
راحتطلبها از من جلوتر بودند!
عکسی که در این مطلب کار شده زمستان سال گذشته در رسانهها منتشر شد و بازتاب خوبی هم داشت، گوشههایی از ایمان رزمندگان دوران دفاع مقدس را منعکس میکند. رزمندگانی که با اعتقاد و ایمانشان توانستند با دست خالی در برابر دشمنی مجهز و تقویتشده از سوی غرب و شرق مقاومت کنند. رزمندگانی که در سختترین شرایط و در میان برف و بوران هیچ گاه انجام شعائر مذهبی خود را ترک نمیکردند و به بهترین وجه از داشتههای دینی و اعتقادی خود دفاع میکردند. متن زیر برگرفته از گفتوگو با یکی از رزمندگان دفاع مقدس است که خاطرهای بسیار جالب را تعریف میکند. به خواست خود ایشان از ذکر نامشان معذوریم.
زمستان سال ۱۳۶۶ بود. فقط ۱۶ سال داشتم که برای اولین بار به شمال غرب اعزام شدم. مقر کوچکی داشتیم و بیشتر به استراحتگاهی میمانست که رزمندههای دیگر یگانها آنجا میآمدند و بعد از کمی اقامت به مسیرشان ادامه میدادند. اتفاقاً همان روزها یک گروه از رزمندهها به مقر ما آمده بودند. چند نفر نوجوان مثل خودم در میانشان بودند. شاید به خاطر نزدیکی سنمان بود که ارتباط خوبی با آنها برقرار نکردم. زیاد با هم شوخی میکردند و اعتقاد داشتم رزمنده باید حد خیلی چیزها را حفظ کند. حتی با یکی دو نفر از آنها بحثم شد و به بندگان خدا تشر زدم.
آن موقع صبحها بعد از نماز پیادهروی داشتیم و چند کیلومتر توی پستی و بلندیها راه میرفتیم. بعد صبحانه میخوردیم و دوباره فعالیت جسمی داشتیم. یک شب از فرط خستگی بیتاب شده بودم، اما زیارت عاشورایی که بعد از نماز مغرب و عشاء خواندیم کار خودش را کرده بود. تصمیم گرفتم نماز شب بخوانم. تازه هم آداب نافله شب را از مفاتیح خوانده و یاد گرفته بودم. از قضا آن شب هوا خیلی سرد بود. یک سوز سرمایی میآمد که تا مغز استخوان آدم نفوذ میکرد. برای وضو گرفتن باید ۲۰۰ متری را طی میکردم. نماز خواندن یک چیز بود و رفتن به وضوخانه یک چیز دیگر! یک آن شیطان گولم زد که بخواب! تا صبح راهی نیست. از اذان صبح بیدارباش میزنند و خواب بیخواب. در چنین هوای سردی همان نماز صبحت را بخوانی کافی است!
آنقدر با خودم کلنجار رفتم تا به وسوسهها غلبه کردم. اورکتهایی داشتیم که به آنها اورکت کرهای میگفتیم. از زیر اورکت کاموا پوشیدم و مجهز از آسایشگاه بیرون زدم. سرما از جلوی در یقهام را گرفت! زیپ اورکت را تا زیر گلو بالا کشیدم و هر طوری بود خودم را به وضوخانه رساندم. آب سرد قصه دیگری بود. با توجه به اینکه سینوزیت داشتم، با غرولند وضو گرفتم و کمی صبر کردم تا دست و صورتم خشک بشود و بعد طرف نمازخانه رفتم. این بار سرما را بیشتر احساس میکردم. به وضوح میلرزیدم. از سر کم سن و سالی و بیتجربگی فکر میکردم کار واقعاً شاقی انجام میدهم. یک چیزی توی دلم میگفت: عجب ایمانی داری! واقعاً کی حاضر است توی این سرما با آب یخ وضو بگیرد و نماز شب بخواند. بعد شیطان را لعن کردم و سعی داشتم نیتم را خالص کنم، اما به هرحال یک چیزی توی دلم احساس غرور میکرد!
نمازخانه ما محیط کوچکی داشت. اگر کیپ میایستادی، نهایت ۲۰ الی ۳۰ نفر گنجایش داشت. دنج هم بود و غیر از نماز و عبادت، جان میداد برای چرت زدن. فکر کردم نکند بچههای تازهوارد توی نماز خانه خوابیده باشند. همانها که فقط بلدند شوخی کنند و هرهر بخندند. اگر اینطور باشد که جا برای نماز شب خواندن من فراهم نمیشود. بهم برخورد! پیش خودم گفتم یک نفر هم که میخواهد نماز بخواند، راحتطلبها اجازه نمیدهند! خلاصه به در نمازخانه رسیدم. به آرامی بازش کردم. به یک مانع خورد. حتم کردم یکی از خفتههاست که به خاطر کمبود جا کنار در خوابیده و نمیگذارد باز شود. ناراحت شدم. دوباره سعی کردم در را باز کنم و این بار موفق شدم. پایم که به داخل نمازخانه رسید، از چیزی که میدیدم خشکم زد. تقریباً همه نیروهای یگان تازهوارد مشغول خواندن نماز شب بودند. اورکتها را روی سرشان انداخته بودند تا شناخته نشوند. اما از روی جثه و لاغری، همان دو نفری که با آنها سر شوخی کردنشان بحثم شده بود را شناختم. راحتطلبها از من یکی خیلی جلوتر بودند!
منبع: روزنامه جوان