خاطرات شهدا

با شهید رجایی همکارم

گفتند، پیرمردی‌ست، انقلابی، بسیجی، رزمنده و جانباز. گفتند، کوله‌بار خاطرات دارد و حرف‌هایش گنجینه‌ای است؛ حتی لنز دوربین «سید مرتضی آوینی» هم در «با من سخن بگو دوکوهه» ثبت‌اش کرده؛ گفتند مویی سپید کرده و محاسنش را؛ او هنوز هیئت‌دار است و خوش صحبت.

مشتاق دیدارش شدیم و عازم رسالت، فرجام، در همسایگی مسجد آل محمد (ص). پلاک را پیدا نمی‌کردیم. ناچار پرسان پرسان دنبال خانه گشتیم. می‌شناختندش! همسایه‌ها کمکمان کردند تا خانه پیرمرد را بیابیم.

منتظرمان بود؛ بر خلاف آنچه گفتند، «پیر» نبود؛ جوان‌مردی بود که «مردانگی» را از صدایش می‌شد فهمید. مگر نه اینکه چمران می‌گفت «هنگامی که شیپور جنگ نواخته می‌شود، شناختن مرد از نامرد آسان می‌شود».

«حاج سید محمد غضنفری»، که شاید هشتاد و دو سال عمر با برکت دارد، میزبان ماست. وقتی صحبت می‌کرد، اسپری‌ها به کمکش می‌آمدند و شاید جرعه‌ای آب. هدیه غربی‌هاست! اثر بمباران‌های متعدد شیمیایی! وضع او طوری است که یکی از پزشکان فوق تخصص‌اش به او گفته بود دلم می‌خواهد یک‌بار بنشینی و برایم بگویی که هر کدام از مناطقی که شیمیایی شدی، رنگ و طعم و اثراتش و … چگونه بود! انگار که او هم متخصصی شده باشد برای خودش.

آنچه خواهید خواند، گوشه‌ای از خاطرات شیرین او از شهید رجایی است.

عصرها، بعد از ساعت کار در خیابان لاله‌زار تهران دست‌فروشی می‌کردم. یک‌بار مأموران شهرداری دنبالم کردند و در حین فرار چند تا از جوراب‌هایم بین مسیر افتاد. وقتی برگشتم، جوانی جلو آمد و جوراب‌هایم را داد. بعد هم مغازه‌ای را نشانم داد و گفت که بروم جلوی آن بساط کنم. تا مدت‌ها نمی‌دانستم که او هزینه مرا هم به پاسبان‌هایی که مبلغی به عنوان خراج می‌گرفتند، می‌دهد تا اجازه دهند من هم بساط کنم! با اینکه خودش هم جنس‌های شبیه به من را می‌فروخت و دست‌فروشی می‌کرد، با این حال مرا در فاصله‌ای نزدیک به خودش برد و باهم دست‌فروشی می‌کردیم.

«علی رجایی» معلم بود؛ و همیشه ناچار بود دیرتر بیاید. یک روز به او گفتم: اگر اجازه بدهی، تا شما بیایی، وسایل تو را هم کنار وسایل خودم پهن کنم. از خدا خواسته، سریع قبول کرد.

یک بار که تعدادی اعلامیه زیر پلاستیک اجناسم پنهان کرده بودم، ناچار شدم برای خرید جوراب به بازار بروم. علی با اصرار می‌گفت که مراقب بساطم است تا برگردم. شاید فکر می‌کرد نمی‌خواهم زحمت دهم یا نگران جنس‌هایم هستم اما فقط نگران اعلامیه‌ها بودم. نمی‌توانستم هیچ بگویم. اگر قبول می‌کردم، می‌ترسیدم بفهمد و بدتر شود، اگر هم راضی نمی‌شدم، واهمه داشتم که شک کند و مرا لو بدهد. با اینکه ۳ ۴ ماه با هم بودیم اما هنوز از هم می‌ترسیدیم. اصلاً جو آن زمان طوری بود که حتی پدر و پسر به هم اعتماد نداشتند.

به اجبار او و با ترس برای خرید جوراب رفتم. تمام مسیر را دویدم، چون می‌ترسیدم زیر پلاستیک را نگاه کند. وقتی رسیدم آنقدر حالم بد شد که روی زمین افتادم. «علی» برایم آب قند آورد و بعد آرام به من گفت: «ما با هم همکاریم».

انگار جوراب‌های مرا فروخته بود و وقتی که می‌خواست پولش را زیر نایلون بگذارد، اعلامیه‌ها را دیده بود!


منبع: خبرگزاری فارس

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا