خاطرات شهدا

ستاره های دور دست

شلمچه ۲۱- دی ماه ۱۳۶۵ خورشیدی

پس از شبی سرد، روز آفتابی و گرم به نیمه رسیده است. اینجا که ایستاده ام خاکریزی است کنار یک سه راهی. جاده ای خاکی از مشرق آمده و به سمت غرب امتداد دارد. در این سه راهی یک راه فرعی به آن عمود شده و به جنوب می رود. این راه از میان یک دریاچه می گذرد که فاقد خاکریز و جان پناه است. دریاچه ای که واقعی نیست، بلکه آب وسیعی است که دشمن از بیم حمله ایرانیان روانه دشت کرده و دور و بر آن انواع مین و موانع بازدارنده کار گذاشته است.

با همه این احوال، حمله دیشب رزمندگان، این منطقه را از دست دشمن خارج کرده و عراقی ها از همین نقطه قدم به قدم عقب رانده شده اند.

جاده ای که بر کناره آب به سمت جنوب منشعب شده به محل اصلی درگیری منتهی می شود. از آنجا، صداها مثل رعد و برقی در دور دست پیوسته می آید، که حاصل انفجارهایی بدون توقف است.

صفیر گلوله های توپخانه دو طرف، آسمان بالای سرمان را می شکافند و انگار گله های شغال آن بالا زوزه می کشند. این نقطه تا دیشب دست دشمن بوده، آنان می دانند این جاده گلوگاه آذوقه و مهمات نیروهای ما و از رگهای اصلی منطقه است. بنابراین گرای آن را به توپخانه شان داده اند تا بخشی از سهمیه گلوله ها را روانه سه راهی مرگ کنند. کنسرت نواهای وحشت تمامی ندارد. گویی هزار نفر به هزار طبل کوچک و بزرگ می کوبند.

گلوله ها، دور و نزدیک فرود می آیند. توده آتش و دود و خاک مانند اژدهایی بر می خیزند و با صدایی مهیب تنوره می کشند. گلوله هایی که داخل آب می افتند فواره بلندی به آسمان می فرستند که در بازگشت، ترکش های ریز و درشت مثل تگرگ غافلگیر کننده بهاری به سطح آب ضربه می زنند.

توی ذهنم متر برداشته ام و دائم فاصله ها را متر می کنم. این یکی صد متر فاصله داشت. قبلی حدود هفتاد متر بود و حالا پنجاه متر. نکند این فاصله ها قرار است به همین نسبت کم و کمتر شود تا در نقطه صفر کلک مرا بکنند. قوا و اعضایم دیگر از من تبعیت نمی کنند. بدون اراده می لرزند و منبسط و منقبض می شوند. از اینکه کسی مرا در چنین وضعیتی ببیند خجالت می کشم.

فکرم از کار افتاده و نمی توانم تصمیم بگیرم. اگر به سمت عقب بروم شاید جای گلوله بعدی باشد. ماندن هم به صلاح نیست. خدایا چه کنم؟ سعید صادقی(۱)را به ذهنم احضار می کنم. چطور عقلم را به او سپرده ام. مرا به خیال خودش جای امن گذاشته و رفته جلو عکس بگیرد. حتماً می خواهد عراقی ها هم در عکس بیفتند. جای امن که چنین باشد خدا به داد او برسد. نکند برایش اتفاقی افتاده!

زمین ناگهان تکان می خورد. پرده ای نامرئی و سوزان روی صورتم می افتد، انگار می خواهد خفه ام کند. احساس می کنم جاذبه زمین صد برابر شده و من مانند یک تکه سرب به زمین چسبیده ام . گلوله به یک کامیون خورده و یکپارچه آتش است. آیت الکرسی می خوانم و تا حدودی خودم را کنترل می کنم. یک آن تصمیم می گیرم همین جاده لخت و عور را بگیرم و جلو بروم تا سعید را بیابم. منتظر می مانم شاید کسی مرا همراه خود ببرد. خودروهایی که به سمت خط مقدم می روند، به سرعت می گذرند و حاضر به توقف نیستند. از آن طرف هم لندکروز و آمبولانس ها سوراخ سوراخ و لت و پار بر می گردند.

آمبولانسی از سمت خط به سه راهی می رسد تا از آنجا مسیر خود را در جاده اصلی به طرف بیمارستان صحرایی ادامه دهد. درهای عقب آمبولانس را باز گذاشته اند تا مجروح بیشتری جا بشود. نمی توانم بشمارم، به سرعت می گذرد. خاطره صبح دیروز مثل هیولایی تکانی می خورد، زنده می شود و به مغز و اعصاب و روانم حمله می کند. آنچه در بیمارستان صحرایی دیده ام کابوسی است که به هر بهانه تمام افکار را در هم می فشارد.

چهره تک تک مجروحین مثل ستاره هایی دور دست در آسمان تیره ذهنم روشن و خاموش می شوند. آنان خط دشمن را شکسته اند. جوانان شجاعی که زخمی و خونین از خط بازگشته اند. جوانی دست قطع شده اش را به دست گرفته و پرستاران را صدا می کند. کنده پایی که عین گل شکفته است و صاحب اش با ناباوری آن را نگاه می کند. آن یکی می نالد و مادرش را می خواند. بر ملحفه ای که رویش انداخته اند، در ناحیه سینه دایره ای قرمز نقش بسته است. چند دقیقه بعد به سراغش می روم، ملحفه را روی صورتش کشیده اند. آمبولانس ها یکی پس از دیگری از خط می رسند. دکترها و بهیارها و پرستاران از پس این همه مجروح بر نمی آیند. آنان در این وضعیت دو گروه از مجروحین را به طور موقت از برنامه رسیدگی و مداوا خارج می کنند. مجروحین سرپایی و آنهایی که نمی شود کاری برایشان کرد. جوانی که دست بریده اش را به دست گرفته نیز مجروح سرپایی است!

جوان دیگری را روی یک پتو گوشه راهرو گذاشته اند. کسی بالای سرش نیست حتماً جزو همین دسته حسابش کرده اند. از همه جسمش فقط دو تا چشم طوسی روشن حرکت می کنند و هنوز دارند دنیا را نگاه می کنند. دستش را می گیرم، عکس العملی ندارد. سرد و بی روح است. می خواهم کاری بکنم یا یک طوری تسلایش بدهم. اما او نگاهش را از من می گیرد و با تنها عضو باقیمانده اش می فهماند از دنیا دل کنده است. چشمانش خیره به کنجی از رمق می افتند. دکتر جوانی هم در این اوضاع قاطی می کند و همه را به باد ناسزا می گیرد. سعید می رود او را آرام کند. با او صحبت می کند. سیگاری می گیرد و به دستش می دهد. دکتر خاموش می شود.

از خاطره بیمارستان می گریزیم و دوباره خودم را در سه راهی می یابم. من اینجا چه می کنم؟ هر که آمده دلیلی برای آمدن داشته. هر کس وظیفه ای به عهده گرفته. همه آمده اند بجنگند و دشمن را از خانه و وطن بیرون کنند. هر کدام سلاحی به دست گرفته اند. یا امداد گرند و برانکاری حمل می کنند. یا راننده اند و وسیله ای می رانند. سعید هم دوربینی به دست دارد و باید لحظاتی را به حلقه های نگاتیو بسپارد. که اگر نباشد هیچ کس از آنها مطلع نخواهد شد. اما شرایط من با همه فرق می کند. نوشتن – مصاحبه کردن حواس جمع و محیط آرام می خواهند که اینجا فاقد آن است. عکس های سعید هم به خوبی می تواند حس و فضای میدان درگیری را منتقل کند. هر نوشته ای، چه خبر باشد یا گزارش یا قصه، یکی از ملزوماتش قوه تخیل است، تنها میزان استفاده اش متغیر است. قصه تخیل بیشتری می خواهد، گزارش کمتر و خبر، کمتر از آن.

همه اینها، دلایل کافی به دستم می دهد تا از کانون خطر دور شوم هم به حفظ جان – که واجب است – عمل کرده ام و هم مأموریتم را تمام و کمال به انجام رسانده ام. منتظر سعید نمی مانم و به سمت قرارگاه حرکت می کنم…

سعید علامیان (۲)

پی نوشت ها:

(۱) سعید صادقی عکاس نامی دوران جنگ.

(۲) خبرنگار و گزارشگر روزنامه جمهوری اسلامی در زمان جنگ.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا