خاطرات شهدا

آخرین دیدار

روز اول فروردین ۸۳ بود که علیرضا گفت می‌خواهد به اردوگاه فرات برود چون شنیده بود اوضاع آنجا اصلاً خوب نیست و کاروان‌ها به مشکل برخورده‌اند. قرار شد فردا با هم برویم. وقتی سال تحویل شد در اتاق کنارش نشسته بودم، داشت آرام آرام و بی‌صدا گریه می‌کرد. پیراهن آبی که به تن داشت نشان از آرامش درونش بود. احساس عجیبی پیدا کرده بود، یکدفعه بلند شد و رفت بیرون.

تا رفتم وسایلم را جمع کنم و بیام پایین که با هم برویم بچه‌ها گفتند که علیرضا رفت. خیلی شاکی شدم، آخه قرار گذاشته بودیم. با ناراحتی و عصبانیت به اتاق برگشتم و رفتم دنبال کارم.

ظهر روز سوم فروردین بود که جواد تماس گرفت و گفت زود بیام بیمارستان خرمشهر. توی راه همه‌اش به فکر علیرضا بودم ولی اصلاً به خودم جرأت فکر کردن در موردش را نمی‌دادم.

وقتی وارد اورژانس شدم انگار دنیا روی سرم خراب شد. علیرضا داشت ناله می‌زد. بچه‌ها فقط به هم نگاه می‌کردند و از دست هیچ کسی کاری بر نمی‌آمد. منتظر هلی‌کوپتر بودیم تا علیرضا را ببرند اهواز.

وقتی رفتم کنارش با بغضی که در گلویم بود گفتم:”علیرضا چرا منو با خودت نبردی، چرا منو جا گذاشتی.” اما علیرضا فقط یک نام را به زبان می‌آورد:”یا زهرا، یا زهرا…” تنها یادگاری که از علیرضا دارم عکس آغشته به خون شهید علم الهدی است که کنار تخت افتاده بود.

راوی خاطره: هادی شیرازی

منبع:راویان نور

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا