خاطرات شهدا

بابائی و انفاق

پنج یا شش روز به عید سال ۱۳۶۱ مانده بود.ساعت ده شب, شهید بابائی به منزل ما آمد و مقداری طلا که شامل یک سینه ریز و تعدادی النگو بود به من داد و گفت: فردا به پول نیاز دارم. اینها را بفروش. گفتم: اگر پول نیاز دارید, بگویید تا از جایی تهیه کنم.او در پاسخ گفت:تو نگران این موضوع نباش.من قبلا اینها را خریده ام و فعلا نیازی به آنها نیست. در ضمن با خانواده ام هم صحبت کرده ام. من فردای آن روز آنها را فروختم و برگشتم. بعد از ظهر با ایشان تماس گرفتم و گفتم که کار انجام شد.شب شهید بابائی به منزل ما آمد و از من خواست تا برویم و کمی قدم بزنیم.در حین قدم زدن گفت: وضع مناسب نیست.قیمت اجناس بالا رفته و حقوق کارمندان و کارگران پائین است و در آمد شان با خرجشان نمی خواند و بعد از نیم ساعت صحبت از من پرسید: این بسته اسکناس ها چقدری است؟ گفتم ۱۰۰ تومانی و ۵۰ تومانی. پولها را از من گرفت. بعدا از یکی از دوستان شنیدم که همان شب پولها را بین سربازان متاهل که قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندشان بروند تقسیم کرده است.

سید جلیل مسعودیان

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا