
تکههای بدن خانوادهام را جمع کردم!
چرا که همه مردم غیور ایران با همبستگی و اتحاد در مقابل دشمن سینه سپر کرده و از میهن اسلامی خود دفاع کردند. این دفاع هدفی مشترک بین نظامیان و مردم عادی بود.
به کرمانشاه و پادگان ابوذر محل استقرار مرزداران ارتش جمهوری اسلامی رفتیم از خواست خدا با مردی آشنا شدیم که یکی از رنج دیدگان آن دوران بود. قدرت ا… خان محمدی، متولد سال ۴۹، غم عظیمی بر دلش سنگینی میکرد چرا که در سنین نوجوانی ۱۷ نفر از اعضای خانواده و فامیل خود را به یکباره از دست داده بود، سخت است تصور اینکه پسر بچهای ۱۳-۱۴ ساله باشی و مادر، خواهر و دیگر اعضای خانوادهات را با دستان خود به خاک بسپاری! برایمان از تلخترین خاطره زندگیاش میگوید و هنوز هم پس از گذشت نزدیک به ۳۰ سال بغضی را فرو میخورد و اشک در چشمانش حلقه میزند و میگوید: ۱۶ اسفند سال ۶۳ بود، پادگان ابوذر در سه مرحله بمباران شد، ابتدا ساعت ۱۱: ۴۵ مرحله دوم ساعت دو و مرحله سوم ساعت چهار بعد از ظهر. روستای ما هم جوار پادگان ابوذر است، من ۱۳-۱۴ ساله و محصل بوده و آن روز امتحان علوم داشتیم. دقیق به خاطر دارم که از دل شوره و استرس نمیتوانستم پاسخ سۆالات امتحان را بنویسم از این رو برگه را سفید دادم، معلم گفت: خان محمدی چرا درس نخواندی، گفتم خواندم آقا، اما در دلم حس عجیبی است که نمیتوانم پاسخ بدهم، بعداً دادن برگه از پلههای مدرسه پایین آمدم، صدای هواپیما را شنیدم فوراً کنار دیوار مدرسه جان پناه گرفتم با کنجکاوی آسمان را نگاه میکردم، در مرحله اول بمباران ۳۳ فروند هواپیما را شمردم، پس از آن بلافاصله به خیابان آمدم، آن زمان رزمندگان اسلام در راهها تردد میکردند و افراد را نیز سوار کرده و به مقصد میرساندند، تویوتایی را سوار شده و به روستای عثمان روستای خودمان که تقریباً سه کیلومتر تا پادگان ابوذر فاصله داشت برگشتم. وقتی به خانه رسیدم فقط خواهر و برادرهای دوقلویم بودند که خواهرها ۵ ساله و برادرانم ۶ ماهه بودند. خواهرانم گفتند: داداش مادر و پدر به روستای کلاوه برای فاتحهخوانی رفتند و هنوز هم نیامدهاند.
وقتی به روستای کلاوه رسیدم، پیرزنی مرا دید و شناخت، گفت تو پسر فلانی هستی؟ گفتم بله، گفت سرت سلامت، همهی خانوادهات مردند. من درجا خشکم زد، مردم آبادی همه فرار کرده و به سمت ارتفاعات رفته بودند به طرف پل حرکت کردم، اتفاقی چه صحنهای را دیدم زیر پل دو تا بمب خورده و ۱۷ نفر شهید شدهاند، این شهدا چه کسانی بودند مادرم، خواهرم، عمو، پسر عمو و… خیلی دردناک بود مات و مبهوت مانده بودم، ظاهراً اینها وقتی برای مراسم شهید حسین شیخپور رفته بودند هنگام بمباران همه زیر پل پناه گرفته بودند که دشمن پل را بمباران کرده و همه را شهید میکند. تصور کنید من یک پسر ۱۳-۱۴ ساله، بالا سر این همه جنازه، کسی که تا دیروز ناز و نوازشت میکرد، پول جیبت میگذاشت و دوستت داشت حالا دیگر نیست.
به خانه خواهرم که در همین روستا بود و فقط ۴۰ روز از ازدواجش میگذشت، رفتم و چندین پتو و ملافه آوردم، جنازهها را یک به یک جمع کرده و داخل پتوها قرار دادم، به یاد دارم وقتی آنها را جمع میکردم صحنه دلخراش و تکان دهندهای بود آن هنگام که پیکر خواهرم ثریا را جمع کردم، استخوانهای شکسته دست خواهرم، دستم را زخم کرد این خاطره را هیچ گاه فراموش نمیکنم، چندی بعد پیرمردهایی که در روستایشان مانده بودند به کمکم آمده وبا هم پیکرهای شهدا را جمع کردیم. شهدا را به روستای خودمان و گلزار شهدای قلعه شاهین آوردیم، شبانه از جهاد بیل مکانیکی آوردند و قبرهاشان را به صورت ستونی کندند و سپس دفنشان کردیم.
مادرم شهید شد، شهید هوشنگ خان محمدی پسر عمویم که ۴۰ روز بود با خواهرم ثریا خان محمدی عروسی کرده بود. هوشنگ پاسدار بود مسئول پشتیبانی تیپ نبی اکرم، در آخرین دعای کمیلی که با هم رفتیم احساس کردم که چهره هوشنگ عوض شده، نوری در صورتش بود که او را خدایی کرده بود، خواهر دیگرم گیسیا خان محمدی هم در بین شهدا بود همچنین شهید کوکب دوستی زن عمو، شهیدان چنگیز، علی محمد، حسین، ابراهیم و حمیدرضا خان محمدی پسر عموهایم و …
از آن جا که من آنها را بارها نزد پزشک متخصص بردهام معتقدند که از ناهنجاری کروموزمی و ژنتیک نیست احتمالاً به دلیل موج انفجار و کمبود بهداشت بوده است.
به جبهه رفتم
هنگامی که این اتفاق برای ما افتاد، من ۱۴ ساله بودم ۱۶ ساله که شدم به بسیج رفته و ثبت نام کردم، از طرف تیپ ۲۷ غرب به گردان علی ابن ابی طالب رفتیم و در عملیات کربلای ۵، مرصاد و نصر توفیق حضور داشتم. هدف ما دفاع از انقلاب، اسلام و خاک میهن بود، از طرفی وقتی این همه شهید دادهایم چرا بگذاریم خاک جمهوری اسلامی به دست دشمن بیفتد، خواستم انتقام خون آنها را نیز بگیرم.
مردی از تبار ابوذر
به خاطر دارم در روستا پیرمردی به نام محمدیار داشتیم یک روز که مشغول جمع کردن علوفه های خود بود، یک ریو ارتشی در حال عبور تا محمد یار رادید، دنده عقب آمد و همه علوفه ها را پشت ماشین گذاشت و او را تا روستا رساند، آنجا حتی خاک لباسهای پیرمرد را تکاند و به پادگان ابوذر برگشت. مردم و نیروهای رزمنده ارتش و سپاه به مانند یک خانواده بودند، آنها در راه دفاع از این مرز و بوم خونشان درهم آمیخته شد و به شهادت رسیدند. مردم روستا بالگرد شهید شیرودی را به خوبی میشناختند، چون شهید شیرودی با مردم رفت و آمد میکرد وقتی که او پرواز میکرد مردم با تمام وجود میگفتند خداوند نگهدارت باشد، پیرزن و پیرمردها برایش دعا میکردند. دقیقاً در خاطرم هست که آن روز سه بالگرد از بالای روستای ما رد شد، مردم گفتند اینها شیرودی، کشوری و صیاد هستند، سه تا رفتند اما یکی برنگشت. خان امیر عباسیان که از بومیان روستای ما بود با موتور به پادگان ابوذر رفت و به روستا برگشت در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت شیرودی شهید شد. همه مردم مرثیه سرایی و گریه میکردند، احساس میکردند که فرزند خود را از دست دادهاند. به همین خاطر گفتم مانند یک خانواده بودیم.
تلخترین خاطره
۱۶ اسفند تلخترین لحظات زندگیام بود، وقتی که جنازه مادرم را جمع میکردم اشک امانم نمیداد کسی که تا صبح سرم را نوازش میکرد تا بخوابم، کسی را که هر لحظه نگران من بود حالا چطور از دست داده بودم، نه مریض بود و نه در سنین پیری و کهولت بود، قطعات دستش را با رنگ لباسش تشخیص میدادم. نمیتوانم اینها را لحظهای فراموش کنم.
شهید حسین خان محمدی شهید یک سالهای بود که در آغوش مادرش در حال شیر خوردن بود که بمباران شد. مادر حس میکند که دیگر حسین شیر نمیخورد وقتی او را نگاه میکند میبیند ترکشی به قلب حسین خورده و او به شهادت رسیده، چشمهایش را بسته و در آغوش مادر آرمیده، این خاطرات لحظه لحظه زندگی مرا پر کردهاند و هیچ گاه از ذهنم پاک نمیشوند، من با این خاطرات زندگی میکنم.
منبع: مرکز تخصصی انتشار اطلاعات علمی، آموزشی و فرهنگی شیراز