
شهید عباس کریمی قهرودی
شهید هشت سال دفاع مقدس
اسم: عباس کریمی قهرودی
جناح: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی (مسئول اطلاعات سپاه ۱۱ قدر تیپ سوم سلمان از لشکر ۲۷ محمد رسول الله)
ملیت – شهر: ایرانی – قهرود، کاشان
تاریخ تولد: ۱۳۳۶
تاریخ شهادت: ۲۴/۱۲/۱۳۶۳
سن: ۲۷
مکان شهادت: در عملیات بدر (منطقه شرق دجله و شمال القرنه)
وضع اجتماعی: متاهل و دارای یک فرزند پسر(داوود کریمی)
محل دفن: طبق وصیت شهید، ایشان را در بهشت زهرای تهران – قطعه ۲۴ در جواز مزار شهید مصطفی چمران دفن کردند
نحوه شهادت: در روز پنج شنبه ۲۴ اسفند سال ۱۳۶۳ در حالی که آخرین دستور ابلاغی از جانب قرارگاه را در عملیات بدر (منطقه شرق دجله و شمال القرنه) اجرا میکرد بر اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه سرش زخمی شد و به شهادت رسید.
وصیتنامه: بسمالله القاصم الجبارین چرا در راه خدا جهاد نمیکنید در صورتی که جمعی ناتوان از مرد و زن و کودک شما در چنگال ظلم کافرانند. «و ما لکم لا تقاتلون فی سبیلالله و المستضعفین من الرجال و النساء والولدان و قاتلو هم حتی لاتکون فتنه و یکون الدین لله». بکشید کافران را تا بر کنده شود ریشه فساد، و دین منحصر به دین خدا شود. هیچ قطرهای در مقیاس حقیقت در نزد خدا از قطره خونی که در راه خدا ریخته شود، بهتر نیست و من میخواهم که با این قطره خون به عشقم برسم که خداست. شهید کسی است که حقیقت و هدف الهی را درک کرد و برای حقیقت پایداری کرد و جان داد. شهادت در اسلام نه مرگی است که دشمن به مجاهد تحمیل میکند بلکه انتخابی است که وی با تمام آگاهی و شعور و شناختش به آن دست مییازد. «و لا تقولوا لمن یقتل فی سبیلالله اموات احیاء ولکن لا تشعرون» و آن کسی که در راه خدا کشته شده مرده نپندارید بلکه او زنده ابدی است ولیکن همه شما این حقیقت را در نخواهید یافت. (بقره ۱۵۴)
شهادت برای من یک فیض بزرگی است من لیاقت یک شهید را ندارم و امیدوارم که آنها که قبل و بعد از من به درجه شهادت نائل آمدهاند من را در آن دنیا شفاعت نمایند. ان شاء الله و از قول من به تمام اقوام و خویشاوندان خصوصا پدر و مادر و خواهرم و همسرم و برادرانم بگویید بعد از من برای من گریه و زاری نکنند و در عوض به همه دوستان و آشنایان با چهرهای خندان تبریک بگویند و به آنها بگویند جان او هدیهای برای اسلام عزیز و امام امت و امت امام بود و در رابطه با شهادت من و بقیه برادرانم که اگر لیاقت شرکت در جبهههای حق علیه باطل را داشتند خانواده من صبر را پیشه کنید و صبر نه این که در مقابل باطل و ناحق تسلیم شدن بلکه استواری و ایستادگی در برابر ناملایمات تسلیم شدن بلکه استواری و ایستادگی در برابر ناملایمات در برابر سختیها، در مقابل گرفتاریها و مبارزه سرسخت با مشکلات زندگی مبارزه با هوای نقس، اجرای کلیه دستورات امام است مبارزه با منافقین داخلی که خود نیز یک نوع جبهه داخلی است. لذا طبق فرمایشات قرآن کریم: «واقتلو هم حیث ثقفتموهم و اخرجوهم من حیث اخرجوکم و الفتنه اشد من القتل» هر جا مشرکان را دریافتند به قتل رسانید و از شهرهایشان برانید چنان که آنان شما را از وطن آواره کردند و فتنهگری که آنان کنند سختتر از جنگ و فسادش بیشتر است. و در رابطه با رزمندگان اسلام باید بگویم که همیشه با توکل به خدا و ائمه معصومین و اجرای دستورات رهبر عزیز و عالی قدرمان بر دشمنان بتازید تا آنها را از صفحه روزگار بردارید و هیچ وقت بر پیروزیهایتان مغرور نشوید چون در مرحله اول این شما نیستید که میجنگید و این شما نیستید که شلیک میکنید بلکه طبق آیه قرآن مجید «و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی» و شما باید مجاهد فیسبیلالله باشید آن کسی که جهاد کند «کلمه الله هی العلیاء» تا این که اراده خدا بالا بیاید و حاکم بر ارادهها شود این همان راه خداست. سلام و دعای همیشگیتان را فراموش نکنید. خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار از عمر ما بکاه و بر عمر او بیفزای. خدایا خدایا رزمندگان ما را نصرت و یاری فرما . عباس کریمی ۲۷/۱/۶۱
خاطره: یکی از سران ضدانقلاب به نام «محمود آشتیانی» با عباس تماس گرفته بود که میخواهم با تو مذاکره کنم. یک جایی را هم برای مذاکره مشخص کرده بود. عباس به همراه بنده خدایی به نام «حمید» عازم محل قرار شده و آنجا از ماشین که پیاده میشوند معلوم میشد که «آشتیانی» راهنمایی فرستاده تا آنها را به محل استقرار او ببرد. همراه عباس بند دلش پاره میشود که عباس! به خدا توطئه است. اینها میخواهند بگیرند ما را. عباس میگوید: نترس برادر! با من بیا، غلط میکنند دست از پا خطا کنند. بقیه ماجرا از بیان «حمید» خواندنی است:
آقا این راهنما همین طوری ما را جلو میبرد و میپیچاند. یقین داشتم که کارمان تمام است. روزها فقط تا شعاع سه کیلومتری دور شهر، امنیت نسبی برقرار بود و برای رفتن به دورتر باید با ستون و تأمین میرفتیم. حالا عباس چهل پنجاه کیلومتر از شهر دور شده بود. آن هم تنها، تنها که نه، من هم بودم ولی مگر فرقی هم میکرد! بالاخره به یک ده رسیدیم. هرچی گیر دادم به عباس که بیا از اینجا برگردیم. دلیلی ندارد که اینها ما را اسیر نکنند یا نکشند، عباس محکم میگفت: من باید با این مردک صحبت کنم. تو نمیآیی، نیا. راستش اگر میتوانستم برمیگشتم، ولی دیگر جسارت تنها برگشتن رانداشتم. رسیدیم به خانهای که محل استقرار «آشتیانی» بود. روی تمام پشت بامها و پشت همه درها و پنجرهها دموکراتهای سبیل کلفت و کلاش به دست زل زده بودند به ما. شاید هاج و واج بودند که این دو تا دیگر چه خلهایی هستند. آنجا بود که صمیمانه و با اطمینان فاتحه خودم و عباس را خواندم. اما عباس انگار نه انگار. به قدری خونسرد و بی خیال بود که شک کردم نکند با حاج محمد هماهنگ کرده که الان بریزند این ده را بگیرند. قلبم مثل گنجشک میزد. ما نیروی اطلاعاتی بودیم و اگر زیر شکنجه میرفتیم حرفهای زیادی برای گفتن به برادران ضدانقلاب داشتیم. جلوی آشتیانی که نشستیم او شروع به صحبت کرد که ما میخواهیم با شما به توافقاتی برسیم، تا…
عباس نگذاشت حرف او تمام شود و خیلی محکم و با جسارت گفت: ببین کاک! شما و ما هیچ مذاکره ای نداریم. شما باید بدون قید و شرط اسلحه را زمین بگذارید و تسلیم بشوید.
دلم هری ریخت پایین. اگر ذرهای هم به نجاتمان امید داشتم، بر باد رفت. منتظر بودم که فی المجلس سوراخسوراخمان کنند. حق هم داشتند. عباس آنچنان از موضع قدرت آنها را تهدید میکرد که انگار لشکر «سلم و تور» پشت سرش هستند. با کمال تعجب دیدم محمود آشتیانی عکس العملی نشان نداد و دوباره خواست باب مذاکره را باز کند ولی این بار هم عباس با تحکم و ابهت خاصی حرف از تسلیم بی قید و شرط زد. هرچه محمود آشتیانی گفت عباس از حرف خودش کوتاه نیامد. گفت تضمینی نمیدهم، اگر کاری نکرده باشید امنیت دارید. صحبتشان که تمام شد مطمئن بودم که همانجا سرمان را گوش تا گوش می برند. ولی طوری نشد و راهنما دوباره ما را به ماشین رساند. تا زمانی که با ماشین وارد سپاه مریوان نشدیم منتظر بودم که یک جوری دخلمان بیاید و در دل عباس را لعن و نفرین میکردم که این دیگر چه جور مذاکرهای است.
چند روز بعد که آشتیانی و پنجاه شصت نفر از مزدورهایش آمدند و تسلیم شدند نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم. تسلیم آنها ضربه خیلی بدی به حزب دموکرات میزد. خصوصا اینکه در تلویزیون مریوان هم حرف زدند و ابراز توبه کردند و به افشای جنایتهای حزب دموکرات پرداختند. عباس به تنهایی این دار و دسته قلچماق و یاغی را به زانو درآورده بود.»