
ابراهیم در میان خاک نرم
قسمت دوم

ابراهیم باری دیگر دقیقتر نگریست. این بار همه چیز را دید. نفرات گردان را دید که در حفرههای پشت خاکریزها فرو رفتهاند.
ابراهیم از تماشای این صحنه، ناگاه سختتر از پیش بغض گلویش را گرفت. از جا کنده شد و به طرف مقابل دوید و خود را از خاکریز بالا کشید، در آن حال، پشت سر خود، چند صدای اعتراض آمیز را که در هم و قاطی فریاد میزدند، شنید.
_ ا برادر چکار داری میکنی؟
_ برگرد….! کجا میروی؟ مگر نمیبینی چه وضعی است؟!
ابراهیم بر بالای خاکریز ایستاد و در مقابل نگاه بهتزده آنها که متعجب از داخل پناهگاههای خود نگاهش میکردند، دستها را از هم گشود و به طرف آسمان بالا برد و بغضآلود فریاد زد: خدایا چگونه شد که وعده نصر و یاری دادی؟ ….
خداوندا امروز این دریادلان را در این استقامت دلیرانه شان یاری بفرما … خدایا این آتش خصم زبون را بر سر این مخلصان درگاهت کارگر مساز…!
با این فریادها چند صدای لرزان درهم و قاطی شنیده شد:
_ برادرا، حاجی است.
_ حاج همت آمدند. حاج همت…
_ معلوم است، خود حاج همت است! خودش است!
چند بسیجی به طرف ابراهیم پیش دویدند و به دنبال آنها بسیجیهای دیگر چند تا چند تا از داخل حفرهها و خم خاکریزها خود را بیرون کشیدند.
ابراهیم اکنون ساکت و بیهیچ حرفی دیگر چشم به جمع بسیجیها دوخت. لحظاتی بعد، جلوتر از میان جمع بسیجیها چند صدای بغضآلود و لرزان شنیده شد:
_ حاجی شرمندهایم.
_ خیلی از بچهها را از دست دادهایم حاجی.
_حاجی، مهمانمان ته کشیده. آتش عراق خیلی سنگین است.
_ آخر بدون نیروهای پشتیبانی و تدارکات نمیشود ایستاد و جوابشان را داد.
ابراهیم اما این بار، تاسفآمیز سر تکان داد و فریاد زد: هیهات هیهات من چی دارم میشنوم. برادران این حرفها را نزنید. ما در این جنگ به سلاح و تجهیزات نظامی متکی نبودیم و نیستیم. ما اتکاء به خدا داریم. ما این جنگ را با خون پیش میبریم. خداوند در این جنگ صدام را در کفرش میآزماید و ما را در ایمانمان.
نفس راحتی کشید و نگاهی به چهرههای خاک آلود و خسته بسیجیها که هنوز خاموش چشم به دهان او دوخته بودند، انداخته است و حفظ اسلام؛ ما همه باید پرچم سرخ به دست بگیریم و خون بدهیم و با خون خودمان جزیره را حفظ کنیم و یا اینکه پرچم سفید به دست بگیریم و در مقابل دشمن تسلیم شویم و این ننگ و خواری و بدبختی را برای اسلام بخریم. آیا شما بسیجیها این را قبول میکنید؟ ناگاه صدهای گریه از جمع به هوا برخاست. لحظهای بعد، از میان صداهای گریه، چند صدا به فریاد، اما بغضآلود، بلند شد:
_ نه نه حاجی! … نه!
_ ما توی جزیره میایستیم حاجی.
_ تا آخرین قطره خونی که توی رگهایمان هست، استقامت میکنیم.
_ تا هر وقت شما بگویید حاجی.
ابراهیم دست بالا برد و فریاد زد: نه، تا هر وقتی که امام بفرمایند.
امام فرمان دادهاند، جزایر باید حفظ بشوند و اگر خون همه ما هم ریخته بشود، باید این جزایر را حفظ بکنیم. باید همه هرچه در توان داریم، بگذاریم تا صحبت امام بر زمین نماند.
با این کلام آخر، ناگاه صدای تکبیر بسیجیها به نشانه تایید این سخنان ابراهیم به هوا برخاست. صداهای تکبیر ادامه یافت و رفته رفته بالا و بالاتر گرفت و در فضای ملتهب جزیره طنین انداخت.
لحظاتی بعد، با هر تکبیر بسیجیها، گویی از سنگینی و حجم آتش دشمن بر خاک منطقه به طور محسوسی کاسته میشد.
ابراهیم از بالای خاکریز پایین آمد. بسیجیها تک تک پیش دویدند و اشک ریزان ابراهیم را در آغوش کشیدند. دقایقی بعد، جنب و جوشها، در پشت خاکریز، باری دیگر با هدف پاسخ آتش دشمن، از سر گرفته شد.
ابراهیم دلخوش از این تجدید روحیه گردان مالک، سوار بر موتورسیکلت به راه افتاد. این بار مسیر غرب جزیره را در پیش گرفت. به سوی منطقهای که گردان یاسر از خاکریزهای فتح شده، به دشواری دفاع میکرد. تایرهای موتورسیکلت، خاک نرم و سوزان جزیره را به هوا میپاشید و مارپیچ و لغزان پیش میرفت. حجم آتش دشمن اکنون بیش از پیش شدت گرفته بود.
گلولههای توپ در مسیر پیش رو سینه جزیره را گودال گودال زخم کرده بود و اکنون با هر انفجار گودالهای دیگری به وجود میآمدند.
در این حال، ناگهان چند گلوله توپ در دو سوی ابراهیم بر زمین نشست. موج انفجارها تعادل ابراهیم را بر هم زد. ابراهیم لحظهای موتور سیکلت را از حرکت نگاهداشت. چشم به روبرو دوخت و زیر لب گفت: خدایا تسلیم اراده تو هستم.
و باری دیگر موتور سیکلت را به حرکت در آورد. گلولههای توپ و خمپاره پیاپی در دو سویش فرود میآمدند و غباری از خاک و دود بر پا میساختند. ناگهان با صدای انفجاری، تایر جلویی موتور سیکلت از جا کنده شد و به دهها متر دورتر پرتاب گشت و به همراه آن، موجی از خون به آسمان پاشید.
تن بی جان ابراهیم، غرق خون، در میان خاک نرم جزیره فرو غلتید. پیکر خون آلودی که دیگر سری بر آن قرار نداشت.
ساعاتی بعد، صداهای انفجار به تدریج خاموش گشت، آفتاب در پس تن خونآلود جزیره، در دورترها در عمق آب فرو غلتید. بر دیده نیمه شب، نوری سپید از دل تاریکی پدید آمد و بر تن جزیره نشست. گویی ملائک بر جزیره فرود آمدهاند و بر خاک متبرکش بوسه میزنند.
منبع: کتاب «پرستوی سالهای جنگ»