلوغ مثل شیفت قبلی گذشت. روزها پشت هم و تکراری می گذشت. شب ها یا مامان به خوابگاه زنگ می زد یا صبح ها من می رفتم مخابرات به مامان زنگ می زدم… هر چند روزی هم یه طرحی جدید به جمعمون اضافه می شد. اول توران اومد از قزوین، توران دختر لاغراندامی بود و مودب. بعد آرزو از پردیس کرج، آرزو زیبا بود و متین و کم حرف. نوشین، قد بلند و بسیار دوست داشتنی از لاهیجان. آخریش هم حوری بود از قم. حوری هم با نمک. همه شون هم فوق دیپلم مامایی بودن. این که من ۲۳ سالم بود و بزرگ تر از همه و از طرفی تنها لیسانس اون خوابگاه بودم باعث می شد احساس خوبی داشته باشم.

روزها یکی پس از دیگری مشابه می گذشت. تا این که یه روز بعد از شیفت ۲۴ ساعته وقتی از بخش زایمان در اومدم دیدم تعداد زیادی مجروح نظامی و غیرنظامی آوردن. سربازها تیر خورده بودن و به جراحی و پانسمان نیاز داشتن، تو اتاق های بخش خوابوندن. غیرنظامی ها، زن و بچه، پیر و جوون، بیشترشون با گازهای شیمیایی تاول زا و خفه کننده عراقی ها مجروح شده بودن. دیگه داخل بیمارستان جا نبود. بعضی رو تو راهروی بیمارستان و بعضی هم تو حیاط خوابونده بودن.

روزی سخت در کرمانشاه

دوم مرداد بود و شنیدم که ایران قرارداد صلح ۵۹۸ رو پذیرفته. عراقی ها هم می خوان برای گرفتن امتیازات بیشتر بعد از آتش بس خاک بیشتری در اختیار داشته باشن. واسه همین با بی رحمی کامل بمب شیمیایی رو سر مردم بی دفاع آوار کردن، می خوان بیان جلو.

من و حوری با هم شروع کردیم به تزریق دارو و پانسمان مجروحان تو حیاط. تا شب یک دقیقه هم ننشستیم و بی تامل هر کاری هر کی تو بیمارستان بود انجام می داد. دیگه شب شده بود و نایی نداشتم ناچار شدم برگردم خوابگاه و استراحت کنم. فردا صبح زود راه افتادم رفتم بیمارستان. دیدم دیگه تو حیاطم جا نیست. داوطلب می خواستن که مجروحان رو برسونن کرمانشاه. من داوطلب شدم. یه دختر بچه دو یا سه ساله رو که دستش بشدت آسیب دیده بود و پانسمان شده بود تو بغلم گرفتم و سوار اتوبوسی شدم که صندلی هاش رو برداشته بودن و کف اش رو پر از مجروح کرده بودن. فضای داخل اتوبوس پر از ناله مجروحان بود. دختر بچه رو با یه دست تو بغلم نگه داشتم و و با دست دیگه به بیماران کمک می کردم. به یه بیمارستان در کرمانشاه رسیدیم. مریض ها رو تحویل دادیم. وقت پیاده شدن از اتوبوس کفشم، تنها کفشی که با خودم آورده بودم پاره شد. به راننده گفتم منو به یه کفاشی برسونه که یه جفت بتونم بخرم یا تعمیرش کنم. اونم یه دوری زد و تونستم یه کفاشی پیدا کنم یه جفت دمپایی ازش خریدم و پام کردم و کفشم رو هم چسب زد و دستم گرفتم و برگشتیم خوابگاه. استراحتی کردم و باز صبح زود رفتم بیمارستان. این دفعه داوطلب می خواستن برای بیمارستان صحرایی. من و حوری و زینب با چند تا طرحی دیگه داوطلب شدیم. با یه پاترول رسوندنمون به یه کانتینر با امکانات مراقبت های اورژانسی و مراقبت برای مجروحان و شیمیایی ها. مرتب سربازای مجروح میومدن و پانسمان می شدن و می رفتن. بعضی هاشون هم گشنه بودن که ما کنسرو و نونی می دادیم و روونه شون می کردیم.

هجوم منافقین

هوا تاریک شد و پاترول اومد دنبالمون. برگشتیم بیمارستان من شیفت بودم و خدا رو شکر تونستم دو سه ساعتی بخوابم. ظاهرا مردم داشتن شهر رو تخلیه می کردن. صبح دوباره من و حوری و زینب و دکتر سهرابی که یه دکتر داروساز طرحی بود سوار شدیم رفتیم همون بیمارستان صحرایی. بازم مجروحین زیادی اومدن. اون روز زود اومدن دنبالمون و تو راه بهمون گفتن عراقی ها به زور بمب شیمیایی تا کرند غرب رسیدن. منافق ها هم با یه سری تانک کوچک از روستاها و شهرهایی که مردم از ترسشون مجبور شدن تخلیه کنن به دنبال ارتش عراق اومدن تو و بزودی اسلام آباد رو هم اشغال می کنن. وقتی جیپ ما به جاده اصلی رسید دیدیم مردم سواره و پیاده، با لباس خونه و بیرون، با کفش و پابرهنه، بچه ها تو بغل و رو کولشون، با بقچه و بی بقچه… با چهره های نگران دارن می رن سمت کرمانشاه. به نظر می رسید دشمن نزدیک شهره و می خواد اشغالش کنه…

بمباران شیمیایی

بالاخره تونستیم خودمون رو برسونیم بیمارستان. وحشتناک ترین صحنه زندگیم رو اون روز اونجا دیدم. اونقد وحشتناک که چند دقیقه چشم هام سیاهی رفت و افتادم. حیاط بیمارستان پر از جنازه بود. تک و توک توشون صدای ناله ای بود که نشون می داد بعضی هاشون زنده هستن. مردم و پرسنل باقیمانده هم تلاش می کردن جمعشون کنن و ببرنشون کرمانشاه. جلوی چشم هام پیرزنی که با گاز شیمیایی مسموم شده بود نفس آخر و کشید و رفت. یه جوون قوی هیکل سیاه شده و مرده بود. جنازه چند تا دختر و پسر کوچولو و نوجوون که صورتشون مثه فرشته ها معصوم بود وسط حیاط بیمارستان افتاده بود. تن خیلی هاشون پر از تاول های بزرگ بود و معلوم بود قبل شهید شدنشون خیلی زجر کشیدن.

اونایی که زنده بودن تعریف می کردن که اونقد بمب و گاز شیمیایی رو مردم ریختن که همه ناچار به فرار شدن. می گفتن حتی از سیم تیر برق های شهرداری هم دل و روده مردم آویزونه. با خودم گفتم از بعثی های عراق انتظار می ره، اما منافق ها که مثلا هموطن هستن. با خودم گفتم واژه خائن هم براشون خیلی کوچیکه.

مریض های عادی بیمارستان هر که می تونست رفته بود. ظاهرا عراقی ها و منافق ها تو شهر بودن.

خبر به گوش مامان هم رسیده بود و از صبح چند بار زنگ زده بودن و همکارها ازم خواستن فوری زنگ بزنم. منم فورا گوشی رو برداشتم و مامان با صدای لرزونش به من گفت که داره راه میفته بیاد. هر چی خواهش کردم این کار رو نکن، پاشو کرده بود تو یه کفش که به هر قیمتی شده باید خودشو برسونه. خلاصه به خودم اومدم و مشغول کمک شدم… .

شب که شد راننده با ماشین جیپ بهداری، من و حوری و زینب رو از بیمارستان برداشت و برد خوابگاه که وسایلمونو برداریم و بریم کرمانشاه. تو راه دکتر سهرابی و بهرامی که یه دکتر بیهوشی بود رو هم برداشت. دیگه ساعت دو سه شب بود. شهر شلوغ بود. پر از سرباز و مردمی که هر کی به یه طرفی می رفت. صدای بمب و گلوله و مسلسل از هر طرف به گوش می رسید. هواپیماهای عراقی مرتب از بالای سرمون رد می شدن و بمباران می کردن. بعضی پیاده ها درخواست می کردن سوار شن، اما راننده می گفت معلوم نیست اینا منافقن یا مردم معمولی. درا رو قفل کنید و باز نکنید. بعضی ها در خواست غذا داشتن که ما نون و کنسرو خودمون را دادیم. در حالی که ما به زور تو این محشر به سمت کرمانشاه می رفتیم کامیون ها و وانت های پر از سرباز به سمت اسلام آباد می رفتند. راننده به خاطر شلوغی راه گفت از بیراهه می رم، اما بیراهه هم شلوغ بود. به تنگه که رسیدیم صبح شده بود. هواپیماها امان نمی دادن. هواپیماها بی رحمانه سمت مردم بمب می ریختن. فضا پر از صدای فریاد و گلوله بمب بود.

به سمت تهران

ساعت ده صبح بالاخره رسیدیم کرمانشاه. راننده رسوندمون به یه بیمارستان نیم ساخته تو کرمانشاه. ما رو تو اتاق عمل راه نیفتاده بیمارستان که هنوز در نداشت مستقر کردن. دکترا رو هم فرستادن یه جای دیگه. بهمون گفتن کرمانشاه هم در خطر اشغاله و بهتره به هر طریقی شده به شهرامون برگردیم. من و زینب و حوری در فکر بودیم که حالا چکار کنیم. کمی دراز کشیدیم که در اتاق رو زدن. البته اتاق که نه ـ اتاق عمل نیمه ساخته بیمارستان. زینب درو باز کرد و حوری رو صدا کرد که دکتر سهرابی ظاهرا کارش داشت. زینب با خنده بهم گفت ظاهرا خبراییه…

عصر شد. صدامون کردن که خانواده هاتون اومدن. بدو همه رفتیم بیرون. مامان بود و رضا و بابای حوری. بسختی خودشونو رسونده بودن کرمانشاه. اصرار می کردن باید قبل از اشغال کرمانشاه برگردیم. راه افتادیم. شهر پر از سرباز بود، پیاده و سواره. صدای گلوله و بمب لحظه ای قطع نمی شد. وسیله ای که بتونه ما رو از شهر خارج کنه تقریبا بعید به نظر می رسید. هر اتوبوس مسافربری که می رسید، خیل جمعیت بود که می دویدن که بهش برسن. خلاصه این که ۱۱ شب بود که ما، من، مامان، رضا، حوری و باباش و زینب، هم موفق شدیم با یه اتوبوس به سمت تهران راه بیفتیم… .

شکست منافقین

… دوشنبه ۶ مرداد برگشتیم کرمانشاه. بالاخره توانسته بودن شهرها رو آزاد کنن. جاده کرمانشاه اسلام آباد غرب، بخصوص حوالی چارزبر پر از جنازه و خون و تانک های کوچکی بود که در اختیارشون بود. باورم نمی شد که چطور تونستن دو سه روزه ملت رو از شر بعثی ها و این اراذل منافق خائن نجات بدن. با تمام وجود سربازا و سرداران رو تحسین و دعا کردم که تونسته بودن آرامش رو به منطقه ای که چند روز پیش پر از آتش و گلوله و فریاد بود برگردونن. شب برگشتیم خوابگاه. ظاهرا اتفاقی برای خوابگاه نیفتاده بود و راحت مستقر شدیم.
مرده ریگ منافقین

فردا صبح رفتیم بیمارستان. البته بیمارستان که چه عرض کنم. یه خرابه سوخته. بیمارستان رو آتیش زده بودن. می گفتن هر کی تو بیمارستان باقی مونده رو به گلوله بستن و آخرم آتیش زدن. یه تیم فیلمبرداری هم آنجا بود که گزارش تهیه می کرد… رفتم ببینم چی باقیمونده از بخش. دیدم راستش هیچی. تقریبا تخریب شده بود. بخش زایمان کاملا تخریب شده بود و سایر بخش ها هم. اول می بایست وسایل به درد بخوری که مونده بود رو جمع می کردیم. تو همون یکی دو روز اول قبل از استقرارمون تو بیمارستان نیمه ساخته اسلام آباد چند تا زایمان اورژانسم اداره کردیم.

خواستگاری

در عرض یک هفته خدمات تو بیمارستان جدید روند عادی گرفت…

بچه ها هم همه برگشتن. الا حوری. که نامه نوشته بود که از طرح معاف شده چون با دکتر سهرابی عقد کرده… یکی دو هفته بعدش مامان دکتر احمدی اومد تا لاله رو ببینه که بعدش برن خواستگاریش…

 

بخش فرهنگ پایداری تبیان

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا