خاطرات شهدا
خواب استثنائی
در منطقه شوش در حال پاکسازی سنگرها بودیم. دو سه شبانه روز نخوابیده بودیم، خواب به من فشار آورد؛ رفتم داخل سنگر دیدم یک نفر پتو کشیده روی سرش. من هم گوشه ای از پتو را کشیدم روی سرم و گفتم که دونفری میخوابیم.
صبح با صدای اذان یکی از بچه ها، بلند شدم وضو گرفتم و نماز را داخل همان سنگر خواندم.
هر چه به آن برادری که داخل سنگر خوابیده بود گفتم: اخوی نماز قضا شد، آفتاب زد. باز هم فایده ای نداشت. با پوتین زدم کف پاهایش، اخوی مگر با شما نیستم نمازت قضا شد. دیدم انگار نه انگار، هیچ اهمیتی نمیدهد. پتو را از روی سرش برداشتم دیدم عراقی است که به هلاکت رسیده و من هم یک شب کنار این مرده عراقی راحت خوابیدم.!