خاطرات شهدا

تو هنوز بدنت گرم است

خودش خیلی بامزه تعریف می کرد؛ حالا کم یا زیادش را دیگر نمی دانم. می گفت در یکی از عملیات ها برادری مجروح می شود و به حالت اغما و از خود بیخودی می افتد. بعد، آمبولانسی که شهدای منطقه را جمع می کرده و به معراج می برده از راه می رسد و او را قاطی بقیه می اندازد بالا و گاز ماشین را می گیرد و دِ برو. راننده در آن جنگ و گریزتلاش می کرده که خودش را از تیررس دشمن دور کند واز طرفی مرتب ویراژ می داده تا توی چاله چوله های ناشی از انفجار نیفتد، که این بنده خدا در اثر جابه جایی وفشار به هوش می آید ویک دفعه خودش را میان جمع شهدا می بیند. اول تصور می کند که ماشین دارد مجروحین را به پست امداد می برد، اما خوب که دقت می کند می بیند نه، انگار همه برادرا ن شهید شده اند و تنها اوست که سالم است. دستپاچه می شد و هراسان بلند می شود و می نشیند وسط ماشین و با صدای بلند بنا می کند داد و فریاد کردن که:برادر! برادر! منو کجا می برید، من شهید نیستم، نگه دار می خواهم پیاده بشوم، منو اشتباهی سوار کردید، نگه دار من طوریم نیست… راننده که گویی اول حواسش جای دیگری بوده، از آینه زیر چشمی نگاه می اندازد و با همان لحن داش مشتی اش می گوید: تو هنوز بدنت گرمه، حالیت نیست. تو شهید شدی، دراز بکش، دراز بکش بگذار به کارمون برسیم. او هم دوباره شروع می کند که : به پیر و پیغمبر من چیزیم نیست، خودت نگاه کن ببین. و راننده می گوید: بعداً معلوم می شود.

خودش وقتی برگشته بود می گفت: این عبارات را گریه می کردم و می گفتم. اصلا حواسم نبود که بابا! حالا نهایتاً تا یک جایی ما را می برد، بر می گردیم دیگر. ما را که نمی خواهد زنده به گور کند. اما او هم راننده ی با حالی بود چون این حرف ها را آنقدر جدی میگفت که باورم شده بود شهید شده ام.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا