
خاطرات عملیات والفجر۸
***
آتش به آتش
بال در بال ملائک
باران، همیشه رحمت است
خواب من، خواب حسین!
اولین برخوردهای پس از فتح
صبوری کن، صبوری!
شوخیهای دوستانه با میهمان
تابلوی مشترک
داد از غم تنهایی
***
آتش به آتش
تازه جنگ شروع شده بود. ما نمیدانستیم گرا چیست و اصلاً چرا باید گرا گرفت و دیدهبان چه وظیفهای دارد. ارتشیها هم که علم و اطلاعات نظامی خوبی داشتند، دل و جرات کار نداشتند. بنابراین ما را به درجه دیدهبانی مفتخر کرده بودند و خودشان در سنگر محکم توپخانه مینشستند و از ما میخواستند برویم و گرا بدهیم! ما به میان نیروهای دشمن میرفتیم و محلهای استقرار آنها را شناسایی میکردیم و اطلاع میدادیم: اما چون با شیوههای علمی محاسبه و دیدهبانی آشنا نبودیم، کار خوب پیش نمیرفت. یک بار از زبان یکی از آنها شنیدم که میگفت یکی از راههای گرا گرفتن، استفاده از گلولههای فسفری است و دود ناشی از آن گلولهها، باعث گرا گرفتن صحیح میشود. فکر کردم به هر ترتیبی شده، در مناطق دشمن دود بلند کنم و به شیوه سرخ پوستی به آن علامت بدهم. تا مدتی به این شیوه کار خوب پیش رفت تا این که با مشکل روشن کردن آتش در بعضی مواقع رو به رو شدیم. با خودم گفتم بهتر است کار خود را در ساعات اولیه صبح که آفتاب در حال بالا آمدن است و نگهبانان عراقی غرق خواب هستند، انجام دهم. به این ترتیب، برای گرا دادن، ماشینی را انتخاب میکردم و مخزن بنزین آن را آتش میزدم؛ با انفجار باک، هم ماشین منفجر میشد و هم ارتشیها با استفاده از شعله آن میتوانستند آتش توپخانه را هدایت کنند.
بال در بال ملائک
تنها چیزی را که به هیچ کس نمیداد، جا نماز کوچکش بود؛ حتی به من که نزدیکترین دوست او بودم و هر چه از او میخواستم، به من میبخشید. چندین بار از او خواستم جا نمازش را به من بدهد و نداد.
شب عملیات والفجر هشت بود، وقت خداحافظی و آخرین دیدارها وقتی با او خداحافظی میکردم، جا نمازش را در کف دستم گذاشت و گفت: مواظبش باش!
بعد از علمیات وقتی میخواستم با آن نماز بخوانم. دیدم پشت آن اسامی تعداد زیادی از جمله امامان معصوم (علیهمالسلام)، شهدا و بچههای بسیجی نوشته شده و در زیر همه آنها با خط خوش آمده است:
«الهی لاتکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا»
او بسیجی مخلص «منصور بصیریفر» بود که در ادامه آن عملیات، همراه با برادرش عبدالرضا، بال در بال ملائک گذاشت.
باران، همیشه رحمت است
یادم هست که در علمیات والفجر هشت در اولین روز بمباران شیمیایی و طبق گزارشهای رسیده دشمن با ۳۲ فروند هواپیما منطقه را کاملاً بمباران شیمیایی کرد. از آن به بعد، دشمن روزها با هواپیما و شبها با توتخانه، منطقه را بمباران و گلوله باران شیمیایی میکرد تا آنجا را دائم آلوده نگه دارد. ما به دنبال راهی برای رفع آلودگی منطقه بودیم و تصمیم گرفتیم که با گسیل ۱۰۰ماشین آتشنشانی، منطقه را پاکسازی کنیم، اما خداوند به یاری رزمندگان دلیرمان آمد؛ زیرا در همان موقع بارانهای متوالی و وسیعی در آنجا آغاز شد که در مدت کوتاهی منطقه را رفع آلودگی کرد.
خواب من، خواب حسین!
یکی از مسایلی که در علمیات والفجر هشت اهمیت داشت، جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند نیز بیتأثیر نبود. بچهها برای این که میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقاً اندازهگیری کنند، یک میله را نشانهگذاری کرده و کنار ساحل، داخل آب فرو کرده بودند. این میله یک نگهبان داشت که وظیفهاش ثبت اندازه جزر و مد بر حسب درجات نشانهگذاری شده بود.
اهمیت این مساله در این بود که باید زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نمیکرد.
چون در آن صورت، فشار آب همه غواصان را به دریا میبرد. از طرفی در زمان مد چون آب بر خلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت میکرد، موجب میشد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت راکد پیدا کند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود. اما این که این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ میدهد و چه مدت طول میکشد، مطلبی بود که باید محاسبه شده و قابل پیشبینی میشد.
بچههای اطلاعات برای حل این مسأله راهی یافتند. میلهای را نشانهگذاری کرده و کنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت که اندازههای مختلف را در لحظههای متفاوت ثبت میکردند. «حسین باد پا» یکی از این نگهبانان بود. خود حسین این طور تعریف میکرد که «دفترچهای به ما داده بودند که هر ۱۵ دقیقه، درجه روی میله را میخواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت میکردیم. مدت دو ماه کار ما سه نفر فقط همین بود.
آن شب خیلی خسته بودم، خوابم میآمد. در آن نیمههای شب نوبت پست من بود. نگهبان قبل بالای سرم آمد و بیدارم کرد.
گفت: حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست. همان طور خوابآلود گفتم: «فهمیدم. تو برو بخواب من الان بلند میشوم.»
نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید که من بیدار شدهام و الآن به سر پستم خواهم رفت؛ اما با خوابیدن او من هم خوابم برد!
اولین برخوردهای پس از فتح
اولین برخورد بچهها با اسرای دشمن وقتی بود که قسمتی یا مرحلهای از یک عملیات را بهخوبی پشت سر گذاشته بودند و طبعاً سرحال و راضی بودند و دلیلی نداشت که با دشمن با ترشرویی رو به رو شوند؛ هر چند لبخند آنها هم برای دشمن مغلوب، زهرخند بود. با این همه، اسرار اصلاً انتظار نداشتند پس از اسارت، هیچ خبری از آن خشونتهای حین علمیات نباشد و واقعاً مثل میهمان آنها را میزبانی و تر و خشک کنند. به همین خاطر، اولین عکسالعمل آنها در لحظه اسارت، بعد از آن احساس حقارت و ذلت و ترس و بدبختی، با این که اغلب نوجوان و جوان هم نبودند و سن و سالی از آنها گذشته بود، گریه بود و بالا بردن دستها و خود را به زمین زدن و خاک بر سر کردن؛ این بود که وقتی بچهها دستهای آنها را پایین میآوردند و به ایشان آب و سیگار و بیسکویت میدادند، متعجب میشدند و در قیاس به نفس، به اصطلاح «کم میآوردند»، بهتشان میزد، خشکشان میزد و دیوانه میشدند. بعضی که سطحیتر فکر میکردند، یا احساساتیتر بودند، دستپاچه میشدند و به سرعت ساعت و انگشتر و فانسقه و پول و لباس و هر چه را داشتند و برایشان ارزش داشت، در میآوردند و به پای بچهها میریختند و مصرانه التماس میکردند که قبول کنند.
افرادی هم بودند که سر به سوی آسمان بلند میکردند و دروغ یا راست، یا الله یا الله میکردند، کنایه از این که متنبه شدهاند و اشتباه کردهاند!
صبوری کن، صبوری!
پیش از عملیات والفجر هشت بود که برادر [شهید] خرازی برای بچههای گردان یونس صحبت میکرد. به آنان میگفت: «برادران! اگر در عملیات زخمی شدید، خیلی بیتابی نکنید که دو نفر دیگر هم مجبور شوند از شما پرستاری کنند و شما را به عقب انتقال دهند. سعی کنید خودتان را از معبر عقب بکشید تا برادران امدادگر سراغ شما بیایند. آه و ناله نکنید که روحیه بقیه تضعیف شود. بعد اشاره کرد: من خودم زخمی شدم، دستم قطع شد، نه آه کردم و نه ناله؛ چون روحیه دیگران ضعیف میشد…»
بعد سه بار گفت: «استغفرالله، استغفرالله، استغفرالله، این نیت را نداشتم که از خودم تعریف کنم!…
این مطلب در ذهنم بود، تا این که عملیات صورت گرفت. پشت جاده فاو- البحار بودیم. آتش دشمن خیلی شدید بود. حدود ۱۰متری من گلولهای به زمین خورد. یکی از برادران بسیجی زخمی شد. بالای سرش رفتم، با این که زخمش خیلی شدید بود، ساکت بود و چیزی نمیگفت. پرسیدم: « درد نداری؟» گفت: «درد دارم، خیلی هم دارم؛ اما یادت نیست حاجی چی گفت. من سفارش او را اطاعت میکنم و چیزی نمیگویم.»
شوخیهای دوستانه با میهمان
در میان همه آداب، شوخیهای خاص میهمانی هم خالی از لطف و حکمت نبود. بچهها با برادرانی که به اصطلاح نزدیکتر و ندارتر بودند، برنامههایی داشتند. از آن جمله بود، درست کردن غذا و خوراکی که شخص میهمان دوست نداشت و بعد دعوت او به چادر و سنگر و به زور خوراندن آن غذا به ایشان. شوخی دیگری که رایج بود، این بود که اگر غذا به اصطلاح چرب بود و پذیرایی اساسی؛ مثلاً غذا مرغ بود یا سر وکله خشکباری مثل پسته و فندق پیدا میشد، بعضی از بچهها راه میافتادند، از این سنگر به آن سنگر سر میزدند و با گفتن: یا الله، میهمان حبیب خداست، در غم آنها شریک میشدند! شوخیهای دیگری هم بود نظیر سیاه کردن میهمانان با نقشه قبلی و اجرای جشن پتو و زدن کتک مفصل به آنها و از همه جالبتر، دارزدن! میهمان که با مشارکت همه بچهها عملی میشد.
وقتی غذا یا میوهای را به میهمان تعارف میکردند، همزمان میگفتند؛ اگر حرارت داری بردار بخور! یا اگر دوستی از جلو چادرشان رد میشد و میخواستند او را به درون چادر دعوت کنند، میگفتند: بفرما! و بعد از مکثی میگفتند: البته اگر از قلم پات (پایت) سیر شدهای؛ و امثال این عبارات.
تابلوی مشترک
سال ۶۶ در ارتفاعات دوقلو و الاغلو، عراقیها نام محور خود را ن ۶۸۲ گذاشته و یا تابلو مشخص کرده بودند. بچههای اطلاعات – عملیات به آن جا رفتند و روی تابلوی ن ۶۸۲ را در مسیر خود قرار دادند. هنگام عملیات عراقیها راه را گم کردند و با این شیوه تعدادی از آنها کشته و زخمی و اسیر شدند.
داد از غم تنهایی
بالای سرجنازه شهید نشسته بود. گریه میکرد و خاک به سر و روی خود میپاشید.
«چرا رفتی جمال… مگه قول نداده بودی با هم بریم. کجا رفتی تنها؟»
بچهها بازویش را گرفتند و بلندش کردند. آرام نمیگرفت. دوباره نشست. به سر و صورت خود چنگ میزد. شهید را در آغوش گرفت. بر لبهایش بوسه زد. یکی از بچهها کنارش نشست.
– «عباسجان، خوب نیست. روحیه بچهها تضعیف میشه.»
فرمانده گردان یونس بود، عباس افیونیزاده. با جمال اصفهانیان از برادر نزدیکتر بودند. همیشه با هم، همرزم، یک روح در دو قالب و حالا یکی با ترکش شهید شده بود و روح دیگری عذاب میکشید.
– «این جوری خودشو میکشه. خیلی غیرطبیعیه.»
– «تو حال خودش نیست.»
شیشه عطری از جیب بیرون آورد و پاشید روی جمال و دستهایش را فشرد.
«دست منو هم بگیر با خودت ببر. این نامردید. قرارمون این نبود. حالا چه کار کنم تنها؟»
سرش را روی سینه شهید گذاشت. چهرهاش از خون سرخ شد. انگار چیزی شنیده باشد، ساکت شد. با چفیه اشکهایش را پاک کرد، سر برداشت. خیره به آسمان نگاه کرد و بعد به بچهها. صدایش جدی و خشک بود.
«خیلی خوب دیگه. از این جا برین. منم میآم.» همه ساکت دورش حلقه زده بودند و نگاه میکردند. تقریباً فریاد زد: «برین دیگه!»
راه افتادیم. دوباره خم شد روی شهید. زیر لب چیزی زمزمه میکرد. دور شده بودیم. نگاه کردم. همچنان سر بر سینه شهید داشت. صدای سوت خمپارهای آمد. خوابیدیم روی زمین. با صدای انفجار گرد و خاکی به هوا بلند شد.
– «یا علی!»
بلند شدم. جلو رفتم. تا بالای سرشان برسم، گرد و خاک خوابید. ترکش بدنش را سوراخ سوراخ کرده بود. خون گرمی از جای زخمهایش جاری بود. هیچ حرکتی نمیکرد. آرام کنار جمال خوابیده بود. حالا تنها نبودند.
آن سوی سنگر تیربار با خمپارههای فسفری و ۶۰ سنگرها را زیر آتش گرفته بودند. در این دو سه روز گذشته خمپاره ۶۰ کار هر بعد از ظهرشان بود.
– «امشب خیلی شلوغش کردن، نکنه خبری باشه؟»
– «حالا که قراره گروها نا عوبشن، بو نبرده باشن خوبه.» – «گروهان امام حسن کی میآد؟»
– «حالا دیگه میآن. مسوول دستهها آمده بودن برای توجیه خط.»
– «تا توجیه بشن و جابیفتن، طول میکشه. امشب حمله کنن کار مشکل میشه، آمادگی نداریم.»
بعد از والفجر هشت، گردان ابوالفضل(علیهالسلام) خط کارخانه نمک را تحویل گرفت و حالا منتظر گروهان امام حسن (علیهالسلام) بودیم.
– «تو این آتشی که میریزن، مگه میشه جا به جا شد. تمومی نداره لامصب.»
به سنگرها سرزدم. پاسبخش بودم. بچهها وسایل و تجهیزات را جمع کرده بودند و آماده تعویض شب از نیمه گذشته بود. دلشوره عجیبی داشتم. صدای پا آمد. نگاه کردم. هدایت بود. بعد از من او پاسبخش بود. خیلی صمیمی بودیم. جلو آمد، با چشمهای پف کرده.
– «هنوز زندهای؟»
– «سعادت که نداریم. خوب خوابیدی؟»
– «خواب؟. تو این صدا؟ توپخونه، خمپاره، کاتیوشا.
لا مصبا چهل تاشو یه باره ول میکنن.»
– «ولخرجی میکنن.»
برگشتنی دوباره به سنگرها سر زدم. در سنگر آخر یک نور دیدم، که در دل تاریکی آمد و رفت. شبهای قبل هم گاهی میدیدم. مثل هر شب جلو رفتم. کلاش را مسلح کردم و روی تاریکی رگبار گرفتم. خبری نشد. رفتم سنگر تیربار.
– «خسته نباشی! اجرت با حسین.»
– «ممنون. شما خسته نباشین.»
– «خبری نیست؟»
– « فقط میکوبن. امشب خیلی عصبین»
– «هیس!. دیدی؟»
انگار دوباره آن نور آمد و رفت.
– « مثل چراغ قوه بود.»
– «انگار خبریه.»
پشت تیر بار نشستم. دلهره داشتم. روی کل منطقه یک رگبار خالی کردم.
– «بفهمن حواسمون هست. شما هم حواست باشه من میرم بخوابم.»
– «خیالتون جمع.»
رفتم تو سنگر. باید آماده میخوابیدم. حس غریبی میگفت که امشب حمله میکنند. چشمهایم را بستم. صداها آرام آرام در ذهنم محو شدند.
– «برادر ترکزاده. برادر ترکزاده.»
چشمهایم را باز کردم. پاسبخش پاس سه بود.
– «چی شده؟»
– «فکر میکنم خبریه. باید آماده باشیم.»
هنوز گیج بودم. نشستم.
– «ساعت چنده؟»
– «دو و نیم.»
سرم را از سنگر بیرون بردم. غوغایی بود. یک لحظه تردید کردم. قبل از این که چیزی بگویم، سریع بیرون رفت. خجالت کشیدم.
– «چرا ایستادی؟ بیا بیرون!»
رفتم بیرون. آتش خیلی سنگین بود. دویدیم طرف سنگر تیربار. نگهبان سنگر تیربار نبود.
– «نگهبان کجاست؟»
– «نمیدونم، همین جا بود.»
– «نکنه دزدیده باشنش؟»
جعبههای قشنگ را آماده کردم، نشستم پشت تیربار.
صدای رگبار گوشم را منگ کرد. دیدم پا سبخش داد میزند.
– «چی میگی؟»
– «من می رم بچهها رو بیدار کنم.»
– «خیلی خوب.»
گلولههای تیربار منطقه را هاشور میزد. صداهایی از دل تاریکی بلند بود. پوکهها مثل اسپند روی آتش به هوا پرتاب میشد. یک پوکه خورد به چشمم. اشک گونهام را خیس کرد. چشمم میسوخت. دو تا از بچهها آمدند سنگر تیربار.
– «بچهها بیدار شدن؟»
– «همه پشت خطن. غمی نیست.»
– «بده من. بقیه شون مال من.»
نشست پشت تیربار. با چفیه اشک چشمم را پاک کردم. درد میکرد. رفتم طرف دپو. یک ستون از عراقیها داشت میکشید عقب، نگاه کردم جناح راست، بین دسته ما و دسته سه خالی بود. فکر کردم: «حتماً دارن می رن اون جا.»
از دپو پایین آمدم، رفتم طرف بچهها.
«جناح راست خالیه. شاید از اون جا جمله کنن. شما دو نفر برین اون جا.»
به سرعت حرکت کردند. یکی کلاش داشت و دیگری آر. پی. جی. عراقیها فکر نمیکردند با آتشی که ریختند، کسی برای دفاع بیرون بیاید. بچهها به موقع عمل کرده بودند.
– «بگو تیراندازی رو کمتر کنن!»
دیدهبان بود. فریاد میزد. رفتم طرفش.
– «چی شده؟»
– «دارن پرچم سفید نشون میدن. میخوان تسلیم بشن.»
– «زیر آتیشو کم کنین. حسابی سرخ شدند. بیشتر کباب میشن طفلکا!» رفتم بالای خاکریز. گوشه و کنار پارچه سفید تکان میخورد. همه با هم فریاد زدیم: «تعال. تعال. تعال.»
یکی از عراقیها جلو آمد. به نظر میآمد تیمسار یا سرهنگ باشد. قپه داشت، با یک عقاب. پشت سرش بقیه بلند شدند. زیاد بودند.
– «حالا کجا جاشون بدیم؟»
– «میبریمشون سه راهی بهداری، تو یه سنگر. تکون خوردن راحتشون میکنیم.»
– «پس یا علی!»
هوا روشن شده بود. پشت خط پر از جنازههای عراقی بود.
«حتماً چهار، پنج تاشون زندهان. موندن شب بشه، فرار کنن.»
«کور خوندن.»
خمپاره را راه انداختیم. گلوله اول و دوم پنج شش تا از مردهها زنده شدند. آمدند طرف خاکریز. نرسیده به خاکریز سوت خمپاره عراقیها تو آسمان پیچید. خوابیدند روی زمین. چند متریشان گلوله منفجر شد. دو نفرشان کشته شدند و یکی دستش قطع شد.
«نامردا به خودشون هم رحم نمیکنن!»
با این که دستش قطع شده بود، دو شاخه محبتش باز بود. از سیگارهای بغدادی خودشان دادیمش. یکی از بچهها دستش را بست.
– «ببرینش بهداری!»
با ناباوری نگاه میکرد.