خاطرات شهدا

شبی که از زمین و آسمان آتش بارید

مرور کتاب شانه‌های زخمی خاکریز (نوشته صباح پیری/قسمت چهارم)


باید می‌دانستم (عملیات که آغاز می‌شود ). صحنه آن گونه نیست که در فکر و رویا ساخته می‌شود. نعره انفجارهاست و خون و پذیرایی با ترکش‌های داغ.آن شب با دویست دستگاه بودیم سوله‌هایی برای امداد رسانی بزنیم .

در عرض ۴۸ ساعت اورژانس را بنا کردیم. محلی برای نشستن هلی‌کوپتر ساختیم، پمپ بنزین احداث کردیم و …

کسی که این وسط خودش را به آب و آتش می‌زد (فرهنگی فر) بود. آدمی بود چهل ساله که در تهران مسئولیت بیمارستان نجمه را داشت. مدیریت او خیلی از کارها را حل می‌کرد. همه چیز مرتب بود تا اینکه …

ساعت یک ربع به سه شب بود که سکوت گسترده را شلیک سلاح‌ها درهم شکستند. از زمین و زمان آتش می‌بارید. تن‌ها با ترکش‌ها در رقص مرگ شدند. شب شاهد پاره شدن سکوت و به خون غلطیدن‌های بی ناله و شکایت شد و من در ترس اولین حضور نبرد غوطه می‌خوردم. شب به وسعت ترس و درازی انتظار گذشت. تا صبح شیطان و اندیشه در وجودم جنگیدند.

صبح آماده شدیم برای حرکت به طرف خط مقدم. اولین بار بود این همه خمپاره می‌دیدم که می‌بارد. به یک سه راهی رسیدیم که آتش زیاد بود. آنجا کوهی بود که بچه‌ها از سمت راست آن بالا کشیده بودند.

به هیچ وجه امکان نداشت آمبولانس جلو برود. آتش زیاد بود و حتماً آمبولانس هدف قرار می‌گرفت. مسئول گروه آمد و گفت که آمبولانس را پشت تپه‌ای بگذاریم و خودمان برویم داخل سنگر، تا آمدیم آمبولانس را مخفی کنیم، یک مجروح آوردند. من نشستم عقب آمبولانس تا از مجروح مواظبت کنم.

ماشین در جاده ناهموار آنقدر سریع می‌رفت که امکان امدادگری نبود. چقدر دوست داشتم آمبولانس می‌ایستاد و من این مجروح را پانسمان می‌کردم!

سَرم مرتب به سقف ماشین می‌خورد، بهترین کار این بود که محل جراحت مجروح را محکم بگیرم تا خونریزی بیشتری پیدا نکند. تا شب نزدیک ده مرتبه مجروح بردیم اورژانس و برگشتیم. روز دوم هنوز آتش شدید ادامه داشت – در این نقطه جهان انسان پوست عوض می‌کرد؛ لشکر شیطان بر زمین آتش می‌پاشید؛ باید تن می‌سوخت تا روح تازه می‌شد …

سه – چهار روز از عملیات می‌گذشت، بچه‌ها از سمت راست کوه بالا کشیده بودند. ارتفاعات شیلر در حال فروپاشی بود، من چند بار با یکی از راننده‌های آمبولانس زیر خیمه آتش دشمن نشستیم و زیارت عاشورا خواندیم، در حالی که خشم خمپاره‌ها در اطرافمان شعله می‌کشید.

یک بار که آمدند و آمبولانس خواستند، فهمیدم این بار جنازه شهید (حاجی پور) را باید ببریم.

حاجی پور فرمانده تیپ عمار بود. شجاعت او را از زبان بچه‌ها زیاد شنیده بودم. حاجی پور با موتور می‌رفته که زده بودنش. بچه‌های گردان مقداد هم حالا از سمت میدان مین، کوه را گرفته و بالا می‌رفتند. جنگ سختی بود، دشمن از ارتفاعات تسلط بیشتری داشت. ولی مقاومت و رزم بچه‌ها چیز دیگری بود.

شبی که از زمین و آسمان آتش بارید

(مهدی خندان) فرمانده گردان مقداد هم شهید شد. نیروهایش می‌گفتند که ۷۲ ساعت قبل، خواب شهادتش را دیده بود، چهره به چهره خدا داد. ساعت ده صبح با ماشین حرکت کردیم برای شناسایی مناطق به تصرف درآمده. رسیدیم به شیاری که جاده زده بودند. سمت چپ جاده، چهار دستگاه کامیون بود که قبلاً کار تدارکاتی برای عراقی‌ها می‌کرد. حالا برای بچه‌های خودی کار تدارکاتی می‌کرد!

جلوتر، جاده مقداری سر بالایی داشت که به پنجوین می‌خورد. بچه‌های مهندسی با تلاشی پیگیر و طاقت فرسا در دل کوه جاده می‌زدند. سمت چپ کوه بچه‌های موتوری مشغول احداث سنگر و محل استقرار آمبولانس بودند. هرچه جلوتر می‌رفتیم و مجروح می‌آوردیم، از اورژانس دورتر می‌شدیم.

به اندازه دو ساعت از اورژانس دور شده بودیم. وقتی برگشتم بچه‌ها دورم را گرفتند. آن‌ها فکر می‌کردند من شهید شده‌ام. اما بعد فهمیدم که مرا با (پیری) اشتباه گرفته‌اند. (پیری) اولین شهید مرحله سوم والفجر -۴ در لشکر ما بود.

بعدازظهر با (شهریاری) حرکت کردیم به طرف ارتفاع ۱۸۸۶ که بچه‌های موتوری پایین آن کار می‌کردند. پس از اینکه چند مجروح جا به جا کردیم، رفتیم قدری استراحت کنیم که یک‌دفعه یکی از بچه‌های اطلاعات – عملیات لشکر آشفته رسید. او مسئول هدایت ۳۰-۴۰ نفر بوده که اکثر آن‌ها مجروح می‌شوند. او هم آن‌ها را بین شیاری گذاشته و آمده بود که نیروی کمکی ببرد. منتظر بود ببیند از ما کمکی بر می‌آید (شهریاری) بچه پر دل و جراتی بود. قبول کرد. سوار شدیم و از سه راهی که سمت چپ کوه بود، گذشتیم و رفتیم به طرف پنجوین، که سمت راست بود.

از سینه کوه تا جایی که امکان داشت با آمبولانس بالا رفتیم. بعد قرار شد رزمنده اطلاعاتی و من پیاده شده، جلو برویم و آمبولانس پشت سر ما حرکت کند. حرکت ما آنقدر کند بود که مبادا صدایمان را عراقی‌ها که بالای سرمان بودند بشنوند.

صدای موتور ماشین میان انفجارها گم بود. دو سه تپه را که پشت سر گذاشتیم رزمنده اطلاعاتی گفت که از عراقی‌ها رد شده‌ایم. به چند درخت رسیدیم که سمت چپ آن شیب تندی داشت. آن طرف تر در سینه تپه در بین درختان، بچه‌های زخمی افتاده بودند. شروع کردیم به سوار کردن آن‌ها پانزده مجروح را سوار یک آمبولانس کردیم. وضع بدی داشتند، بعضی زخمشان عمیق بود. یک نفر که تقریباً همه جای بدنش شکسته بود، وقتی خواستیم حرکتش دهیم، از درد فریاد کشید؛ و ما مجبور بودیم دهانش را محکم بگیریم تا دشمن متوجه نشود. یکی از بچه‌ها تیر به سرش خورده بود. آنجا (غلامرضا آجرلو) را دیدم، او هم امدادگر بود. سه روز تمام در این مکان میان مجروحین مانده بود، خیلی زجر کشیده بود می‌گفت: سُرم به یک مجروح وصل می‌کردم، او شهید می‌شد، همان سرم را برای دیگری می‌زدم. یعنی از یک سُرم سه – چهار نفر تغذیه می‌کردند.

(رضا پرتوی شبستری) که از پادگان امام حسن (ع) تهران با هم حرکت کردیم در این عملیات شهید شده بود. او دوست نزدیک آجرلو بود؛ آجرلو هنوز از شهادت رضا خبر نداشت.

به هر جهت مجروحان را سوار آمبولانس کردیم. به جاده که رسیدیم شدت آتش خمپاره به حدی بود که هر لحظه امکان داشت آمبولانس مورد اصابت قرار گیرد. داشتیم آرام و بی صدا حرکت می‌کردیم که یک‌دفعه ماشین افتاد در چاله‌ای و گیر کرد. اگر گاز می‌دادیم، صدایش دشمن را متوجه می‌کرد. پیاده شدیم، نمی‌دانم چه شد، ولی ماشین را دو نفری در آوردیم! عشق، اضطراب، حس زندگی برای زخمی‌ها، ایمان و … این‌ها قدرت شدند در بازوها. به جاده اصلی رسیدیم. با اینکه خاکی بود ولی حکم اتوبان را داشت برایمان. جا کم بود و من اجباراً روی پنجره نشسته بودم. به اورژانس که رسیدیم، قبل از هر چیز مجروحی را که تیر به مغزش خورده بود، بستری کردیم. فکر می‌کردم. که شهید می‌شود. ولی بعدها فهمیدم که زنده مانده و این بیشتر به معجزه می‌ماند. دکترش گفته بود تیر کاسه سر را شکسته، دور زده و از پشت مغز بیرون آمده!

ادامه دارد…


 منبع: کتاب شانه‌های زخمی خاکریز

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا