سرباز امام زمان (عج ) اشتباه نمی کند
سال ۱۳۶۲ در تیپ مالک اشتر، آماده برای انجام یک عملیات برون مرزی شدیم. از این که این بار دوستان نزدیکم «ابو داوود» پیرمردی ازکربلا . «ابومحمد» جوانی ازبغداد و «ابو حسن» از بچههای «کاظمین» مرا در این ماموریت همراهی می کردند، بسیار خوشحال بودم. هر کداممان، تجهیزات لازم که اسلحهی کلاش و یک آرپیجی با گلولهی اضافی بود را برداشتیم. هنگام حرکت با خودم گفتم تا جایی که ممکن است، مینهای کوچک ضد نفر ۱۴ M آمریکایی را دور شال لباسِ کردی ام، جاسازی کنم تا از قدرت مانور بیشتری، هنگام حضورمان در عمق خاک عراق ، برخوردار باشم. پس از طی مسافتی به پایگاهی که تقریباً ۷ کیلومتر با خط مرزی فاصله داشت و محل استقرار مجاهدین عراقیِ حامی جمهوری اسلامی بود، رسیدیم . بر خلاف شبهای قبل، این بار هوا کاملاً مهتابی بود تا حدی که با چشم غیر مسلح می شد اطراف را دید. در مسیر راه به تپه سنگی رسیدیم که از آنجا پاسگاه «ریشنِ» عراق به راحتی دیده می شد. کوچک ترین بی احتیاطی و سهل انگاری در خصوص مسایل امنیتی و حفاظتی ، بی تردید موقعیتمان را لو می داد. رو به ابوداوود پیرمرد گروهمان کردم و گفتم: ابوداوود! تپهی کنار دست پاسگاه عراقیها را می بینی؟ می خواهم هر طور شده خودم را به آنجا برسانم و پرچمی را که همراه من است، روی آن نصب کنم و دور تا دورش را هم مین کاری کنم تا وقتی، تکانهای مداوم پرچم، توجه عراقیها را به خود جلب کرد و آنها را به طرف خود کشید، مینها منفجر شوند وعراقی ها آسیب ببینند. با وسواس هر چه تمام به اتفاق یکی از دوستان کار را به پایان رساندم و بلافاصله به نزد دوستان مجاهد عراقیام برگشتم. بعد از دقایقی استراحت، برای ادامهی حرکت و ماموریتمان آماده می شدیم که ناگهان با عبارت وحشتناک «توکیستی ؟» فردی، از حرکت باز ایستادیم. ترس و دلهره سراسر وجودمان را فرا گرفته بود. در فاصلهی زمانی کوتاه به حالت نیم خیز، پشت سنگهای اطراف تپه اسلحه را به سوی آن فرد ناشناس نشانه گرفتم. در هالهای از تردید بودیم که آن فرد چه کسی می تواند باشد و وابسته به چه مجموعهای؟ عراقی است یا ایرانی؟ مجاهد است یا … . ثانیههایی چند با شلیک چند گلوله از سوی گشتی به سوی ما حقیقت لو رفت و ما پی بردیم که یک گشتی عراقی ساعتی است، ما را زیر نظر گرفته تا در یک فرصت مقتضی، زنده ما را به اسارت درآورد. به لطف خدا با شلیک چند گلوله به سمت آن چند نفر گشتی، توانستیم از شرآنها خلاص شویم. عراقیهای بالای پایگاه ریشن به گمان این که گشتی، کارش را با موفقیت انجام داده و توانسته ما را بکشد و یا اسیر کند، از انجام هر گونه واکنش پرهیز کردند. شرایط، بغرنج و بحرانی شده بود و دیگر ادامهی حرکت به صلاح گروه نبود و هر طور شده باید به عقب برمیگشتیم. فرار را برقرار ترجیح دادیم. با دیدن چند گشتی عراقی بر سرعتمان افزودیم، گویا عراقیها به حقیقت موضوع و اتفاق پیش آمده، پی برده بودند و تلاش کردند تا هر طور شده ما را به اسارت خود درآوردند. در مسیر عقب نشینیمان، فریادهای پیاپی ابوداوود مبنی بر سرعت بخشی هر چه بیشتر به حرکت ، ما را به خود آورد، او با ولعی دو چندان، فریاد می کشید و می گفت: حسینی، تو نباید گیر آنها بیفتی. با تمام وجودم دوستی و محبت او را به خودم احساس کردم، او بیشتر از خودش به فکر رهایی من از آن مهلکه بود، در حالی که او در مقام یک مجاهد عراقی به دلیل همکاری با انقلاب جمهوری اسلامی در صورت اسارت، بیشتر از هر ایرانی دیگر در معرض تهدید بود، که این امر عمق اعتقاد او را میرساند. عمق معرفت ابو داوود آن جا برایم بیشتر مسجل شد که پس از فرار از مهلکه، او را عصبانی و آشفته دیدم. وقتی علت را جویا شدم، رو به من کرد و گفت: حسینی، قمقمهی آبم را جا گذاشتم. آنقدر خود را برای این اشتباه سرزنش می کرد که حاضر شد. برای جبران آن، همان مسیر را دوباره برگردد. نهایت، اصرارهای من مبنی بر فراموش کردن حادثه، باعث شد او از انجام این اقدام منصرف شود اما جملهی معنی دارش را که حکایت از عمق معرفت و بینش داشت، هرگز فراموش نمی کنم و آن این بود که : «سرباز امام زمان که اشتباه نمی کند.» تا مدتها این عبارتش در ذهنم باقی مانده بود و مرا به فکر و تامل فرو برد. از خدا خواستم که مرا نیز چون آن مجاهد عراقی از گوهر بینش و معرفت بهرهمند کند. هر روز پس از آن ماجرا کارمان این شده بود که با دوربین، به سوی تپهی کنار پایگاه عراقیها که پرچمی رویش نصب بود، نگاه کنیم تا ببینیم کار پرچم به کجا می کشد تا این که به لطف و عنایت الهی، یکی از آن روزها برادری ، خبر خوش را به ما رساند و آن این که، صدای انفجار مهیب مینی ، شنیده شده است. با شنیدن خبر با عجله دوربین را گرفته و به آنجا نگاه کردیم. با ندیدن پرچم به یقین رسیدم که تدبیرم کارساز شد و مینهای ۱۴M عراقیها را به سزای عمل ننگینشان رساندند.
سید رضا حسینی