
دیر آمد و زود رفت

در عملیاتهای مختلفی شرکت کردم. اسم و رسم بسیاری از آنها را نمی دانم، اما دو عملیات خیبر و بدر را به خوبی به یاد دارم. هر دو در جزیره مجنون بود. کل آن منطقه نیزار بود. و اکنون خشک شده است. آنجا جزء خاک ما محسوب می شود. آب دجله و فرات در این منطقه رها بود. و در وسط آن منطقه جزیره ای بود که جزیره مجنون می نامیدند. از آنجا تا خاک عراق نزدیک ۴۰ کیلومترفاصله است. در جنگ به قصد شکست عراق، جاده ای آماده کردند تا ماشین بتواند از آنجا برود؛ چون در نیزارها با قایق نمی شد رفت و امکان به گل نشستن قایق و یا گمشدن در آن منطقه وجود داشت. به ناچار آنجا را خاک ریختند تا به جزیره برسند. بعد از جزیره مجنون با قایق به اول خاک عراق می رفتیم. اگر آنجا را فتح می کردیم به الاماره می رسیدیم. دشمن در آنجا نیرو نداشت؛ چون فکر نمی کرد کسی بتواند از بیش از ۳۰ و یا ۴۰ کیلومتر باتلاق عبور کند. اما رزمنده ها راه کشیدند و چندین هزار نیرو را به آنجا بردند. دشمن نیز نیروی فراوانی آورد و منطقه را محاصره کرد. و عملیات متاسفانه شکست سختی خورد و مانند عملیات بدر و خیبر از چند لشکر و چندین هزار نفر، تنها چند صد نفر بر گشتند.
در یکی از آن دو عملیات با تیپ امام رضا (علیه السّلام) از مشهد بودم. ابتدا علاوه بر روحانی بودن، رانندگی ماشینهای جیپ پشت خط را که توپ ۱۰۶ بر آنها سوار بود، انتخاب کردم، امّا هنگام عملیات دیدم این توپها را به خط مقدم نمیبرند، بنابراین آن را رها کردم و خودم را به عنوان رزمنده به خط مقدم رساندم.
در آنجا موتورسیکلتی پیدا کردم و با آن به نیروها سرمیزدم. البته به عنوان یک رزمنده با عمامه ای بر سر. در بین جمعی از رزمندهها شب را ماندم. از صدای گلوله توپ که کنار ما فرود آمد، بیدار شدم، اما دو مرتبه سعی کردم بخوابم. صبح فهمیدم از همان گلوله دو نفر از رزمندهها کنار من شهید شده اند.
موتور را سوار شدم و برای سر زدن به دیگر رزمندگان و انجام کارهای تبلیغی به جاهای دیگر رفتم اما مدارک و اورکتم را در آنجایی که شب خوابیدم، جا گذاشتم. چون روزها هوا گرم میشد نیاز به لباس گرم نداشتم.
پس از رفتن من، دشمن حمله کرد و ضربه شدیدی وارد نمود و آن منطقه را پس گرفت. همه افراد خط مقدم، شهید یا اسیر شدند. اورکت و مدارک من نیز به دست آنان افتاد. فکر کردند من نیز جزء کشتهشدگان هستم؛ به همین دلیل رادیو عراق اعلام کرده بود: «ملّا احمد عابدینی از ملّایان ایران به قتل رسید

ماه مبارک رمضان در قرارگاه حاجبابا
رزمندهها قصد ده روز میکردند و روزه میگرفتند. روزه در آن مکان به دلیل شرایط سخت و طاقت فرسا کار بسیار سخت و شکنندهای بود، اما شرایط هیچ وقت نمیتوانست در برابر ارادههای پولادین رزمندهها اظهار فضلی کند.
مجتبی کاظمی که طلبهای شانزده ساله بود و هنوز تمام موهای صورتش درنیامده بود، در مقر خمپاره، قصد روزه میکرد و روزه میگرفت. روزی با هم آمدیم کنار چشمه. هوا به شدت گرم بود پاهایش را درون چشمه فرو برد. پس از مدتی به او گفتم بیا برویم بالا. گفت: بگذار یک کم دیگر بمانیم. بدون این که حرفی بزند، فهمیدم روزه گرفته است.
روزهای ابتدایی ماه رمضان بود که دشمن حمله کرد از قرارگاه حاج بابا به طرف خط مقدم رفتیم. هوا به قدری گرم بود که زبانم در دهانم خشک شده بود. مسیری که طی کردیم بیشتر از مسافت شرعی بود به همین جهت روزهام را باز کردم.
علی پورقاسمی
او از طلبههایی بود که از احساسات بسیار قوی برخوردار بود. با دیدن صحنه شهادت و یا قطع عضو و جراحت شدید، حالش تغییر میکرد حتی گاهی غش می کرد. هنگام شنیدن خبر شهادت شهید رجایی و شهید باهنر حالش بسیار دگرگون شد و از هوش رفت.
روزی با آقای پورقاسمی برای دیدهبانی از قلّه بازیدراز بالا رفتیم. دقیقا در بین نیروهای دشمن بودیم که روی زمین دراز کشیدیم بدون هیچ اضطرابی، نزدیک بود خوابمان ببرد که او را صدا زدم و پس از انجام مسۆولیت از همان مسیر برگشتیم.

روستای داربلوط
از پادگان ابوذر که به سمت غرب حرکت کنیم به روستایی به نام سراب گرم می رسیم. در آنجا چشمه آبی وجود دارد و منطقه سرسبزی است. بعد از آنجا باز به طرف غرب می رویم تا به رشته کوهی می رسیم که یکی از قلّه های آن بین بازی دراز است. در دامنه این رشته کوه ، رودخانه بزرگی است به گونه ای که فاصله بین رودخانه و کوه را درختان سر سبزی پوشانده است. روستای دار بلوط در حاشیه این رودخانه قرار دارد. روستای بعد از آن، شیرین آب است و لیموشیرین دارد. همان حوالی و بین درخت ها دشمن مستقر بود و منطقه را در اختیار داشت. از داربلوط تا محل استقرار نیروهای خودمان چندین کیلومتر فاصله بود. مردم روستا رفته بودند. باغهای شیرین آب، درختان لیموشیرین داشت. نیروهای خودیکه آنجا میرفتند، مقداری لیمو شیرین میآوردند تا نشان دهند که تا عمق منطقه دشمن رفتهاند.
من نیز یک مرتبه با دوستم تا آنجا برای شناسایی رفتیم، خواستیم از آنجا لیمو شیرین بچینیم اما از این کار صرف نظر کردیم؛ زیرا میتوانست جانمان را به خطر بیندازد. از آنجا نیروهای دشمن را به خوبی میتوانستیم ببینیم.
داربلوط موش زیاد داشت. در سنگر که میخوابیدم از گرمی هوا پیشانیم خیلی عرق میکرد، موشهای تشنه میآمدند تا آبی بنوشند و من نیز از خواب میپریدیم. این جریان پی در پی تکرار میشد. در همین داربلوط، موشها لاله گوش یکی از رزمندهها به نام سید مهدی شریعتی را جویدند. شهید شریعتی به همین دلیل بیماری گرفت و تا مدتی با آن دست و پنجه نرم میکرد.
منطقه قلاویز
این منطقه در جایی بود که دشمن بر آن تسلط داشت و هیچ گونه حرکتی را بدون پاسخ نمیگذاشت و شدیدا میکوبید. نیروهای خودی نیز سنگرهای زیرزمینی کنده بودند. روزها داخل سنگرها میماندند و فقط شبها بیرون می آمدند. نمی شد هیچ حرکتی انجام داد؛ چون در تیررس مستقیم دشمن بودیم. آقای شریعتی آنجا دیدهبان بود.
من برای یک شبانه روز آنجا ماندم. واقعا کاری سخت و شکنندهای بود. به دوستان گفتم اینجا ماندن کار من نیست.
فرآوری عاطفه مژده
منبع :راسخون