خاطرات شهدا

فرار و بدشانسی بزرگ

خاطره‌ای از یک آزاده

یکی از دوستان هم اردوگاهی تعریف می‌کرد: مدتها بود که دلم از اسارت و از اعمال وحشیانه عراقی‌ها گرفته بود. هر زمان که از پشت سیم‌های خاردار به آسمان نگاه می‌کردم یا پرنده‌ای را می‌دیدم که در فضای لاجوردی آسمان آرام بال می‌زند، دلم هوای پریدن می‌کرد و دنیا در برابر چشمانم تیره و تار می‌شد. این فکر لحظه‌ای دلم را آرام نمی‌گذاشت تا این که تصمیم به فرار گرفتم و همه چیز و همه جا را در هر فرصتی زیر نظر داشتم تا شاید موقعیتی حاصل شود.

به گزارش سرویس فرهنگ و حماسه خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، مطلب بالا بخشی از خاطره یکی از آزادگان است. در ادامه این خاطره می‌خوانیم: هر روز حوالی ساعت ۳ بعد از ظهر خودرویی برای حمل و نقل زباله‌های اردوگاه به داخل می‌آمد و چون شامل دستگاه زباله خردکن بود، پنهان شدن در انبوه زباله‌ها امکان نداشت. تصمیم گرفتم شانس خود را بیازمایم و با آویزان شدن به زیر خودروی زباله به بیرون از اردوگاه بروم. امید زیادی به موفقیت نداشتم اما همین قدر که می‌دانستم این عمل عراقی‌ها را به خشم می‌آورد برایم شکلی ‌از انتقام محسوب می‌شد… .

خودرو هر روز طبق برنامه‌ای زباله‌ها را بار کرده، سپس به طرف شهر رمادی حرکت می‌کرد. دل به دریا زدم و در لحظه‌ای دور از چشم نگهبان‌ها خود را در زیر خودرو مخفی کردم. خودرو به راه افتاد و در حالی که دلم می‌لرزید از اردوگاه بیرون رفت؛ اما آن روز نمی‌دانم چرا راننده مسیر دیگری را انتخاب کرد و به پارکینگی که درست روبه‌روی اردوگاه بود رفت و در کمال تعجب خودرو را خاموش کرد و پیاده شد و رفت. گفتم: حتما کاری دارد برمی‌گردد، ساعتی منتظر شدم دستانم تاب‌وتوان نگهداری بدنم را نداشت. آرام در زیر ماشین روی زمین نشستم. کسی مرا نمی‌دید. پارکینگ با اردوگاه بیشتر از چند متر فاصله نداشت؛یعنی درست آن سوی سیم‌های خاردار واقع شده بود و جزوی از پادگان بود.

امیدی به بیرون رفتن نبود. به راننده لعنت می‌فرستادم. تا چند دقیقه دیگر سوت “داخل‌باش” به صدا درمی‌آمد و با آمار عراقی‌ها فرار من مشخص می‌شد. تصمیم عجیبی گرفتم و آن این بود که به اردوگاه باز گردم! اما چگونه که مرا نبینند؟ راهی به جز در اصلی نبود.

آرام به راه افتادم. دو تن از سربازان عراقی از کنار من گذشتند و نگاهی به سرتاپای من کردند؛ اما چیزی نگفتند. به داخل در ورودی رفتم و به نگهبانها گفتم: “می‌خواهم داخل بروم!” آنها با سر و صدای زیاد دور مرا گرفتند که اینجا چه می‌کنی؟ گفتم: “یکی از افسران شما مرا برای بیگاری به بیرون آورده است”. نگاهی به هم انداختند و گفتند: “چگونه تو از این در رفته‌ای که تو را ندیده‌ایم”؟ خود را به نفهمی زدم و گفتم:”من چه می‌دانم. از آن افسر بپرسید!” یکی از آنها به دیگران گفت. دیگران هم حرف مرا تصدیق کردند. برخورد من با آن خونسردی عجیب، آنها را به شک و تردیدی فرو برده بود … .

عاقبت شاید از ترس اینکه مسوؤلیت این امر متوجه آنان شود آرام در را به روی من گشودند و مرا به سرعت به داخل فرستادند و من بدون هیچگونه مشکلی به میان بچه‌ها باز گشتم. با وجود اینکه حدود یک ساعت‌ و نیم در خارج از اردوگاه به سر برده بودم.

بعدها متوجه شدم که آن روز، روز تعطیلی در عراق بود و راننده ماشین پس از بارکردن زباله‌ها به دنبال کار خود رفته بود! هر وقت این خاطره را به یاد می‌آورم به بدشانسی خودم و به حالت عراقی‌ها و به کل قضیه خنده‌ام می‌گیرد. مدتها بعد وقتی جریان را برای یکی‌ دو تن از دوستان نزدیکم تعریف کردم هیچکس باور نکرد.
تهیه و تنظیم: مؤسسه‌ فرهنگی پیام آزادگان

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا