خاطرات شهدا

اینجا خیلی عالی است

سال ۱۳۶۵ بود. در شهر خوى دانشجوى مرکز تربیت معلم بودم. با بچه هاى محلمان از جمله ولى الله مرادى، على محمد قبادى، نور محمد پورمند و شهید على اکبر لاچین، همه با هم درس مى خواندیم. آن سال جنگ به مرحله حساسى از خودش رسیده بود. بعد از آزادسازى فاو، در جبهه ها عملیات خاصى اتفاق نیفتاده بود و از این واقعه یک سالى مى گذشت. کم کم داشتیم به آذر ماه نزدیک مى شدیم. فضا طورى بود که همه منتظر عملیاتى در جبهه ها بودند همین طور هم بود. با بچه هاى محلمان براى رفتن به منطقه صحبت کردیم. همه آنان موافق بودند. به سپاه رفتیم و ثبت نام کردیم بعد از مدتى تحت عنوان سپاهیان محمد(ص) به تهران اعزام شدیم. دو روزى تهران ماندیم و بعد به پادگان شهید باکرى در دزفول اعزام شدیم. آنجا اعلام کردند که چون عملیات مهمى در پیش است باید یک دوره آموزشى سخت و فشرده را بگذرانیم. دوره آموزشى شروع شد و سیزده روز به طول انجامید. در پایان دوره، فرماندهان دو شب دیگر نیروها را به منطقه فکه آوردند تا رزم شبانه اى تدارک ببینند. رزم شبانه اى که در آن از گلوله هاى واقعى استفاده مى شد. شب دوم در حالى که از زمین و آسمان گلوله مى بارید، در اثر یک غفلت گلوله خمپاره اى بین بچه ها منفجر شد و باعث گردید که هفت تن از آنان به شهادت برسند. به پادگان برگشتیم و همه منتظر اعزام به خط بودیم. در یکى از شب ها اعلام شد کسانى که دوره غواصى دیده اند آماده باشند تا به خط اعزام شوند. شهید لاچین بلافاصله اعلام آمادگى کرد. تعجب کردیم. او دوره آموزش غواصى ندیده بود. اما با این حال خیلى اصرار داشت که به خط برود. هرچه به او اصرار کردیم که بماند تا با هم برویم فایده اى نداشت. حتى یکى از بچه ها پوتین ها و وسایل شخصى اش را قایم کرد تا نرود اما این هم مانع اعزام او نشد. شهید لاچین رفت و ما دیگر او را ندیدیم. چند روز بعد از طریق رادیو آغاز عملیات کربلاى چهار اعلام شد، اما در عملیات چون لو رفته بود خیلى از بچه ها به شهادت رسیدند. از جمله دوست خوبم لاچین و از ما پنج نفر یک تن به آسمان ها پرکشید. چند روزى باز هم گذشت. تا این که در یکى از شب ها آماده باش داده شد. ما جزو نیروهاى گردان امام على(ع) از تیپ چهارم بودیم. همه را به خط کردند. سخنران فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا بود. فرماندهى لشکر بعد از توجیه کردن بچه ها گفت: شکستن خط توسط تیپ هاى دیگر لشکر انجام مى شود. شما باید به عنوان نیروهاى بعدى در جاده بغداد- بصره مستقر شوید و آنجا پدافند کنید. کار بسیار سختى بود، موعد مقرر فرا رسید. زمانى که همه منتظرش بودیم. بچه ها یکدیگر را در آغوش مى گرفتند. هرکس التماس دعایى داشت. بچه ها چون دسته هاى کبوترگویى در آسمان ها پرواز مى کردند. ترس در دلهایشان نقطه اى کور بود. اتوبوس ها آماده بودند. اتوبوس هایى که باید تا جایى معین ما را مى بردند و بعد از آن بر مى گشتند. شب بیست و پنجم دى ماه شصت و پنج بود. اتوبوس ها حرکت کردند. کجا؟ ما هم نمى دانستیم. در دل آن شب تاریک بعضى در خلوتشان تلاش داشتند گوشه چشمى از معبودشان را به خود جلب کنند. به امید این که با دو شهید به بهشت برسند. کم کم داشتیم به خرمشهر مى رسیدیم. نرسیده به خرمشهر وارد جاده اى فرعى شدیم که معلوم بود وضعش خیلى افتضاح است. از اتوبوس ها پیاده شدیم. مقدارى که پیاده روى کردیم وارد کانال هایى شدیم. چون شب دوم عملیات بود، خیلى از لشکرهاى دیگر وارد عمل شده بودند و ما هم مأموریت داشتیم ۲۴ساعت در منطقه بمانیم بعد هم برگردیم. با آن همه تجهیزات هنوز داخل کانال ها راه مى پیمودیم. گویى انتهایى نداشت. کم کم با شنیدن انفجارها فهمیدیم که به خط نزدیک شده ایم. نام منطقه را از رادیو شنیدیم: «شلمچه» جایى که آن را به کربلا شبیه کرده بودند و بى شباهت هم نبود. فرمان ایستادن را یکى از فرماندهان داد. کل بچه ها از حرکت ایستادند. آخرین سفارش ها و تذکرات داده شد. روبرویمان دشتى بود که عراقى ها داخل آن را آب رها کرده بودند. به همین خاطر از قبل قایق هایى آماده کرده بودند. بچه ها را به دسته هاى ۷و ۸ نفره تقسیم کردند. سوار قایق ها شدیم. بین راه چراغ هاى چشمک زن نصب کرده بودند تا راه را گم نکنیم. نیم ساعتى هم سوار بر قایق ها در راه بودیم. به انتهاى دشت پر از آب که بعداً فهمیدیم دریاچه ماهى است رسیدیم. از قایق ها پیاده شدیم. بچه ها اینجا آخرین وداع ها را با هم داشتند. وداع هایى جانسوز و ماندگار. گریه امان همه را بریده بود. آغوش هایى که تنگ همدیگر را چسبیده بودند. تا لحظاتى دیگر باید بعضى در آغوش فرشته ها باشند. هیچ کس از فردا صبح خبر نداشت. هوا بسیار سرد بود. باد زوزه کنان که مى وزید احساس مى کردیم رگهایمان در حال بریدن است. دست هایمان نرمى پوستشان را فراموش کرده بودند و چون منطقه دشت بود سرما بى رحم بود هیچ کارى نمى شد کرد.

دستور رسید که حرکت کنید. جلویمان خاکریزى بود که شب قبل فتح شده بود باید به ستون یک پشت خاکریز حرکت مى کردیم. قبل از عملیات براى تمامى رده هاى فرماندهى به دلیل احتمال شهادت آنان تا سه نفر جانشین تعیین شده بود و این شامل دسته و گروهان و گردان هم مى شد. حرکت پشت خاکریز خیلى راحت نبود. جلوى خاکریز، عراق باز هم آب انداخته بود و عمق آن را طورى تنظیم کرده بود که نه به اندازه اى بود که قایق ها بتوانند در آن حرکت کنند و نه به حدى بود که ماشین ها بتوانند در آن رو به جلو بروند.

داخل آب هم انواع مین ها و سیم هاى خاردار جور واجور تعبیه شده بود و به تنها چیزى که شبیه نبود خط بود. بلکه جنگى بود از موانع روسى! تنها راه ممکن خود خاکریز بود که آن هم چون آب را به خود جذب کرده بود، بیشتر شبیه گل بود تا خاک خشک. به همین خاطر وقتى گام برمى داشتیم پایمان را که بلند مى کردیم با انبوهى از گل مواجه مى شدیم. در حین راه رفتن جنازه هاى عراقى که از شب قبل مانده بود زیر پایمان گلدکوب مى شدند. ساعت حدود ۲ شب بود و ما همچنان در حال پیشروى به جلو بودیم. بعد از ساعاتى پیشروى به نقطه اى از خاکریز رسیدیم که شکاف برداشته بود و کاملاً باز بود. باید از این منطقه عبور مى کردیم. عبور از این گذرگاه کار بسیار سختى بود. روبرویمان عراقى ها بودند که با چهار ضد هوایى آن بریدگى را کاملاً زیر نظر داشتند. رد شدن از این گذرگاه یعنى سینه به سینه شدن با ضد هوایى ها! اما چاره اى نبود، باید مى رفتیم. دسته اول راه افتاد. نگاه همه به آنان بود. دقیق آنان را زیر نظر داشتیم که ببینیم چطور از زیر این آتش رد مى شوند. وقتى که وارد دشت شدند. تعداد اندکى از آنان توانست سالم به آن سو برسد. گلوله هاى ضد هوایى فقط درو مى کردند. دسته دوم هم راه افتاد اما باز هم بچه ها بودند و دشتى بى پناه که هیچ گونه سنگرى نبود که بتوان در آن پناه گرفت. دشتى که پر از بهشت شده بود. دشتى که عراقى ها تورهاى سیمى را در آن پهن کرده بودند تا نشود هیچ گونه سنگرى از دل زمین کند. نوبت به دسته ما رسید. با این اوضاع که دو دسته دیگر پرپر شده بودند فرمانده دسته ما صلاح دید فعلاً تا آرام شدن منطقه پشت خاکریز صبر کنیم، آتش عراقى ها همچنان پر حجم بود. بلند شدن یعنى یورش گلوله! هیچ کارى نمى توانستیم بکنیم. ساعت حدود ۴ صبح بود که دستور رسید همانجا پدافند کنید. از دیگر واحدها خبر نداشتیم. بچه هاى محلمان را گم کرده بودم و نمى دانستم که سالمند یا نه! به هر طریقى بود براى خودم سنگرى انفرادى کندم. در حال استراحت بودم که صداى آوازى عربى به گوشم رسید. تعجب کردم که این خروس بى محل کجاست. شروع کردم به جست وجو. صدا از کوله پشتى عراقى ها بود. آن را باز کردم. دیدم رادیویى کوچک بود. آن را تنظیم کردم. رادیوى خودمان را گرفتم. در حال پخش اخبار عملیات شب قبل بود و این که نیروهاى روبروى ما گارد ریاست جمهورى بودند. در این بین روحانى عقیدتى گردانمان را دیدم که به دنبال نیرو بود. به من که رسید گفت: فلانى! گوشه خاکریز حدود ۵۰۰ متر جلوتر تانک هاى عراقى در حال پیشروى هستند. بچه ها گلوله آرپى جى ندارند اگر مى توانى تعدادى گلوله به آنان برسان. سریع خودم را آماده کردم. تعدادى گلوله برداشتم و زیر آتش شدید عراقى ها که نفهمیدم چطور رسیدم، گلوله ها را به بچه ها رساندم و سریع برگشتم. حاج آقا هنوز منتظر بود. به شوخى گفتم: حاج آقا! چطوره شما هم امتحان کنید چند گلوله برسانید. بلافاصله بدون درنگ قبول کرد و راه افتاد. تا آنجایى که مى شد او را دید، او را زیر نظر داشتم. بعد در میان گرد و خاک و انفجار دیگر او را ندیدم. حدود ۴۸ ساعت بود که پلک بر روى هم نگذاشته بودیم و بى خوابى کلافه امان کرده بود. سومین روزى بود که پشت خاکریز دریاچه ماهى پدافند کرده بودیم. از ظهر نمى دانم چقدر گذشته بود که دیدم یک نفرى آن سو در حالى که از دور، دست تکان مى داد، مى آید. همه فکر کردیم که عراقى است. هیچ کس شلیک نمى کرد تا او نزدیک تر آمد. با صداى بلند فریاد مى زد که شلیک نکنید، خودى هستم. نزدیک تر که آمد متوجه شدیم از بچه هاى تهران است که چند روزى است واحدش را گم کرده است. پشت خاکریز، نیروها هر لحظه کمتر مى شدند و در بعضى جاهاى خاکریز فاصله بچه ها تا ۲۰۰ متر مى رسید.

بى خوابى هنوز زجرمان مى داد. در یکى از شب ها تصمیم گرفتم چند ساعتى بخوابم. با یکى از بچه هاى آذرى که او هم دانشجو بود همسنگر بودم. فکرم را با او در میان گذاشتم. به او گفتم: نوبتى مى خوابیم. گفت: باشه! ابتدا من بیدار ماندم تا حدود ساعت دوازده شب. پست من که تمام شد سراغ همسنگرم که خواب بود رفتم. هر چه تلاش کردم که او را بیدار کنم سودى نداشت. از بس که خسته بود به خواب عمیقى فرو رفته بود. سنگر ما چاله اى بود که هر دو به سختى در آن جا مى شدیم. مقدارى بوته و خار و خاشاک جمع کردم و سعى کردم که خودمان را استتار کنیم و بعد هر دو خوابیدیم. نمى دانم که چند ساعت خواب بودیم اما وقتى که بیدار شدیم هر دو تعجب کردیم که چطور باز هم هنوز شب است. به اطرافمان نگاه کردم. دیدم بچه هاى تدارکات تعدادى کمپوت و غذا داخل پلاستیکى کنارمان گذاشته بودند. دوستم را بیدار کردم. ساعتى نداشتیم که ببینیم ساعت چند است. از بچه هایى که حدود صد متر با ما فاصله داشتند با هزار ایما و اشاره پرسیدیم که ساعت چند است؟ گفتند: ساعت ۸ شب است، باورم نمى شد یعنى ما همه روز را و ساعتى از شب را، نزدیک به ۲۰ساعت خوابیده بودیم بدون آن که تکانى بخوریم. دوباره پرسیدم که خاکریز هنوز دست ماست؟ جوابى که شنیدم مثبت بود. فردا ظهر کماکان پشت خاکریز بودیم که بچه هاى تدارکات با سختى به خط آمده و در حال پخش غذا بودند غذا پخش کردن در آن حال هم واقعاً دل شیر مى خواست. آن بندگان خدا خیلى سریع و با عجله فراوان بسته هاى غذا را براى ما پرتاب مى کردند. در این حال به ناگهان انفجار خمپاره اى که حدود ۷_۸ مترى سنگر ما بود، همه چیز را به هم ریخت. وقتى که گرد و خاک فرو نشست، گیج بودم. نمى دانستم کجا هستم. حس مى کردم سنگین شده ام و نمى توانم قدمى بردارم. چند دقیقه اى به همین منوال گذشت. کمى به خودم آمدم. تازه فهمیدم که چه اتفاقى افتاده است. به هر طریقى بود خودم را بالاى سر آن بسیجى تدارکاتچى رساندم. نمى توانست حرفى بزند. اما هنوز نفس مى کشید. بچه هاى امدادگر را صدام زدم و آنان او را سریع به پشت خط منتقل کردند. بیست و چهار ساعتى که قرار بود ما در خط بمانیم ۱۰ روزى طول کشید. گردان على اصغر(ع) که قرار بود جایگزین ما شود متأسفانه بمباران شیمیایى شد. عملیات همچنان در محورهاى دیگر ادامه داشت. باورمان نمى شد که سالم هستیم. عملیات بدجورى گره خورده بود. در پایان روز دهم بود که اعلام شد تجهیزات را جمع کنید به عقب برگردیم. کمپرسى ها آماده بودند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار شدیم. سمت اردوگاه دارخوین راه افتادیم. وقتى که به دارخوین رسیدیم گنجشک هایى را دیدم که بالاى نخل ها آواز مى خواندند. آرامشى عجیب حاکم بود. هیچ کس باور نمى کرد که ما سالم برگشته ایم گوشهایم هنوز از طنین انفجارها خالى نشده بود. از کل گردان ما حدود بیست و پنج نفر به عقب برگشتیم. از بچه هاى محلمان هم خبرى نداشتیم. خیلى دلم برایشان تنگ شده بود. تصمیم گرفتم گشتى در اردوگاه بزنم شاید از آنان نشانى بیابم. به گوشه گوشه اردوگاه که نظر مى کردم یاد بچه هایى افتادم که تا چند وقت پیش با هم بودیم. اما حالا آنان رفته بودند و ما مانده بودیم. گشتى دیگر که زدم بالاخره بچه هاى محلمان را هم سالم دیدم. هیچ کدام باور نمى کردیم که دوباره همدیگر را ببینیم. همدیگر را در آغوش گرفتیم. گریان و حیران! هر کدام دنیایى حرف داشتیم. نگاه هایمان تمام نشدنى بود. چند روزى دارخوین بودیم. بعد دوباره به پادگان شهید باکرى برگشتیم. آنجا بود که دوباره روحانى گردانمان را دیدم که یک پایش را از دست داده بود. همدیگر را در آغوش گرفتیم. مى گفت باید دوباره به خط برگردم. از او خداحافظى کردم و رفت تا در پاتکى شدید زندگى اش به شهادت ختم شود. همان طورى که خودش خواسته بود.

بس که خسته بودم بلافاصله به نمازخانه رفتم و به خواب عمیقى فرو رفتم در خواب شهید نورمحمد قربانى را دیدم که چهار پنج ماه قبل در قلاویزان به شهادت رسیده بود. خواب دیدم که زیر درختانى بسیار زیبا و سبز چهار زانو روى فرشى زیباتر به آرامى نشسته در حالى که تسبیحى در دست دارد و چهره اى که سراسر نور است و لبخندى که به آن روشنى کمتر دیده بودم. مى گفت: اینجا خیلى عالى است و من جایم بسیار راحت است چرا تو نمى آیى؟ با صداى بلند گوى مسجد از خواب پریدم. دستور رسید که باقى نیروها آماده باشند براى رفتن به مرخصى.

خلیل کرمی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا