خاطرات شهدا

روایت بازجویی یک تیمسار بعثی از آزادگان ایرانی

محمد صابری ابوالخیری یکی از آزادگان دوران دفاع مقدس است. او در خاطره‌ای پیرامون …  روایت می‌کند: چندین سال از دوران اسارت را با هزاران خاطره پشت سر گذاشته بودم. هوای سرد زمستان بر اردوگاه سایه افکنده بود. دیوارهای بلند اردوگاه، هجران و دوری از میهن، نعره‌های دژخیمان بعثی و غربت و تنگناهای اسارت همگی کوهی از مصایب و مشکلاتی بود که تا این هنگام بر تن رنجور من و سایر اسیران ایرانی سنگینی می‌کرد. تا این زمان بیش از هفت سال از دوران اسارت  سپری می‌شد و قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل متحد توسط دو کشور ایران و عراق پذیرفته شده بود. چندین ماه از برقراری آتش بس بین دو کشور می‌گذشت ولی اسرا همچنان در اردوگاه‌های موصل، رمادیه، تکریت، عنبر وغیره دوران اسارت را سپری می‌کردند.

این اردوگاه یعنی اردوگاه موصل شماره ۴ (با نام قبلی ۳)، دومین اردوگاهی بود که من پس از گذشت ۷ سال اسارت، در آن زندانی بودم. اردوگاه داخل پادگانی خارج از شهر موصل مانند دژی محکم با دیوارهای بلند در دو طبقه ساخته شده بود. سه اردوگاه دیگر نیز با همین سبک و سیاق  اما با اندازه‌های متفاوت در کنار این اردوگاه قرار داشتند. شب و روز برای زندانی، در این دژهای محکم و بلند خلاصه می‌شد. ارتباط با دنیای خارج از اردوگاه کاملاً قطع و به جز نگهبانان عراقی و هیأت صلیب سرخ که هر دو ماه یک بار به اردوگاه می‌آمدند، کسی حق ورود به اردوگاه را نداشت.

بعثی‌ها همواره در اذیّت و آزار ما نقشه جدیدی می‌کشیدند و با بهانه‌جویی‌های متعدّد به ضرب و شتم ما می‌پرداختند  و این بار با بهانه و نقشه تازه‌ای وارد میدان شدند. ماجرا به این ترتیب آغاز شد که در دی ماه ۱۳۶۷  بعثی‌ها، جمله توهین‌آمیزی که مخالف با ارزش‌های اعتقادی ما  بود، بر روی دیوار اردوگاه نوشتند. مشاهده  این نوشته  برای هیچ کدام از اسرا قابل تحمل نبود زیرا در طول سال‌های گذشته هیچ اسیری حاضر نشده بود حتی یک لحظه به حرمت حضرت امام خمینی(ره) اهانت شود و بعثی‌ها این موضوع را به خوبی می‌دانستند و نسبت به حسّاسیّت اسرا واقـف بودند.

اکنون پس از گذشت هفت سال از اسارت چگونه می‌توانستند چنین جسارتی را تحمّل کنند. پس بایـد چاره‌ای می‌اندیشیدند و از خود واکنشی نشان می‌دادند. به همین دلیل هنگام آمار ظهر، اسرا در یک حرکت هماهنگ و منسجم، از ورود به آسایشگاه خودداری کردند. در آن روز سربازان بعثی هر چه تلاش کردند اسرا را داخل آسایشگاه کنند، کسی حاضر به انجام این کار نشد. سربــازان بعثی بسیار عصبانی شده و با فحش و ناسزا پرسیدند: «چرا داخل آسایشگاه نمی‌شوید؟»

اسرا اعتراض خود را در باره نوشته اهانت‌آمیز، به گوش سربازان بعثی و سپس به فرمانده اردوگاه رساندند. فرمانده اردوگاه با شنیدن این موضوع عصبانی شد و بلافاصله  موضوع را به بغداد گزارش داد. چند روز از این واقعه گذشت و بعثی‌ها به دنبال فرصتی بودند تا به هر ترتیب  این حرکت را سرکوب کنند. در یکی از همین روزها برادر  اصغر عبدالهی که اهل محلات بود  و مسئول آسایشگاه محسوب می‌شد نزد من آمد و گفت: «مطلبی است که باید آن را به تو بگویم نمی‌خواهد نگران شوی.»

با  تعجب پرسیدم: «موضوع چیه؟» جواب داد:«چیزی نیست. خونسردی خودت رو حفظ کن شاید این چیزی را که می‌خوام باهات در میون بذارم، یک سیاه‌بازی بیشتر نباشه.» منتظر شنیدن بقیه‌ی ماجرا بودم که کنجکاوانه پرسیدم: «خوب بگو ببینم موضوع چیه؟» ادامه داد: « بعثی‌ها اسم چند نفر از اسرا را به من داده‌اند و تو هم یکی از اونا هستی.» گفتم: «می‌دونی هدف اونا از انتخاب ما چیه؟» جواب داد: «نمی‌دونم ولی ظاهراً قراره با شوما صحبتی بکنند.» من چیزی نگفته و به موضوع اهمیّتی ندادم.

