
به خون خویش غلتیدند و رفتند
در دوران پر افتخار دفاع مقدس در کنار نبردهای سخت فیزیکی نیروهای مسلح با نیروهای بعثی عراق پزشکان، پرستاران و امدادگران در تسکین آلام جسمی و روحی رزمندگان نقش زیادی داشتند و با ایجاد مراکز بهداشتی و امداد رسانی در نقاط مختلف ایفاگر این وظیفه بودند. یکی از این مراکز پزشکی بیمارستان شرکت نفت آبادان است که خاطرات بسیاری در دل خود نهفته دارد. خاطره زیر یکی از وقایع این مرکز پزشکی در دوران جنگ تحمیلی است.
در بیمارستان آبادان چه گذشت

شهریور سال ۱۳۶۰ در سال روز جنگ، یکی از خبرنگارهای صدا و سیما که اغلب او را میشناختند، همراه گروهش به بیمارستان آمد. آقای رهبر، که نام کوچک او را متأسفانه نمیدانم. بچهی آبادان و جوان خوش قیافهای بود. صدای گویندگی قشنگی هم داشت دوربین فیلمبرداری داشتند.
نمیدانم چه کسی من را به آنها معرفی کرده بود. پس از پذیرایی مختصر و صحبتهای متفرقه، مصاحبه آغاز شد. ایشان از من پرسید: «آقای دکتر محجوب ما شنیدهایم شما از آغاز جنگ تاکنون مرتبا در آبادان بودهاید و میخواهیم خاطرات خود را برای ما مطرح کنید.»
من هم بخشی از خاطراتم را برای شان تعریف کردم. آنچه مربوط به جنگ، مجروحین، شجاعت و فداکاری رزمندگان و شرح حال مجروحین جالبی که داشتم را بازگو کردم. پس از پایان مصاحبه خداحافظی کردند و رفتند.
مصاحبه را از رادیوی خوزستان شنیدم. دوستانم هم در اهواز و آغاجاری و خود آبادان شنیده بودند تلفن میزدند و تبریک میگفتند.
این خبرنگار شجاع در اکثر عملیاتها پا به پای رزمندگان پیش میرفت و با صدای زیبای خود شرح صحنههای جنگ را بسیار زنده و فصیح توضیح میداد.
تا وقتی زنده بود هرازگاهی در بیمارستان به دیدن من میآمد و ساعتی را با هم می گذراندیم. هردو به یک دیگر علاقه و ارادت پیدا کرده بودیم. او محبوبیت زیادی بین رزمندگان و پرسنل بیمارستان داشت. عمیقا محبوب، با صفا و عشاق بود. پس از شهادتش هرگاه به یاد او میافتم این بیت شعر به ذهنم میآید.
خوشا آنان که در راه محبت
به خون خویش غلتیدند و رفتند
روسای قدیمی شرکت نفت بازنشسته شده و روسای جدید جای آنها را گرفتند. ولی هیچ کدام برای اداره کردن بیمارستان شرکت نفت، به آبادان نیامدند. بیمارستان توسط کارمندان امور اداری و بعدا بیشتر توسط انجمن اسلامی که از کارگران سابق بیمارستان بودند و از نظرمدیریتی شایستگی نداشتند، اداره میشد. بیمارستان روز به روز از نظر کیفیت خدمات بدتر میشد و بیمارستان رو به اضمحلال میرفت. ازنظر امکانات هم دیگر آن امکانات اولیه را نداشت.
یک روز به بخش بیمارستان رفتم. دو نفر از خانمهای پرستار روی یک کاغذ زر ورق مقداری پول ریخته و با آبسلانگ (چوب زبان)، مشغول غذا خوردن بودند. پرسیدم چرا بشقاب و قاشق ندارند. گفتند دیگر به آنها نمیدهند.
قبلا به همه بشقاب چینی و قاشق استیل میدادند. به هنگام جنگ به تدریج بشقابها تبدیل شد به بشقاب ملامین و قاشقهای بسیار نامرغوب که اغلب لبههای تیز داشت. بعد همین را هم قطع کردند. من بسیار عصبانی شدم و به انجمن اسلامی رفتم.
به رئیس آن گفتم همراه من بیاید. او را به آن محل بردم و گفتم: «این وضع غذا خوردن نرسهایی است که جان خود را کف دست گرفته و اینجا مشغول خدمت هستند.»
ایشان من من کنان گفت: «آخه آقای دکتر! میگویند بشقابهای ملامین بهداشتی نیست.»
گفتم:«اما این وضع، روی کاغذ زر ورق غذا خوردن بهداشتی است.»
پرسیدم آیا خودش هم همینطور غذا میخورد و یا چرا مثل قبل بشقابهای چینی، نمیدهند. گفت:«اغلب بشقابهای چینی را میشکستند و بیمارستان ضرر میکرد.»
گفتم:«به فرض که بشکند، فدای سرشان، روزانه این همه مخارج هزینهی بیمارستان میشود، حال یکی دو تا بشقاب هم بشکند، چه ارزشی دارد و این برای بیمارستان شرکت نفت خجالت آور است که با آن همه کبکه و دب دبه حالا به چنین وضعی بیفتد و این ناشی ازعدم مدیریت و بیلیاقتی مسئولین است.
این وضع را به رئیس کل بهداری گزارش میکنم.»
ضمن عذرخواهی قول دادکه به همهی پرستارها بشقاب چینی بدهند. فردای آن روز همین کار را هم کردند. بیمارستان شرکت نفت جایی بود که من چند سال آن جا کارکرده بودم، خانه و زندگی من آن جا بود. پرسنل آن جا هم مثل خانوادهی من بودند. به نوعی نسبت به آن تعصب داشتم.
چندتن از پزشکان ما که قبل از جنگ تازه استخدام شده بودند و هنوز رسمی نبودند، دیگر به آبادان نیامدند. یکی دو نفر هم بازنشسته شدند روز به روز تعداد ما کمتر میشد گاهی از طرف وزارت بهداری دکتر بیهوشی، جراح عمومی و جراح مغز برای کمک به بیمارستان ما میفرستادند.
یکی دو بار هم قرار بود عملیاتی صورت بگیرد که تعداد زیادی جراح در رشتههای مختلف و متخصص بیهوشی به بیمارستان ما آمدند.
درطی این مدت یکی دو باردیگر من به مرخصی رفتم و بازگشتم. رفت و آمد ما برای مرخصی گاهی از ستاد اعزام پزشکان بهداری انجام میگرفت. در هر عملیاتی هم بالطبع تعدادی مجروح داشتیم. حادثهی قابل توجه دیگری در این مدت رخ نداد.
اوایل اسفند ۱۳۶۰ به مرخصی رفتم و قرار بود فروردین ۱۳۶۱ به آبادان برگردم. خانمم پا به ماه بود. به مسئولین گفتم تا آخر فروردین نمیتوانم به آبادان بروم نهم فروردین ۱۳۶۱ پانتهآ به دنیا آمد و آخر فروردین اعزام آبادان شدم.
منبع: خبر گزاری فارس
راوی:دکتر ایرج محجوب بهروز