خاطرات شهدا

فریادی که جهان را لرزاند

روایت سردار شهید شهسواری از نحوه اسارتش به دست نیروهای عراقی

غروب غربت و نای نیستان

گلوله بود و سرمای زمستان

متوجه یک سری تحرکات و رفت وآمدها در خط خودمان شدیم. رشیدی گفت: احتمالاً نیروهای گردان در حال عقب نشینی اند. گفتم: اگر قرار باشه به عقب برگردند، ما رو خبر می کنن؛ تا رسیدن دستورِ بعدی از طرف فرماندهی، تکلیفِ ما مقاومت و حفظ سنگر کمینه و باید از ورود عراقی ها به نخلستان جلوگیری کنیم و فعلاً کاری به عقب نداریم.

حجم آتش دشمن در منطقه افزایش یافت. از زمین و هوا، بیشتر از گذشته ما را زیر آتش گرفته بودند. در این گیر و دار ترکشی به زانویم خورد و مجروح شدم. پایم سنگین شده بود و  خون می آمد. به رشیدی گفتم: خودت رو به بچّه های گردان برسون؛ مجروحیت من رو به شون اطلاع بده و تقاضا کن نیروی کمکی برای ما بفرستن. لحظاتی بعد، با حالتی غمگین بر گشت و گفت: همه رفتن؛ ما تنهای تنها موندیم.

درظلمات شب، مقابل مان دشمن خون خوار بود؛ با هزار کینه و عداوت، و پشت سرمان دریایی از آب. رشیدی را دلداری دادم. گفتم: ناراحت نباش برادر، خدا با ماست.

با چفیه ای که دور گردنم بود، جلوی خون ریزی را گرفتم و با استفاده از تاریکی شب لنگ لنگان وارد نخلستان شدیم و به طرف دجله حرکت کردیم. به مقر گردان رسیدیم؛ همه رفته بودند.

دو بسیجی، تنهای تنها، کنار دجله، در مقابلِ دشمن. امیدمان را به رحمت لایزال حق بسته بودیم و به انتظار وصالش لحظه شماری می کردیم. با خودم می گفتم کجاست عصای موسی که بر این رود خروشان زده شود و مارا عبور دهد؟ کجاست کشتیِ نجات بخشِ نوح که ما را بر قله نجات برساند؟ کجاست ذوالفقار علی که به فریاد شیعیان دربندش برسد؟

در زیر بارش گلوله ها، بلم فرسوده ای پیدا کردیم. این بلم شاید متعلق به همان کشاورزی بوده که سال های قبل از تجاوز دشمن، در این منطقه کشاورزی می کرده است. تیربار وکلانش را که با خودمان داشتیم، داخل بلم گذاشتیم و سوارشدیم. به قصد عبور از دجله با دو تکه چوب پارو می زدیم. هنوز دو یا سه متر از ساحل بیشتر فاصله نگرفته بودیم که بلم شکست؛ داخل آب افتادیم.آب ساکن بود. خود را دوباره به ساحل رساندیم . هوای شب زمستانی و خیلی سرد بود. جراحت پایم می سوخت. لرزه بر اندامم انداخته بود.

با گونی های به جا مانده، سنگری برای حفاظت از گلوله ها برای خودمان آماده کردیم و داخل آن نشستیم. آتش از اطراف باریدن گرفته بود. دست به گردن یکدیگر انداختیم و شهادتین را بر لب جاری کردیم. امیدی برای برگشت به وطن نبود. منتظر بودیم گلوله ای میان سنگر بیاید و ما هم به خیل شهدا واصل گردیم.

نخل های برافراشته بی سر می شدند،یا نیمی از قامت خود را ازدست می دادند؛ گویا گلوله ها اجازه ی ورود به این سنگر را نداشتند. شبی پر از اضطراب و وحشت را پشت سرگذاشتیم؛ شبی چون شب های قدر را به راز و نیاز با معبود خویش به پایان بردیم. وقت نماز صبح شد؛ چه نمازی، چه لذتی داشت.

احساس می کردیم این آخرین نمازمان باشد.ارتباط با خالق هستی، روح ما را توان می داد و در کشاکش این همه مصائب و دشواری ها بردبار می ساخت. هنوز از پیدا کردن وسیله ای برای رفتن به آن طرف آب ناامید نشده بودیم.

قایقی وسط دجله به سوی ساحلی که ما بودیم به آرامی در حرکت بود. خوشحال شدیم که نیروها برگشته اند. لحظه ای بعد، قایق در ساحل آرام گرفت. با تلاش خودمان را به قایق رساندیم. داخل آن پارو و یک قبضه اسلحه کلانش بود. خوشحال از این که نجات یافته ایم، سوار قایق شدیم و به طرف ساحل مقابل مشغول پارو زدن شدیم. به ساحل رسیدیم. ازخاکریز کنار ساحل بالا آمدیم. با دیدن زمین همواری که در مقابل مان قرار داشت، رشته های امید به کلی گسست. به فاصله هر چند متر یک تانک عراقی در آرایش نظامی مستقر شده بودند؛ نه راه برگشت و نه راه پیشروی بود.

نیروهای عراقی اطراف ما جمع شدند و دست هایمان را بستند. در بازدید، کارت طرح لبیک و عکس امام عزیز را از جیبم بیرون آوردند. به من مشکوک شده بودند، برای همین سوال کردند: انت حرس الخمینی؟

ترجمه فارسی آن را نمی دانستم. سرم را تکان دادم. یکی از درجه داران عراقی جلو آمد و به نشانه ی این که سر از بدنت جدا می کنم، انگشتش را بر گلویم کشید. فهمیدم او سوال کرده بود تو پاسدار خمینی هستی؟ و من جواب مثبت داده بودم.

آن چنان دلم قوی و محکم بود که هیچ گونه احساس ترسی نداشتم. با خودم می گفتم: خون تو که ازدیگران رنگین تر نیست. آن ها هم که شهید شدند، چشم انتظارانی داشتند. مادرانی که برای دیدن فرزندان شان چشم به راه وکودکانی که بر درب منزل ها منتظرِ آمدنِ پدر بودند. آیا تو از آن ها بهتر یا عزیزتری؟ خودم را با توکل به خدا تسکین می دادم.

درون یک تانک ما دو نفر را محبوس کردند و تا ساعت سه بعد از ظهر نگه داشتند. آتش پر حجم نیروهای خودی در این محور زیاد بود. گاهی عراقی ها ما را داخل تانک تنها رها می کردند و برای درامان ماندن از آتش خشم سپاه اسلام گوشه ای پناه می گرفتند. عصر بیست و هفتم سال شصت و سه در یک جا به جایی ما را با یک خودرو به طرف خاک عراق حرکت دادند. در دو طرف مسیر جاده، جنازه ی عراقی ها را می دیدیم که ورم کرده و بر خاک هلاکت افتاده بودند. این جنازه ها با آتش پر حجم نیروهای لشکر ۴۱ ثار الله به درک واصل شده بودند. مسیر جاده ی آسفالته را به طرف جاده ی خاکی تغییر دادند.کنار خاکریزی توقف کردند. جنازه بیست الی سی نفر از شهدا را در یک صف منظم با فاصله ردیف کرده بودند.

اسرا را نیز بین شهدا می خواباندند و دستور می دادند چشم هایشان را روی هم بگذارند؛ زیرا از روی دژ مقابل عده ای خبرنگار مشغول فیلم برداری بودند.

خون سلحشوری در رگ هایم جریان داشت و شور شوق رسیدن به کربلا ازخود بیخودم کرده بود. روح ابدان پاره پاره ی شهدایی که نظاره گرشان بودم، مرا به قیامی دیگر و ادای تکلیفی دیگردعوت می کرد.

وقت آن رسیده بودکه در محضر شهیدان و منظر دشمنان، فیلمبرداران و اسرا، برستمگران بشورم و به آنان بفهمانم هم نوا با مولایمان حسینم«هیهات منا الذله» می دانستم به حق ملحق خواهم شد. بگذار آخرین فریاد را بر مغزهای تهیِ دون صفتان فرود آورم و نظاره گران تاریخ را به نقش ایمان در جنگ مبهوت نمایم. شهادت راه ما و راه بزرگان دین ما بوده و کشته شدن در راه انجام وظیفه ی الهی تحت فرمان رهبری الهی در کام ما شیرین تر از هر شیرینی است.

فکر می کردم فیلمبردارانی که روی دژ ایستاده اند، عراقی هستند. تعدادی شعار در ذهنم آماده کرده بودم و تصمیم داشتم در یک لحظه ی حساس خروشی سخت بر آورم که لرزه بر اندام دشمن زبون اندازم.

«مرگ بر صدام، ضد اسلام – تا خون در رگ ماست، خمینی رهبر ماست – مرگ برآمریکا – مرگ برمنافقین» شعارهایی بودند که مرتب زیر لب زمزمه و تکرار می کردم. لحظه ها به سرعت می گذشت.

احساس می کردم لحظه ی شیرین وصال می رسد و تا دقایقی دیگر جنازه ام در کنار پیکر های مطهرشهدا آرام می گیرد.

 غوطه ور در این افکار، تصمیم قطعی را گرفتم، دل به دریای شهامت زدم و شهادتین را بر لب جاری کردم و از اعماق جانم فریاد زدم: «مرگ بر صدام ، ضد اسلام»

منبع :

ماهنامه شمیم عشق

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا