خاطرات شهدا

سوغاتی از روزهای تفحص

رسوندمش در خونه. دیدم چشماش پر اشکه. گفتم: چی شده؟ گفت: بریم منطقه. بذار یه سال مثل اونا پیش مادرم نباشم. به گریه افتاد. آمد هور. کنار شهدا. بعد از تحویل سال قسم خورد بهترین تحویل سال عمرم امروز بود

نزدیک سال تحویل بود، داشتم از هور برمی‌گشتم. قرار بود، چهارده پیکری را که همان روز از عراق وارد خاک عزیزمان شده بودند به طلائیه برسانم. زائران سرزمین نور هم از سراسر کشور خود را به آنجا رسانده بودند تا با شهدا تجدید عهد کرده،‌ سال جدید را در کنار شهدا و یا یاد آنها آغاز کنند. به پادگان حمید رسیدم. حدود پانزده دقیقه به سال تحویل مانده بود. به پمپ بنزین رفتم تا بنزین بزنم. کنار تانک روی سکو در مقابل پمپ بنزین، یک اتوبوس ایستاده بود و حدود چهل نوجوان دانش‌آموز از بخت بد خویش کلافه و شاکی بودند. به خوبی فهمیدم چرا ناراحتند. جلو رفتم. از یکی سراغ مسئول اتوبوس را گرفتم. یک بسیجی بسیار خسته که اصلاً اشتیاقی به حرف زدن با من نداشت، به سختی جواب داد اتوبوس خراب شده. خدا می‌دونه با چه مشقتی اومدیم سال تحویل کنار شهدا باشیم، اما لیاقت نداشتیم. زد زیر گریه، اما من خندیدم و گفتم: چند دقیقه بیشتر به تحویل نمانده. شما قرار نیست تا آخر راه برید تا سر سفره هفت‌سین با شهدا باشید. شهدا به استقبال شما آمدند تا چهارده شهید اروند، کنار شما باشند. اول نفهمید من چی دارم می‌گم، اما وقتی پیکر شهدا را دید، فریاد الله‌اکبر او و بچه‌ها بلند شد. همه اشک شادی می‌ریختند و من اشک حسرت. دو رکعت نماز در جوار چهارده شهید در پادگان حمید… یا مقلب‌القلوب و الابصار…

*****

سوغاتی از روزهای تفحص

از مدت‌ها قبل خدا خدا می‌کرد که در روز تحویل سال، کار تعطیل بشه بره خونه. بچه‌ اهواز بود و می‌تونست خیلی راحت بره و بعد از سال تحویل برگرده. بچه‌های شهرستانی از رفتن به خانه ناامید شدند و قرار شد همان‌جا تو جاده شهید همت در دل هور کار ادامه پیدا کند. به دلیل بارندگی‌های زیاد، جاده هم زیر آب رفته بود و با چند فروند قایق موتوری بچه‌ها با عقبه ارتباط داشتند.

قرار شد همراه ما بیاد اهواز. اون بره خونه و ما کمی خرید کنیم و برگردیم. تو دل هور، قبل از حرکت، معراج‌الشهدا، را تزیین کردیم و سه شهید کشف شده را کفن کرده، حرکت کردیم. بعضی از بچه‌ها به حالش غبطه می‌خوردند که شب عید کنار خانواده هستی. اومد اهواز. چون خیابان‌های اهواز را بلد نبودم، راهنمای ما شد. کارمون تموم شد. خواستیم برگردیم، رسوندمش در خونه. دیدم چشماش پر اشکه. گفتم: چی شده؟ گفت: بریم منطقه. بذار یه سال مثل اونا پیش مادرم نباشم. به گریه افتاد. آمد هور. کنار شهدا. بعد از تحویل سال قسم خورد بهترین تحویل سال عمرم امروز بود.


منبع : امتداد

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا