
خاطرات شهدا
دستم پر است
پیرمرد روستایی آموزش ندیده ای همراه کمک های مردمی به منطقه آمده بود به اصرار مانده بود و به نیروهای رزمی خدمت می کرد. مقر ما نزدیک پایگاه ضدانقلاب بود. وقتی بچه ها نیمه شب به قصد نفوذ به آنجا حمله کردند، مسئول گروهان به ناچار یک قبضه کلاشینکف و چند نارنجک به او داد که در صورت لزوم از خودش دفاع کند. درگیری شروع شد، یک وقت متوجه شدند او همین طور از این طرف به آن طرف می رود.
به او گفتند، «چرا نمی جنگی و مواظب خودت نیستی؟»
گفته بود: «دستم پر است با چه بجنگم!»