
شماره تلفنی که در خواب داده شد
روایتی از خاطرات دوران دفاع مقدس به نقل از قلی هادوی از رزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلا و رزمنده گرانقدر آقای غفار پور

عملیات والفجر مقدماتی تمام شده بود. از این که نتوانسته بودیم در عملیات شرکت کنیم ناراحت بودیم. سردار شهید الیاس حامدی معاون گردان صاحب الزمان(عج) رادیو کوچکی داشت که اخبار جبهه ها را از آن پیگیری می کرد.
یک روز که موج رادیو را می چرخاند بر حسب اتفاق رادیو عراق را گرفت. وقتی گوینده اعلام کرد که با چند نفر از اسرای ایرانی قصد مصاحبه دارد شهید حامدی کمی مکث کرد تا از اسرا خبری کسب کند. بعد از چند لحظه اسیری خود را اهل اندیمشک معرفی کرد و گفت: با شماره تلفنی که اعلام می کند خبر سلامتی او را به خانواده اش برسانیم. شهید حامدی شماره تلفن را یادداشت کرد و گفت: بیا برویم به خانواده اش خبر بدهیم…
بنا به دلایلی آن روز نتوانستیم خبر سلامتی آن برادر را به خانوادهاش برسانیم. شبِ همان روز شهید حامدی دو سید نورانی را در خواب می بیند که به او می گویند: چرا خبر سلامتی اسیر را به خانوادهاش نرساندید؟ این اسیر پسری به نام عباس دارد که دیشب تا صبح برای پدرش گریه کرده است. آن دو سید بزرگوار به شهید حامدی می گویند: شماره تلفنی را که یادداشت کردهاید اشتباه است و شماره تلفن صحیح را به الیاس می دهند. صبح وقتی شهید حامدی خواب را برایمان تعریف کرد مو در بدنمان سیخ شد.
وقتی به اندیمشک رسیدم اول شماره تلفنی که آن اسیر اعلام کرده بود را گرفتیم، دیدیم کسی جواب نمی دهد. من گفتم بهتر است همان شماره ای را بگیریم که در خواب به شما الهام شد.
همین کار را کردیم، پیرمردی جواب ما را داد. بعد از احوالپرسی آدرس او را گرفتیم و به اتفاق هم به سمت منزل این مرد که عربی تکلم می کرد رفتیم. وقتی الیاس ماجرای خواب را برای ایشان تعریف کرد ،به خصوص در مورد اسم پسر کوچک اسیر و گریه ی شب گذشته اش مطالبی را گفت و آن مرد عرب بلند شد و گفت: تا امروز شک داشتم ولی دیگر باورم شد که شما سرباز واقعی امام زمان (عج) هستید.
راوی: قلی هادوی از رزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلا
ماجرای حمله نیروهای آمریکایی به یک لنج
نیرو های اطلاعاتی درعملیاتهای دوران دفاع مقدس با شگردهای خاص خود، عملیاتها را مدیریت می کردند و نقش سپر اولیه در برابر هجوم نیروهای دشمن بودند.
نیروی اطلاعاتی بودم. مشخصاتی نداشتم، درقالب یک ماهیگیر به طور رمزی فعالیت میکردم. بچههای گروه هم همینطور، یکی بنام ناخدا، یکی خدمه، یکی آشپز و … عملیات دریایی شروع شد .گزارشات ثانیه به ثانیه ارسال میشد.
با کمک ما امکانات نظام از زیر لنج با نخهای نامرئی نازک و بسیار محکم به زیر دریا فرستاده میشد.
درحال حرکت بودیم که سر و کله چندنفر از نیروهای دشمن از دور پیدا شد، آمریکایی بودند تا اومدیم، بجنبیم آنها خودشان را به ما رساندند.
دستپاچه شده بودیم. ولی سعی میکردیم به روی خودمان نیاوریم سفت و محکم به کارمان ادامه دادیم.
نزدیکمان که شدند دستگیرمان کردند.
سلاحشان مشت بود و احوالپرسیشان لگدهای محکم که تو شکم مان میزدند. ما هم مجبور بودیم بخوریم و هیچی نگویم.
بعداز یک شکم سیر که کتک خوردیم. تازه پرس و جو شروع شد. مجبور بودیم هر چی میپرسند یک چیزی جوابشان بدهیم.
از پرس و جو که خسته شدند مثل راهزنها هر چی داشتیم و نداشتیم از تو جیب مان بیرون ریختند دنبال چیزی میگشتند آخرش هم پیدا نکردند.
انگاری داغ شدند، میخواستند داغ دلشان را یک جوری خالی کنند.
از داغی که داشتند. ضرب و شتمشان را بیشتر کردند.
آن قدر زدند که خودشان هم خسته شدند از ما کارت شناسایی میخواستند، من زرنگی کردم و کارت ماهیگیریم را به آنها نشان دادم.
با دیدن کارت انگار دهنشان بسته شد و بعد از ۷۲ ساعت اسارت آزادمان کردند.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
«نامردای پس فترت، خیال کردید زرنگید، اما کور خوندید، بمن میگند رزمنده».
چند روز بعد خبردار شدیم، یک عده ضد انقلاب با جاسوسهای عراقی و ایرانی قصد دارند از طریق خلیج فارس وارد خاک ایران بشوند.
هدفشان ضربه زدن به نقاط مهم بود، دست به کار شدیم و شناساییشان کردیم و با آنها درگیر شدیم. درگیری مان داخل آبهای خلیج فارس بود.
بالاخره با شهید شدن و مجروح شدن تعدادی از نیروها توانستیم باند مخوف آنها را منهدم کنیم و من در همان درگیری از ناحیه کمر قطع نخاع شدم.
راوی:غفار پور
منبع: خبر گزاری فارس