خاطرات شهدا

از اربابانت اسلحه بگیر

یکی از بزرگ‌ترین خیانت‌های دوران دفاع مقدس عدم همکاری بنی صدر با نیروهای مسلح بود. او با سوء استفاده از اعتماد امام دست به اقدامات خلاف مصالح نظام می‌زد.

بنی صدر

محسن رفیق دوست روایت می‌کند: ۳۱/۶/۱۳۵۹ دقایقی پیش از حمله هوایی رژیم بعث عراق به فرودگاه مهرآباد.

با آخرین هواپیمای مسافربری که از فرودگاه مهرآباد از زمین برخواست، چون نیم ساعت پس از پرواز آن هواپیما، فرودگاه مهرآباد بمباران شد. برای بار دوم راهی فلسطین شدم. برای این که مقداری امکانات فراهم کنم، این بار از راه سوریه و باز هم با کمک فلسطینی‌ها به دمشق رفتم. هواپیمای ما که در فرودگاه دمشق بر زمین نشست، خبر بمباران فرودگاه‌های ایران، زودتر رسیده بود.

یکی از دوستان بازاری، آقای رخ‌صفت خبر داد: ایران جنگ شده و تمام فرودگاه‌ها را زدند. راه‌ها هم بسته است.

مجبور شدم چند روز آن جا بمانم که با من تماس گرفتند که: خودت را برسان.

یک هواپیمای سی ۱۳۰ ارتش آمد دمشق مرا سوار کرد و به جای این که بیاورد تهران، یک سر به دزفول برد. از دزفول هم بلافاصله به اهواز رفتیم و برادرهای شورای فرماندهی سپاه و فرماندهان خوزستان را دیدیم که گفتند بله، جنگ شروع شده و مشکل اصلیمان هم در جنگ تدارکات است.

جنگ ناخواسته، با آن وضع شروع شد و ما هم باید امکانات مختلفی را برای جنگی که هر لحظه ما را بیش‌تر در گرداب خود فرو می‌برد. به یاد دارم پیش از عملیات «فرمانده کل قوا – خمینی روح خدا» در منطقه دارخوین و آبادان، شهید یوسف کلاهدوز که آن موقع قائم مقام سپاه و توی منطقه جنوب به سر می‌برد، شب با من تماس گرفت و گفت: اگر تو هزار تای دیگر تفنگ ژ ۳ و مهمات را به من برسانی و من هم بتوانم هزار نفر نیروی پیش‌تر وارد عملیات کنم، مطمئن‌تر می‌توانم نبرد را اداره کنم.

در همه انبارهای تدارکات، دویست و خرده‌ای بیشتر تفنگ نداشتیم. باز هم هزار قبضه نشد. به شهید کلاهدوز زنگ زدم و گفتم: دو سه روز به من وقت می‌دهی؟

گفت: بله دو سه روز وقت داریم، تفنگ‌ها حتماً باید به موقع به دست من رسد.

بنی‌صدر هنوز جانشین فرماندهی کل قوا بود. یک روز لباس نظامی پوشیده و آمد توی دزفول مستقر شد. پیش از هر کاری، رفتم به سراغ تدارکات ارتش؛ همان جایی که همیشه اسلحه می‌گرفتیم. درخواست دادم اما گفتند: به دستور آقای بنی‌صدر، از این به بعد ما باید با دستور ایشان به سپاه اسلحه بدهیم.

صبح زود از تهران حرکت کردم و یک سره، بدون این که توقف کنم، فقط بنزین توی راه زدم تا خودم را به جنوب برسانم. هنگام عصر خودم را به دزفول رساندم. رفتم به مقری که رئیس جمهور در آن جا اطراق کرده بود که گفتند ایشان در جلسه است.

در اتاق انتظار یک عده سر پا ایستاده بودند. هیچ صندلی و بساطی هم برای نشستن نبود؛ آقای غرضی آن موقع استاندار خوزستان بود. او و یک عده دیگر هم همین جور ایستاده بودند. گفتم: چرا ایستاده‌اید؟

گفتند: خب، جایی نیست بنشینیم، بنی‌صدر هم که توی آن اتاق است و ظاهرا نیم ساعت، یک ساعت دیگر هم جلسه‌اش تمام می‌شود.

من رفتم و چهارزانو گوشه اتاق نشستم، خیلی خسته بودم. جلسه که تمام شد، بنی‌صدر از آن اتاق دیگر بیرون آمد و ما با او سلام و علیک کردیم. من در میان آن جمع که همگی منتظر حضور رئیس جمهور بودند، پیش‌دستی کردم. پریدم جلو و با ذکر مقدمه‌ای کوتاه، گفتم: شما حواله هزار تا تفنگ ژ ۳ به من بدهید تا بروم از صنایع دفاع بگیرم.

بنی‌صدر هم خیلی خونسرد به قیافه خسته و ژولیده من نگاهی کرد و با نیش خندی بر لب، خیلی راحت گفت: برو از ارباب‌هایت بگیر!

گفتم: ارباب‌های من کی هستند؟

گفت: از آقای بهشتی، خامنه‌ای، هاشمی! برو از همان‌ها بگیر.

گفتم: شما جانشین فرمانده کل قوا هستی، اسلحه و مهمات در اختیار شماست، اگر دست آن‌ها بود که من پیش شما نمی‌آمد؛ چون دست شماست و ما هم می‌خواهیم عملیات بکنیم و فرمانده عملیات هم از من اسلحه خواسته، شما هم لطف کرده و دستور بدهید تا برادران ارتش تحویلمان بدهند. ممنون هم می‌شویم.

گفت: نمی‌دهم، برو.

بعد هم، بدون این که حرف دیگری بزند، در حالی که همه حاضران به دنبال سرش تا توی محوطه به راه افتاده به وند، به طرف جیپ شخصی‌اش رفت. جیپ ارتشی سرش رو به دیوار بود. نشست جلو و راننده‌اش هم پشت فرمان نشست. من دیدم بنی‌صدر دارد می‌رود و دیگر معلوم نیست چه وقت دستم به او برسد؟ زدم به سیم آخر و یک راست رفتم و زیر چرخ‌های عقب جیب بنی‌صدر دراز کشیدم! هم راننده و هم بنی‌صدر هر دو متوجه حرکت من شده بودند. بنی‌صدر رو کرد به راننده و گفت: چرا نمی‌روی؟ حرکت کن!

رانند بی‌چاره، هاج و واج جواب داد: آقای دکتر! این خوابیده زیر چرخ جیب!

بنی صدر از جیب پیاده شد، من هم فوری سر پا شدم، به قیافه‌ام که نگاه کرد، فهمید بدجوری قاطی کرده‌ام و گفتم: تا حواله هزار تا تفنگ را ندهی، نمی‌روم.

یک کاغذ برداشت و نوشت: هزار تفنگ و مهمات مربوطه را تحویل آقای رفیق‌دوست بدهید.

دیگر آخر شب شده بود. توی دزفول ملاقات کوتاهی با بعضی از بچه‌های رزمنده داشتم و با این که از خستگی نای ایستادن نداشتم، پریدم پشت فرمان و به سمت تهران حرکت کردم؛ فقط یادم هست که نماز صبح را برای این که قضا نشود، توی یکی از مساجد اراک خواندم و بعد یک راست تا خود تهران راندم. مستقیم رفتم به مرکز مهمات ارتش و با این که از زور خستگی و بی‌خوابی داشتم وا می‌رفتم، باز هم شوق و ذوق خاصی داشتم که تا چند دقیقه دیگر می‌توان هزار قبضه اسلحه و مهمات آن را تحویل بگیرم. بالاخره فرمانده کل قوا خودش دستور داده بود. وقتی رو به روی انبار سلاح رسیدم، گفتم: حواله دارم.

افسر مسئول انبار تسلیحات، با نیش خندی بر لب، به من گفت: رئیس جمهور خودش شخصاً تلفن زده که اسلحه و مهمات ندهید!

اولش واقع اوا رفتم، به زحمت خودم را سر پا نگه داشتم که زمین نخورم، انگار تمام خستگی جنوب تا تهران یکهو توی کمرم خرد شده بود، با خودم گفتم که بنی‌صدر چقدر شانس آورده که همین الان دم دستم نیست! بعد مثل جرقه‌ای در تاریکی، فکری ذهنم را روشن کرد؛ هرچند، می‌دانستم که اجرای این فکر تنها از دست همان طایفه بنی هندل بر می‌آید که توی تدارکات داشتیم. یک راست رفتم به مقر تدارکات سپاه، بچه‌ها را جمع و اعلام کردم: چند دستگاه تریلی بردارید، قفل‌برها را هم با خودتان بیاورید. بچه‌ها هم مثل همیشه با من همراه شدند.

برگشتیم به سراغ مرکز مهمات و تسلیحات نیروی زمینی ارتش، یک راست رفتم داخل محوطه، قفل انبارهای تسلیحات را بریدیم، تریلی‌ها را داخل انبارها بردیم و به جای هزار قبضه، سه هزار قبضه تفنگ ژ ۳ و ۳۰۰ قبضه هم تیربار، شماره‌برداری و بار تریلی‌ها کردیم! هر چند، از بس شتاب و دلهره برداشتن و رساندن داشتیم که حواسمان از یک مسئله پرت شد: عرض بار تریلی‌ها بیشتر از خروجی انبار بود! به ناچار، مجبور شدیم بخشی از دیواره‌های خروجی انبارها را خراب کنیم.

با سه هزار قبضه تفنگ ژ ۳ و مهمات به سمت آبادان راه افتادیم، زودتر از دشمن، این بنی‌صدر است که از ما توی دهنی خورد! رزمنده‌ها هم توانستند عملیات را با موفقیت به انجام برسانند.


منبع: فارس

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا