
شهادت در آخرین روز اسارت

رضاعلی رحیمی ۳۶ ماه اسیر بود و سینهاش پر از خاطرات است. سال ۱۳۶۴ در حالی که تنها ۱۸ سال داشت دانشگاه را رها کرد و به عنوان بسیجی با «گردان المهدی لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع)» راهی جبهه شد.
رضاعلی رحیمی میگوید: سال ۱۳۶۵ و در مرحله سوم «عملیات کربلای ۵۵» در منطقه عمومی شلمچه، دشمن مارا محاصره کرد اما ۴۸ ساعت مقاومت کردیم و در حالی که زخمی بودیم و آب و غذایمان هم تمام شده بود به اسارت بعثیها درآمدیم.
شهادت ۱۲ نفر از اسرا
عراقیها من و همرزمانم را به «اردوگاه تکریت۱۱» منتقل میکردند. همان اردوگاهی که زیر نظر صلیب سرخ جهانی قرار نداشت. اوایل حضورمان در اردوگاه، عراقیها حدود ۱۲ نفر از بچهها را به شهادت رساندند. مثل شهید رضایی که اهل مشهد بود. بعثیها شیشههای حمام را شکستند و کف حمام ریختند و به جرم پاسدار بودنش با کابل کتکش زدند. بدنش پر از خرده شیشه شد و به بهانه شستن شیشهها،آب جوش و آب نمک روی بدنش ریختند. وقتی بچهها برای آوردن پیکر بیجانش رفتند، وضع فجیعی پیش آمده بود.
عراقیها یکی از اسرا را هم که بر اثر شکنجه شهید شده بود بر روی سیم خاردار انداختند و از او عکس گرفتند که مثلا در حال فرار کشته شده است. یکی دیگر از شهدا را هم پنهانی بین ردیفهای سیم خاردار دفن کرده بودند و بچههایی که برای پاک کردن زبالههای بین سیم خاردارها میرفتند، او را پیدا کردند.
زیر پای حسن طاهری اتوی داغ کشیدند
در اسارت دو نوع شکنجه توسط بعثیها انجام میشد. اول تو بعثیهایی که مریض روانی بودند و کلا با بچهها مشکل داشتند و هر روز به بهانههای مختلف، بچهها را بیرون میکشیدند و اذیت میکردند و دوم شکنجههایی بود که به اسم بر هم زدن نظم و شلوغ کردن انجام میشد.مثلا نگهبانی به اسم «عدنان» داشتیم که اهل کردستان عراق بود و به زبان فارسی هم حرف میزد. یک روز دو تن از بچهها را که آشپز بودند (طاهری و روزعلی)، به بهانه اینکه قصد توطئه علیه نگهبانها و کشتن آنها را داشتهاند بیرون کشید و شروع به آزارشان کرد. کف پاهای حسن طاهری را اتوی داغ کشید و به «روزعلی» که هیکلی درشت داشت گفته بود که کاری میکنم تا یک سال روی سنگ دستشویی بنشینی. همین کار را هم کرد و در آشپزخانه، کف پاهای او را به گیره بست و با اتو پایش را سوزاند، طوری که از صدای فریاد روزعلی، خود عراقیها از آشپزخانه فرار کردند و یا شکنجه آقا صادق که به او برق وصل کردند.
شهادت در آخرین روز اسارت
«حسین پیراینده» دیگر اسیر ایرانی بود که شهید شد. روز تبادل اسرا،در اردوگاه درگیری به وجود آمد. عراقیها برای آرام کردن اوضاع تیر هوایی شلیک کردند اما یکی از آنها از فاصله ۱۰ متری پهلوی حسین را هدف گرفت و شهیدش کرد. جالب اینجاست که وقتی پیکر حسین را بعد از ۱۴، ۱۵ سال به ایران آوردند هنوز گوشت و پوست بر بدنش بود و وقتی کفنش میکردند کفن غرق خون میشد به طوری که دوستان مجبور شدند سه بار کفنش را عوض کنند.
روزه و عزا همیشه برقرار بود
خدا را شکر در آن سالها روزه بدهکار نشدیم. با آنکه بدن بچهها به خاطر غذای کم و مریضیها ضعیف شده بود اما روز ماه رمضان برقرار بود هر چند که عراقیها در زمان توزیع غذا تغییری نمیدادند اما بچهها غذا را پنهان میکردند تا وقت افطار و سحر بخورند.
عزاداری هم انجام میدادیم و حتی بچهها در آسایشگاه هیئت درست کرده بودند و شبها که درهای اردوگاه بسته میشد و عراقیها از ترس درگیری جرأت نمیکردند درها را باز کنند مراسم عزاداری شروع میشد، البته فردایش به تلافی شب گذشته واقعا برای بچهها کربلایی درست میکردند.
لباس مشکی نداشتیم لباس پشمی پوشیدیم
روز رحلت امام خمینی (ره) بچهها که فوقالعاده ناراحت بودند خیلی شلوغ کردند و با عراقیها درگیر شدند. آنها هم تعدادی از بچهها را به زندانهای انفرادی فرستادند. اتاقهای سیمانی یک متر در یک متر که در گرمای خرداد جهنم میشد. بعثیها برای آزار دادن بچهها روی دیوارهای آن آب میریختند و سطلهای ادرار زیر پایشان خالی میکردند تا رطوبت به وجود آمده بچهها را بیشتر اذیت کند.
برای عزاداری امام (ره) تصمیم گرفتیم که همه لباس یکدست بپوشیم و چون لباس مشکی نداشتیم همهمان در آن گرما، لباسهای پشمی سبزی را که عراقیها داده بودند پوشیدیم. یکی از افسران عراقی گفت که مگر دیوانهاید در این گرما این لباسها را پوشیدید؟ یکی از بچهها پاسخ داد که ما عزادار رهبرمان هستیم و آن افسر به امام(ره) توهین کرد و این مساله باعث شد که یکی از بچههای کرد (جوهر محمدی) به او حمله کند. این اعتقاد بچهها به اسلام و انقلاب و امام(ره) را نشان میدهد که حتی در آن شرایط هم دفاع میکردند.
گفت امام را بیشتر از بچههایم دوست دارم
حاج آقا گلبند مسئول محور بود و وقتی او را اسیر کردند گلوله دندههایش را شکافته بود. عراقیها فهمیده بودند که او سپاهی است. در همان ساعات اول اسارت یک سرتیپ عراقی از او پرسیده بود که بچههایت را بیشتر دوست داری یا امام خمینی را؟ حاج آقا گلبند با آن که زخمی بود گفته بود که امام را بیشتر دوست دارم و گرنه پیش بچههایم میماندم و به جبهه نمیآمدم.
پیام این مقاومتها برای جامعه امروز
ما امروزه هم در مقابل تهدیدها و فتنهها ساکت نمیمانیم و عقیده دارم این مقاومتها ریشه در دو موضوع دارد که اولی لطف خداست و انشاء الله خداوند امروز هم به ما رحم کند و در مسیر درست قرارمان دهد و دومی حول محور ولایت میچرخد وباید با اعتقاد قلبی و معرفتی نسبت به بحث ولایت شناخت داشته باشیم.
وقتی مقام معظم رهبری را میبینیم آرامش پیدا میکنیم و قلبا راضی هستیم و ایشان را جزئی از خودمان میدانیم و وقتی میبینیم با درک موقعیت و قدرت انقلاب را پیش میبرند، خیالم راحت میشود.ااگر نتوانیم از ولایت فقیه پیروی کنیم مجاهدتها ارزشی نخواهند داشت.
منبع: ایسنا