خاطرات شهدا

کیسه نایلونی از گوشت و استخوان

بعد ازظهر دوشنبه ۳۱ شهریور است. گرمای هوا هنوز پایین نیامده است. با وجود درگیری های مرزی ۱۰ روز گذشته و شدت یافتن آن در دو سه روز اخیر به خصوص در بندر و پایگاه نیروی دریایی و با اینکه عده ای از متمکنین در حال تخلیه شهر هستند و عده ای از روستائیان به شهر روی آورده اند، وضعیت نسبتاً عادی است و جنب و جوش آغاز مدارس همه چیز را تحت الشعاع خود قرار داده است. ناگهان بارانی از آتش بر خرمشهر باریدن می گیرد و شهر غرق در دود و آتش می شود. قسمت غربی شهر مثل کوی طالقانی، راه آهن، مولوی که نقاط مستضعف نشین شهر را تشکیل می دهند و پر جمعیت ترند، زیر آتش خمپاره و توپ های دشمن قرار می گیرد. همه غافلگیر شده اند و حیران به کوچه ها و خیابان ها نگاه می کنند که از بین می روند. همه چیز در یک چشم به هم زدن به هم ریخته است. در نزدیکی آتش نشانی، ترکش توپ سر موتورسواری را ازبدنش جدا کرده و بدنش نیز در حال سوختن است. ماشین آتش نشانی جسد را که جزغاله شده، خاموش می کند. در خیابان شهید مُقبل پدر یک خانواده به دو نیم شده و دو قسمت بدنش فقط به پوستی بند است. از همسر و فرزندانش جز تکه پاره هایی که در اطراف ریخته یا به سقف و دیوارها چسبیده اند، اثر دیگری نیست. پیرمردی گریان به مشتی مو و  تکه زغال هایی اشاره می کند و می گوید: از دختر چهار ساله ام فقط همین ها مانده است.در فلکه اردیبهشت (شهدا) مردم برگرد جسد دو تن از بچه های محل تجمع کرده ان و شیون و فریاد می کنند. ماشینی کنار خانه ای که خمپاره خورده، توقف می کند. بچه ها برای کمک به داخل می روند، زن بارداری بر اثر ترکش خمپاره، در حال جان دادن است. بچه از شکمش بیرون افتاده، ولی هنوز به ناف مادر بند است. مادر و کودک را در پتویی پیچیده به سوی بیمارستان می برند. اما بی فایده است، زیرا جسد بی جان آنها به بیمارستان می رسد. در خیابان زنبق، خمپاره درست خورده وسط جمع زنانی که جلوی خانه ها با یکدیگر صحبت می کرده اند. همه تکه تکه شده و گوشت هایشان به در و دیوار چسبیده است. خانه ها خراب شده و سقف ها فرو ریخته است. در خانه ای کودکی در گهواره تنهاست کودک را به مسجد جامع منتقل می کنند. در خیابان مقبل ، میان اعضای خانواده ای که در حیاط غذا می خورده اند خمپاره ای فرود می آید. مادر که در آشپزخانه بوده سراسیمه به حیاط می آید و جای شوهر و فرزندانش، تکه پاره هایی از گوشت و استخوان را در حیاط و سرسفره می بیند و دچار جنون می شود. در کوی طالقانی، گلوله ی خمپاره ای خانواده ای ده نفره را یک جا به شهادت می رساند از این خانواده بچه ۱۲ – ۱۰ ساله ای زنده می ماند که از خانه بیرون بوده است.

در بیمارستان غوغاست. اتاقها پر است از کشته و مجروح. هر کس دنبال گمشده اش می گردد. یکی دنبال زن و فرزند و دیگری دنبال پدر و یکی در پی مادر و خواهرانش. در جنت آباد (قبرستان خرمشهر) نیز وضع همینطور است. نمی توان گفت کدام صحنه فجیع تر است، مشاهده مجروحی که در بیمارستان اعضایش قطع شده و در حال جان دادن است یا شهیدی که چشمانش از حدقه درآمده و دل و روده هایش بیرون ریخته است یا دیدن کیسه نایلونی از گوشت و استخوان که بازمانده ی یک خانواده چند نفری است یا کودکانی که گریان در جستجوی والدین خود هستند…

داستان خرمشهر همچنان ادامه دارد اما این بار از زبان روای شهید بهروز مرادی …

منبع: کتاب خرمشهر در جنگ طولانی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا