
جبهه حسین فسقلی را متحول کرد!
خاطره زیر مربوط به آقای رضا محمدیان یکی از خوانندگان صفحه ایثار و مقاومت است که طی یک تماس تلفنی آن را برایمان تعریف کرد.
یک همسایه شلوغی داشتیم به اسم حسین بهبودی، معروف به حسین فسقلی که هر کاری از او برمیآمد. با اینکه ۱۳ یا ۱۴ سال بیشتر نداشت، دامنه شرش زمین و زمان را دربر میگرفت. یادم است خیلی از شبها از ترس پدرش به پشت بام خانه ما فرار میکرد! به این ترتیب که یک نردبان چوبی روی لبه پشت بام خودشان و پشت بام ما میگذاشت و مثل کماندوها از ارتفاع چند متری کوچه عبور میکرد تا شب را در پشت بام ما به صبح برساند.
یک شب پدرم متوجه حضور حسین شد و میخواست او را از همانجا به داخل کوچه پرتاب کند. نصفه شبی داد میزد: «پسره الوات تو این خونه زن و بچه است. اینجا چه غلطی میکنی؟» حسین هراسان میگفت: «مشعیسی تو رو خدا ولم کن. من چیکار با خانم و بچههای شما دارم، بابام دعوام کرده اومدم همین گوشه و کنار بخوابم!»
گذشت تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید و جنگ آغاز شد. با شروع جنگ رفتیم و در بسیج مسجد ۱۴ معصوم(ع) ثبت نام کردیم. حسین هم ثبت نام کرد. خیلیها مسخرهاش میکردند که جوگیر شده و کافی است پایش به مناطق مرزی برسد و صدای تیر و ترکش را بشنود تا فرار کند و دیگر هم پشت سرش را نگاه نکند.
اما حسین به عنوان یکی از اولین نفرات، از محله ما عازم جبهه شد. رفت و دو ماه بعد آفتاب سوخته و لاغرتر از همیشه برگشت. اخلاقش یک طور خاصی شده بود. با آرامش حرف میزد و مقدم از همه سلام میداد. پدرم آن موقع روی چرخدستی میوه میفروخت. یک روز پیش پدرم رفتم و دیدم با حسین مشغول صحبت هستند. من که رسیدم، حسین داشت میرفت. پدرم چند لحظه به رفتنش نگاه کرد و گفت: جبهه باید جای خوبی باشه. با تعجب گفتم: چطور مگه؟ گفت: من که هیچ وقت فکر نمیکردم کسی بتونه حسین فسقلی رو سر عقل بیاره. تو که نبودی کلی از خدا و امام زمان برام حرف زد. انگار این حرفها رو از رزمندهها یاد گرفته.
به حسین نگاه کردم که داشت آرام آرام از ما دور میشد. فردای همان روز که سراغش را گرفتم، آقا بهبودی گفت: بعد از نماز صبح و قبل از طلوع آفتاب طوری رفت که متوجه رفتنش نشدیم. حسین دوباره به جبهه برگشته بود. رفت تا کمتر از دو هفته بعد پیکرش را در حالی که گلولهای شقیقهاش را شکافته بود، توی محله بگردانند «این گل پر پر از کجا آمده، از سفر کرب و بلا آمده…».
منبع: جوان آنلاین