خاطرات شهدا

سلام بسیجى

از صبح منتظر بود، لحظه اى آرام و قرار نداشت. صبح از خانه بیرون آمده بود و زنگ تمام درهاى کوچه را یکى یکى به صدا درآورده و گفته بود که امروز میهمان عزیزى به خانه اش خواهد آمد. خواسته بود که براى پذیرایى از میهمان و خوش آمدگویى به مسافرى که سال ها دور از خانه بوده او را یارى کنند.

چیزى نگذشته بود که همه اهالى آمده بودند. کوچکترها و بزرگترها حتى ریش سفیدهاى محله هم آمده بودند. آن هم به خاطر لطف و صفا و مهربانى این زن و به خاطر آنکه او همیشه و در همه حال، وقت و بى وقت هر کمکى که از دستش برآمده بود براى اهالى انجام داده بود.

همه آمده بودند و هر کس به کارى مشغول بود، یکى کوچه را آب و جارو مى زد، دیگرى کوچه را چراغانى مى کرد. اسپند دود مى کردند و گلدان هاى گل حسن یوسف را مى چیدند. ?? گلدان، گل حسن یوسف از ابتدا تا انتهاى کوچه به نظم و ترتیب چیده شده بود. آن هم به ازاى ۱۵ سال دورى یک بسیجى، یعنى یوسف. خلاصه محله بود و شور و شوقى وصف ناپذیر، ریسه هایى که آسمان بى ستاره روز را به دشتى از پولک هاى چشمک زن تبدیل کرده بودند و عطر گل یاس و بوى اسپند که فضاى کوچه را پر کرده بود. عجیب بود اولین روز هفته بسیج بود و یک بسیجى بعد از ۱۵ سال مى خواست به خانه برگردد.

حالا دیگر کارها تمام شده بود و همه چیز آماده بود براى یک استقبال گرم و به یاد ماندنى، پرده خوش آمدگویى هم توسط بر و بچه هاى محله روى در خانه نصب شد.

ساعت از ۳ گذشته بود. و مرضیه خانم با یک سینى چاى آمده بود تا خستگى اهالى را از تنشان بیرون کند. سینى چاى را به محمد داد تا به همه تعارف کند و خودش آرام کنار دیوار نشست. سال ها مى گذرد و مرضیه خانم آن زن جوان و خستگى ناپذیر ۱۵ سال پیش نیست، صورتش چین و چروک برداشته و کمرش از دورى تنها فرزندش شکسته.

معلوم است که به سختى انتظار مى کشد و روى پاهایش بند نمى شود. بى قرار است، اما مثل همیشه مى خندد. کنار دیوار که مى نشیند، بچه هاى همسن و سال محله دور و برش را مى گیرند و از او مى خواهند تا در مورد یوسف برایشان بگوید و او با چنان شور و حالى از یوسفش حرف مى زند که دیگران را نیز مشتاق شنیدن شنیده ها مى کند. همه حرف هاى مرضیه خانم به یک جمله ختم مى شود: «او یک بسیجى واقعى بود.» هر چند دقیقه رو به بچه ها مى کند و ساعت را مى پرسد.

– ساعت، ساعت چنده؟

و بچه ها که سعى دارند براى پاسخ دادن به سؤال او از هم سبقت بگیرند، ساعت را اعلام مى کنند. مرضیه خانم کمى خود را جابه جا مى کند تا از میان جمعیتى که دور و برش را گرفته اند، انتهاى کوچه را ببیند. یکى مى گوید:

– هنوز زوده مرضیه خانم، مگه نگفتید ساعت چهار. هنوز ده، بیست دقیقه اى مونده.

و مرضیه خانم لبخندى بر گوشه لب مى نشاند و دوباره از یوسف مى گوید. زن و مردهاى قدیمى محله هم که یوسف را دیده بودند و او را مى شناختند، گفته هاى مرضیه خانم را تصدیق مى کردند.

دوست و همکلاسى یوسف، صادق هم از راه مى رسد. جمعیت را کنار مى زند و با مرضیه خانم سلام و احوالپرسى مى کند و بعد هم گلایه مى کند که چرا زودتر به او خبر نداده است. صادق جلوى در مى رود، جایى که عکس یوسف بر آن نصب شده. به چشمان یوسف خیره مى شود و زیر لب مى گوید:

– سلام بسیجى، بالاخره دارى میاى بعد از ۱۵ سال، تو این ۱۵ سال به تو چى گذشته. یوسف خیلى حرف ها دارم که باید بهت بگم. خیلى دلم برات تنگ شده. تو هم باید برام از اونجا بگى، از سال هاى غربت براى تمام شب هاى عمرمون حرف داریم. باید کنار هم بشینیم و قصه هزار و یک شب رو تعریف کنیم. زودتر بیا یوسف، زودتر…

حالا دیگر تا رسیدن عقربه ها به ساعت چهار چیزى نمانده، بچه ها حتى ثانیه ها را هم مى شمارند: ۱ ،.. ۲ ،.. ۳

ساعت ۴ شد. ۵ دقیقه دیگر هم گذشت، خبرى نشد. گفتند:

– نکنه که نیاد. شاید راه رو گم کرده. شاید آدرس رو فراموش کرده. اصلاً چرا مرضیه خانم تا فرودگاه به استقبالش نرفت. نه، مرضیه خانم ترجیح داده بود که مقابل در، همان جایى که ۱۵ سال پیش او را بدرقه کرده بود از او استقبال کند، او را در آغوش بگیرد و پیشانى اش را ببوسد.

با صداى بوق و نمایان شدن ماشینى در انتهاى کوچه یکى فریاد زد:

– اومد. اومد.

براى لحظاتى همه سکوت کردند، نفس در سینه ها حبس شده بود، بچه هایى که سنشان به ۱۵ سال نمى رسید و همیشه از خوبى ها و جوانمردى هاى یوسف شنیده بودند، حالا منتظر بودند تا خود یوسف را ببینند. همه منتظر دیدن یک بسیجى با چفیه اى سفید و صورتى نورانى بودند و آنهایى که سال ها با او همیشه بودند، در انتظار دیدارى دوباره و تجدید خاطرات.

صادق جلوتر از همه مى دوید تا خود را به ماشین برساند و یوسف را در آغوش بگیرد و عطر و بوى خلوص بچه هاى جنگ را استشمام کند.

مرضیه خانم جلوى در ایستاده بود، گویى توان راه رفتن را از دست داده بود یا چیزى مانع جلو رفتنش مى شد. ماشین کمى بعد ایستاد.

در ماشین باز شد، مرد میانسالى پایین آمد. همسایه هاى قدیمى هر کدام حلقه اى گل به نشانه سپاسگزارى، قدردانى و خوش آمدگویى خریده بودند تا بر گردن یوسف بیاویزند.

مرضیه خانم هنوز جلوى در ایستاده بود و در حالى که اشک هایش بى امان فرو مى ریخت با صداى بلند مى گفت:

– خوش آمدى یوسفم، خوش آمدى مادر، خوش آمدى.

برادران سپاهى در امتداد کوچه به نشانه احترام به صف ایستادند و لحظاتى بعد در مقابل چشمان منتظر اهالى و بچه هاى محل صندوقى که روى آن پرچم سه رنگ کشور کشیده شده بود از ماشین بیرون آورده شد.

هیچ کس انتظار روبرو شدن با چنین صحنه اى را نداشت. نگاه مردم از تابوت تا در خانه مرضیه خانم کشیده شد و مرضیه خانم هیچ نمى گفت و تنها اشک مى ریخت و اشک مى ریخت. کسى چیزى نمى گفت، همه ترجیح مى دادند ساکت باشند. گویى مى خواستند صداى پاى فرشته هایى که به استقبال یوسف آمده اند را بشنوند. سکوت بود و سکوت. نگاه ها از هم مى گریختند و بچه ها مات عکس هاى یوسف شده بودند، عکس هایى که بر در و دیوار کوچه نصب شده بود.

تابوت را روى زمین گذاشتند، صادق که براى لحظاتى زبانش بند آمده بود، بى اختیار فریاد کشید: یوسف دوست خوبم! خود را روى تابوت انداخت. یوسف گمون نمى کردم این طورى برگردى. بلند شو یوسف! بلند شو بى معرفت! مگه تو بسیجى نیستى، بسیجى بى معرفت نمى شه. نگاه کن، منم صادق. هنوزم چفیه ات رو نگه داشتم و هاى هاى گریست.

– تنها جمله اى که اهالى محل از زبان مرضیه خانم شنیدند، این جمله بود: یوسفم فداى یوسف زهرا. چون واقعاً سرباز یوسف زهرا بود. صدیقه نورى کلات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا