خاطرات شهدا

با یک یا حسین عملیات قطعی شد!

مرور کتاب شانه‌های زخمی خاکریز (نوشته صباح پیری/قسمت چهاردهم)


از خاکریز سرازیر شدیم  . پیش‌قراول یک تخریبچی بود و بعد از او اطلاعات – عملیات و پشت سر آن‌ها گردان ما حرکت می‌کرد.

خمپاره‌ها زمین را شخم می‌زدند

از یک میدان مین در حال رد شدن بودیم که ناگهان عراقی‌ها منور زدند. بلافاصله دراز کشیدیم منور که خاموش شد، برخاستیم اما منور دیگری به سقف آسمان چسبید. باز فکر کردیم عملیات لو رفته، تیر اندازی شروع شد. از هر طرف گلوله شروع به باریدن کرد. همان طور دراز کش بودیم. این قدر تیر می زدنند که نمی‌شد سر را تکان داد. حتی نمی‌توانستم دستم را حرکت بدهم تا چند سنگ را از زیر سرم بردارم، نشد که نشد سرم را به زمین فشار می‌دادم تا کمی در خاک‌ها فرو رود. صدای ذکر یا فاطمه زهرای چند زخمی به گوش می‌رسید، امکان بلند شدن اصلاً نبود. گلوله‌های خمپاره بی دریغ اطراف را شخم می زدنند و گلوله‌های آر. پی. جی زوزه کشان می‌گذشتند و می‌ترکیدند. خودم را زدم به بی خیالی و همان جا خوابیدم راستی راستی خوابم برد! شاید به اندازه نیم ساعت خوابم برد. حال عجیبی بود! در آن طوفان وحشتناک گلوله‌ها و ترکش‌ها آرامش زیبایی داشتم. ترکش‌ها را می‌دیدم که زوزه کشان از چند سانتی متری صورتم می‌گذرند. گاهی ترکش سرد شده‌ای روی تنم می‌افتاد. آتش کمتر شد و بچه‌ها شروع کردند سینه خیز به جلو رفتن. لحظات بسیار سنگینی بود و اگر کسی ایمان نداشت، دیوانه می‌شد.

عملیات قطعی شد

حدود یک ساعت و نیم دراز کش بودیم و تنمان را روی زمین فشار می‌دادیم تا کمی در خاک فرو رویم. باز آتش سنگین شد و امکان حرکت را از ما گرفت، دیدیم این طور نمی‌شود، با عقب تماس گرفتیم که کسب تکلیف کنیم. پیام آمد: «با یا حسین بلند شوید و جلو بروید.» با همین یک جمله عملیات قطعی شد. هیچ گاه در عمرم چنین صحنه‌ای ندیدم. بیانش سخت است. بچه‌ها «یا حسین و یا زهرا» گویان در میان طوفان گلوله بلند شدند. اولین نفر همان بچه اطلاعات – عملیات بود؛ ما هم به دنبالش، توی راه از روی جنازه شهدا رد می‌شدیم، چاره‌ای نبود. از مقابل تیر مستقیم، پی در پی می‌آمد. به چشم خود می‌دیدم تیر مستقیم می‌آید و همان لحظه که آماده می‌شدم تا تنم تکه پاره شود، تیر به سمت دیگری می‌رفت. نمی‌دانم! شاید کار آیت الکرسی بود که در حال درازکش روی زمین زمزمه کرده بودم.

بچه اطلاعات – عملیات همان طور که یا حسین گویان پیش می‌رفت یک دفعه صدای دردناکش بلند شد. تیر پایش را شکافته بود. ولی سریع فهمید اگر بچه‌ها زخمی شدنش را بفهمند، دیگر نمی‌توانند جلو بروند، درد را خورد و یا امام زمان گویان برخاست و لنگ لنگان به جلو رفت.

نعمتی در بیابان پرمخاطره

تمام توان خود را برای دویدن به کار می‌بردم، دوباره به میدان مین دشمن برخورد کردیم. سراغ تخریبچی را گرفتیم. معلوم نبود شهید شده یا زخمی. فرمانده گروهان گفت که پناه بگیریم. بچه‌ها پناه گرفته و با تیراندازی جواب دشمن را می‌دادند. مانده بودیم معطل چگونه جلو برویم که یک دفعه چشمم به یک سیاهی افتاد. رفتم جلوتر و یک نارنجک را آماده در دستم نگه داشتم، نزدیکش که رسیدم بدون معطلی خودم را رویش انداختم. بچه‌های دیگر هم آمدند. وقتی رویش را گرداندیم، دیدم نارنجکی در دست دارد، نارنجک را از دستش گرفتم، حرف که زد متوجه شدم عرب است. بچه‌ها می‌خواستند همان جا راحتش کنند که گفت: «ثارالله» فهمیدیم از بچه‌های لشکر ثارالله است و جزء مجاهدین عراقی و تخریبچی است، یعنی نعمتی در این بیابان پر مخاطره. میدان مین را چنان با سرعت پاک‌سازی کرد که باور کردنی نبود؛ شبیه درو کردن یک مزرعه، بچه‌ها از میدان مین رد شدند. نیروهای دیگر از ما جلوتر بودند، به سیم خاردار رسیدیم. فرمانده گفت: «اژدر بنگال»

با یک یا حسین عملیات قطعی شد!

مهران آزاد شد

اژدر بنگال وسیله‌ای بود که وقتی منفجر می‌شد، سیم خاردار را پودر می‌کرد اما کسی که مسئول این اژدر بود به خاطر اینکه زودتر به بچه‌ها برسد و با آن‌ها باشد اژدر را انداخته بود روی زمین و دنبال سر ما آمده بود. اینجا هم آن مجاهد عراقی به داد ما رسید و شروع به پاک‌سازی سیم خاردارها کرد. آنجا را هم رد کردیم و به کانال دشمن رسیدیم، داخل کانال جلو می‌رفتیم و زخمی‌ها را مداوا می‌کردیم. چند اسیر آوردند که یکی از بچه‌ها آن‌ها را به عقب منتقل کرد. همان طور که جلو می‌رفتیم و زخمی‌ها را می‌بستیم به یک مجروح رسیدیم که تیرباری همراهش بود. تیربار را گرفتم کولم. وضع مجروحان وخیم بود، یک مجروح را که آوردند و خواستم سرش را پانسمان کنم. متوجه شدم جمجمه‌اش کاملا متلاشی شده، در همین حین یکی از بچه‌ها خبر شهادت حاج ممقانی را آورد. باور نمی‌کردم و این ناباوری تا پایان عملیات یعنی وقتی که حاج مجتبی خودش را در آغوشم رها کرد و های های زد زیر گریه، ادامه داشت.

جلوتر حاج امینی فرمانده گردان حمزه داخل کانال سرپا ایستاده بود. مهران آزاد شده بود و چهره حاج امینی این را داد می‌زد. به محض اینکه چشمش به من افتاد، با تعجب پرسید که تیربار را از کجا آورده‌ام. وقتی توضیح دادم دستور داد آن را به بچه‌های جلو برسانم، زیرا احتیاج فراوانی به تیربار داشتند. کمی جلوتر دو اسیر عراقی را آوردند که پای یکیشان قطع شده بود. هرچه جلو تر می‌رفتیم درگیری شدیدتر می‌شد. به جایی رسیده بودیم که در کانال تقریباً دیگر کسی نبود. سمت چپ موانع خورشیدی بود و سمت راست آزاد، از سمت راست شروع به پیشروی کردم و پس از مدتی به بچه‌ها رسیدم که سخت مشغول نبرد بودند.

منتظر نیروی کمکی بودند تا هر چه زودتر از راه برسد. یکی از بچه‌ها را دیدم که در هیاهوی نبرد و انفجارها، بی خیال و آرام نشسته و مشغول مطالعه است.

شدت تیراندازی به حدی بود که یکی از بچه‌ها خواسته بود دستش را بالا بیاورد، تیر خورده بود و زخمی شده بود. در کش و قوس درگیری شلوار من از پشت بد جوری پاره شد. به طوری که پوشش زیر کاملا معلوم بود. مجبور شدم یک شلوار عراقی آکبند را که به غنیمت گرفته بودیم بپوشم. هرچند گشاد بود و کمی مشمئز کننده، اما از شلوار پاره خودم بهتر بود.

پس از دو – سه ساعتی مجبور شدم به عقب برگردم. مهران از آلودگی ارتش بعث پاک شده بود و رضایت مرموزی در وجودم موج بر می‌داشت. سه روز بعد وقتی به دو کوهه برگشتم، فرمانده لشکر بچه‌ها را تشویقی داد و برای زیارت ما به مشهد رفتیم.


منبع: کتاب شانه‌های زخمی خاکریز

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا