
خوشغیرت به قولش عمل کرد
خاطره زیر را حاجحمید پارسا از رزمندگان نامآشنای لشکر۱۰سیدالشهدا(ع) و از راویان کاروانهای راهیان نور به نقل یکی از رزمندگان این لشکر تعریف کرده است.
در دوران آموزشی برای اینکه رزمندهها به سختیها جبهه عادت کنند، سعی میکردیم جیره غذایی کمی برایشان در نظر بگیریم. اغلب رزمندهها با این شرایط خو میگرفتند و با وجود غذای کم، فعالیت جسمی زیادی داشتند. اما خب بعضیها هم نمیتوانستند تحمل کنند و گاهی به جیره غذایی پاتک میزدند. من چون در گروهان مسئولیت داشتم، سعی میکردم در گرفتن سهمیه غذای گروهان و رساندش به دست رزمندهها شخصاً نظارت داشته باشم. معمولاً جیره را داخل کانکسی میگذاشتیم که درش بسته میشد، اما قفل نداشت. منتها من حواسم به همه چیز بود. ناسلامتی چند سالی از حضورم در جبهه میگذشت و هر کسی دست از پا خطا میکرد، سریع مچش را میگرفتم.
در اثنای آموزشها احساس کردم چند روزی میشود جیره صبحانه کم میآید. یعنی کمتر از حدی که هر روز دریافت میکردیم. یکی دو روز خودم در تحویل گرفتن سهمیه گروهان نظارت کردم و دیدم چیزی کم نیست. همان قدر نان و پنیر و حلوا شکری دریافت میکردیم که قبلاً به ما داده میشد. حدس زدم یک نفر از داخل گروهان به انبار پاتک میزند. برای اینکه با بچهها اتمام حجت کنم، یکبار جمعشان کردم و گفتم: من فهمیدم طرف کیه؟ خودش هم فهمیده که من فهمیدم. پس قبل از اینکه بقیه بفهمن بیاد خودش رو معرفی کنه.
همه زدن زیر خنده و هر کسی حرفی میزد. یکی میگفت: حاجآقا ترجمه کن ببینیم چی میگی. کی فهمیده؟ شما فهمیدی یا خودش فهمیده که شما فهمیدی… خلاصه حسابی تیکه بارانم کردند. من هم جدی گفتم:«ببینید بچهها هر کی به جیره صبحونه دستبرد میزنه، بدونه که داره حق همرزماش رو پایمال میکنه. ناسلامتی همگی بسیجی هستیم و اومدیم جبهه با دشمن اسلام بجنگیم، نه اینکه به غذای همدیگه پاتک بزنیم.»
بچهها تازه دوزاریشان افتاده بود و چند نفری هم خط و نشان کشیدند که اگر دستشان به آن زبلخان برسد، حقش را کف دستش میگذارند. خلاصه کمی روی این قضیه بحث کردیم و هر کسی پی کارش رفت. از روز بعد تا یک هفته کسی دست به جیره صبحانه نزد. فکر کردم آن ناقلا حساب کار دستش آمده و بیخیال پاتک شده است. اما چند روز بعد دوباره دستبردها شروع شد و روز از نو و روزی از نو.
بالاخره تصمیم گرفتم خودم مچش را بگیرم. یک روز بعد از نماز صبح دور و بر انبار غذا مخفی شدم و کشیک دادم. هنوز آفتاب بالا نیامده بود که دیدم یک شبح وارد انبار شد. رفتم و از درز در داخل را دید زدم. دیدم ای دل غافل یک رزمنده چاق و هیکلدار، سه، چهار تا نان لواش را روی هم گذاشت و بعد یک قالب پنیر برداشت و روی نانها مالید و همه را لقمه کرد. سر آخر چنان گازی به لقمه زد که دهانم آب افتاد. بنده خدا تا خواست از در بیرون برود، جلویش سبز شدم و گفتم:«سلام اخوی خوشمزه است؟!»
همانجا خشکش زد. آفتاب تازه درآمده بود و روی صورتش افتاد. دیدم فوقش ۱۶ ساله باشد. بیچار به لکنت زبان افتاده بود و حتی اشک توی چشمهایش حلقه زده بود. به زور لقمه توی دهانش را قورت داد و با التماس گفت: «حاجآقا تو رو خدا به کسی نگو کار من بوده. آبروم میره. میگن این بسیجی یا دزد.»گفتم:« زبونت رو گاز بگیر. دزد کیه. این رو بهش میگن پاتک زدن. اما پسرجون اینجا خون هیچ کسی از دیگری رنگینتر نیست. حداقل فکر سایر بچهها رو میکردی.»
بنده خدا برایم توضیح داد که تا حالا مادرش برای او صبحانه آماده میکرده و هر روز تا حد ترکیدن غذا میخورده است. به همین خاطر نمیتواند گرسنگی را تحمل کند. وقتی حرف میزد توی دلم میگفتم خب حق هم دارد. نوجوان نازپروردهای است و تا همین جا که به جبهه آمده، هنر کرده است. خلاصه به او گفتم:« به کسی چیزی نمیگم. ولی تو هم قول بده بیشتر هوای همرزمهایت رو داشته باشی.» آنقدر خوشحال شد که قول داد به راه راست هدایت شود و حتی گفت: «حاجآقا باور کن موقع عملیات جبران میکنم. قول میدم. ببین کی گفتم.»
شاید به یک ماه نرسیده وارد عملیات شدیم. در همین عملیات من به اسارت دشمن درآمدم و عراقیها من و چند نفر از بچهها را به خط خودشان انتقال دادند. نرسیده به سنگر کمین دشمن، پیکر چند نفر از شهدای ما افتاده بود. رزمندگانی که بیشتر از سایر رزمندهها به قلب دشمن نفوذ کرده بودند و خودشان را تا لب سنگرهای کمینشان رسانده بودند. همانجا چشمم به پیکر همان نوجوان افتاد. در حالی که طاق باز روی زمین افتاده بود و آسمان را نگاه میکرد. یاد حرف آن روزش افتادم که میگفت:«قول میدم تو عملیات جبران کنم.» خوشغیرت به قولش عمل کرده بود.
منبع: روزنامه جوان