ساعت ۱۲ همان روز سوت آمار زده شد و ما  در صف آمار نشستیم. ناگهان سرباز بعثی کاغذی از جیبش درآورد و نام من وچند نفر دیگر از برادران را که روی کاغذ نوشته بود، قرائت کرد و گفت :‌ «فوراً باید به اتاق فرمانده اردوگاه برویم.» من و تعدادی اسرا از آسایشگاه‌های مختلف به طرف در اردوگاه حرکت کرده و به طرف اتاق فرمانده بعثی هدایت شدیم. اتاق فرمانده عراقی خارج از محوطه اردوگاه قرار داشت و ورود کلیه اسرا به آن قسمت ممنوع بود.

در مجموع ۳۱ نفر بودیم که بعثی‌ها از اردوگاه انتخاب کرده بودند. در میان افراد انتخاب شده چند روحانی، دانشجو وکسانی که نقش اساسی در مدیریّت اردوگاه به عهده داشتند، به چشم می‌خوردند. یکی‌یکی از در اردوگاه خارج شده و وارد اتاق فرمانده شدیم. چند ردیف صندلی در اتاق فرمانده اردوگاه چیده شده بود. به ترتیب روی صندلی نشستیم. مدّتی منتظر ماندیم تا اینکه بالاخره چند افسر بعثی با چهره‌های عبوس و ناخوشایند وارد اتاق شدند.

در میان آنان افسری تنومند و مسن که سایر افسران او احاطه کرده بودند و نسبت به او احترام ویژه‌ای قائل بودند، دیده می‌شد و مشخص بود که این افسر بعثی برای هدف خاصّی ‌از بغداد راهی موصل شده است. ابتدا او خود را با نام «تیمسار نذّار» فرمانده کل اسرای ایرانی در عراق معرفی و با تکبّر و نخوت سخنان خود را آغاز کرد. سخنان او توسط یکی از اسرای عرب زبان ترجمه می‌شد.

تیمسار بعثی سخنان خود را با حرف‌های بسیار بیهوده و به دور از منطق و با اهانت به ارزشهای انقلاب اسلامی‌ایران، آغاز کرد. بیشتر گفتار او پیرامون تهدید به قتل، کشتار و اعدام دور می‌زد. او ادامه داد: «این جا کشور عراق است. در و دیوار و خاک اینجا متعلّق به کشور عراق می‌باشد و کسی حق ندارد کوچکترین اهانتی به رژیم عراق نماید. کسی حق ندارد در اینجا آشوب کند. من همه شما را می‌شناسم و شنیده‌ام شما آرامش اردوگاه را به هم زده و موجب بی‌نظمی‌اردوگاه شده‌اید.

تصور نکنید از جایگاه و منزلت بالایی برخوردارید، نه. چنین نیست شما نزد ما هیچ ارزشی ندارید. ما می‌توانیم همه شما را اعدام کنیم. ما از هیچکس حتّی صلیب سرخ و سازمان بین‌الملل هراسی نداریم و کاری هم از دست آنان ساخته نیست. به فرض اینکه آنان  بخواهند بعداً رسیدگی کنند، ما راه‌های زیادی برای سرپوش گذاشتن بر این قضیّه داریم. ما می‌توانیم به صلیب سرخ بگوییم  اینها به مرگ طبیعی مرده‌اند. کسی چه می‌داند؟»

او در حالیکه بسیار خشمگین شده بود و انگشت سبّابه خود را به نشانه تهدید تکان می‌داد گفت: «من همه شما را می‌شناسم و تمام اطّلاعات و ویژگی‌های فردی شما را می‌دانم. فکر نکنید من از همه جا بی‌خبر هستم. نه اینطور نیست. من این اطّلاعات را از افراد خودتان گرفته‌ام.»

باشنیدن این کلمه که «من این اطلاعات را ما از افراد خودتان گرفته‌ام» کمی ‌به فکر فرو رفتم که آیا او راست می‌گوید؟ آیا در بین اسرای اردوگاه ما جاسوسی وجود دارد؟ نه. هرگز. در طول این چند سال کمتر کسی بوده که به هموطنان خود خیانت کند. او حتماً قصد دارد ما را به یکدیگر بدبین کند. سپس کاغذی از جیب خود درآورد و نام برادران را یکی یکی قرائت کرد. ابتدا نام یکی از اسراء را که از روحانیّون (برادر آزاده حجت الاسلام حاج آقا جمشیدی) بود، از روی کاغذی خواند و گفت: «جمشیدی کیه؟»

حاج آقا جمشیدی از روی صندلی بلند شد و ایستاد و گفت: «بله من هستم.» تیمسار به او خیره شد و کمی او را برانداز کرد و گفت: «من تو را می‌شناسم و می‌دونـم که تو امام جمعه فلان شهرستان شمال ایرانی و اسم فلان خیابون به نام تو نامگذاری کرده‌اند. اینطور نیست؟» حاج آقا جمشیدی چیزی نگفت و تیسمار به گفت: «بنشین»

سپس نام یکی از برادران (آقای صالح‌آبادی) را که روحانی بود صدا زد و پرسید: «تو چند کلاس سواد داری؟» صالح آبادی جواب داد: «پنج کلاس» تیمسار تاکید کرد: «تو دروغ می‌گی من خوب می‌دونم که تو در حوزه علمیّه درس خوانده‌ای و شنیده‌ام که رهبر اردوگاه هستی (با تمسخر). شغلت تو ایران چی بوده؟» صالح آبادی گفت: «کشاورز» اما تیمسار با تمسخر ادامه داد: «هِه هِه بگو ببینم تو اصلاً می‌دونی گندوم را چطوری می‌کارند؟»

در این لحظه اسیرایرانی چیزی نگفت و تیمسار سراغ اسم بعدی رفت و نام یکی دیگر از برادران به نام علی (برادر آزاده آقای علی بلال‌زاده اهل آغاجاری)  را صدا زد و گفت: «شنیده‌ام که تو در ایران باشگاه ورزشی داری و با رشته‌های مختلف ورزش آشنایی داری!» علی که تعجب کرده بود، گفت: «من اصلاً تو ایران باشگاه نداشتم.» تیمسار با پرخاشگری به او گفت: «دروغگو بشین سَرِ جات تو اینجا اسرایی را که تابع قوانین ایران نیستند را داخل حمام می‌کنی و با مشت و لگد به جونشون می‌افتی و دست و پاشون رو می‌شکنی بعد بهانه می‌کنی که دست و پای اونا هنگام بازی فوتبال شکسته است.» علی گفت: «نه اصلاً این واقعیّت نداره.»

تیمسار بعثی در حالیکه بسیار عصبانی شده بود، با تهدید گفت: «به زودی در زندان‌های بغداد صابون زیر پات می‌گذارن تا پات بلیزه و بشکنه. اون موقع متوجه می‌شی که دست و پا شکستن چه طعمی داره.» سپس تیمسار بعثی نام یکی دیگر از اسرا (برادر آزاده آقای مرتضی سلطان محمد اهل تهران)  را صــدا زد و گفت : «بگو بدونم تو ایران چه کاره بودی ؟» مرتضی جواب داد: «قلگر» تیمسار بعثی که می‌دانست بازیچه اسیر ایرانی شــده است، با تمسخر پرسید: «واقعاً تو قلگری بلدی و می‌تونی بگی قلگری یعنی چه ؟» مرتضی جواب داد: «بله.» اما تیمسار گفت:«خفه شو.»

در این هنگام تیمسار سخنان اورا قطع کرد و با حالت تهدید آمیز گفت: «نگران نباش به زودی تو زندان‌های بغداد قلگری را بهت یاد می‌دم.»او در ادامه نام یکی دیگر از اسراء به نام بهروز (برادر آزاده آقای بهروز رئیسی اهل اصفهان) را صدا زد و پرسید: «پسرجون تو چرا به جوونی خودت رحم نمی‌کنی؟ مگه تو قصد نداری به کشورت برگردی؟ تو نمی‌خواهی ازدواج کنی؟» برادر اسیر پاسخی به او نداد ولی در دلش گفت: «این دلسوزی‌ها به شما نیامده است.» تیمسار ادامه داد: «من بهت توصیه می‌کنم از تبلیغات بر علیه عراق دست برداری و آینده خودت را به مخاطره نندازی.»

کم‌کم نوبت به من رسید و تیمسار نام مرا به زبان آورد و پرسید: «چند کلاس سواد داری؟» گفتم: « پنجم ابتدایی.» پرسید: «تو عرب زبانی؟» من که از سؤال او متعجّب شده بودم گفتم: «نه من اهل اصفهانم.» بعثی‌ها نسبت به عرب زبان‌ها حساسیت بیشتری داشتند. و هرگز نمی‌توانستند بپذیرند که یک نفر عرب زبان در جنگ شرکت کند. زیرا پیش خود تصوّر می‌کردند که این جنگ؛ جنگ بین عرب و عجم است. تیمسار دیگر چیزی نپرسید و گفت: «بزودی من با شما جلسه دیگری خواهم داشت.»

جلسه به اتمام رسید و افسران بعثی از اتاق خارج شدند و بدنبال آن چند نفر سرباز عراقی ما را به آسایشگاه‌های خود بازگرداندند. پس از بازگشت به آسایشگاه هر یک از اسرا پیرامون جلسه و محتوای آن سؤالات زیادی داشتند. ما آنان را در جریان گذاشتیم. همه دوستان نگران من و سایر برادران شده بودند زیرا می‌دانستند به زودی بعثی‌ها ما را از این اردوگاه به زندان و یا اردوگاه دیگری منتقل می‌کنند.

در این میان یک سؤال برای همه بدون پاسخ مانده بود.این اطلاعات از سوی چه کسی در اختیار بعثی‌ها قرار گرفته است؟ حتماً باید کار یک جاسوس باشد.


منبع: ایسنا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا