خاطرات شهدا

آمیرزا عبدالطمع

وقتی دیدم تمام راه‌ها به رویم بسته است و مسئول ثبت‌نام به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شود، دل به دریا زدم و با خودم گفتم علی علی، همان طور که خلیل می‌گفت یک دست لباس نظامی می‌خرم و می‌پوشم و می‌روم سوار قطار تهران- خرمشهر می‌شوم و دم در پادگان دو کوهه پیاده می‌شوم. آن وقت دست به دامان خلیل می‌شوم تا کارم را جور کند و رزمنده بشوم.

از لحظه‌ای که لباس نظامی پوشیدم و دزدکی سوار قطار شدم و ساعت‌ها بعد به همراه صدها بسیجی دیگر دم در پادگان دو کوهه از قطار پیاده شدم انگار که سال‌ها بر من گذشت. سرانجام طبق نشانی‌ای که خلیل داده بود او را در گردان انصار لشکر حضرت رسول‌ (ص) پیدا کردم. خلیل با دیدن من چشمانش از تعجب و حیرت ‌اندازه نعلبکی گرد شد.

گریه‌کنان بغلش کردم و بعد هر چه بر سرم گذشته بود را برایش تعریف کردم، خلیل کلی خندید و سر به سرم گذاشت و آخر سر گفت: نگران چیزی نباش، منم اولین بار که پایم به اینجا رسید حال و روز تو را داشتم، اما با کمک چند تا دوست توانستم ماندگار بشوم.

پرسیدم: کدام دوست؟

– خب آره. ما تو گردان‌مان یک مسئول کارگزینی داریم که از آن با حال‌هاست. قیافه‌اش درب و داغان است، اما هر کاری بگویی از دستش برمی‌آید. فقط کمی خرج برمی‌دارد!

با حیرت پرسیدم؛ یعنی رشوه می‌گیرند؟

خلیل غش غش خندید. چشمانش از خنده آب افتاد و گفت: نه آن‌طور که فکر می‌کنی، حالا صبر کن خودت می‌فهمی.

خلیل مرا به اتاقشان برد. الحق دوستانش چه بچه‌های خوب و با صفایی بودند. هنوز یک ساعت نگذشته، انگار سال‌هاست با آنها دوست صمیمی هستم. مسئول دسته‌شان که اسمش آقا حمید بود قبول کرد همراه من و خلیل بیاید پیش مسئول کارگزینی که «آمیرزا عبدالطمع» صدایش می‌کردند. خلیل گفت: البته اسمش میرزاخانی‌ست. اما لقب اینه.

سه تایی راه افتادیم. قلبم تند تند می‌زد. خلیل هی دلداریم می‌داد که: نترس جور می‌شود. آقا حمید حریف آمیرزا می‌شود. نگران نباش.

و من تو فکر بودم که ای کاش پول بیشتری داشتم که اگه آمیرزا دندان گردی کرد کم نیاورم. هر چی دعا بلد بودم خواندم و به دوروبرم فوت کردم. خلیل خندید و گفت؛ رنگ و رویش را ببین، پسر تو چرا این‌قدر ترسیدی. نترس، من انسان پاک و بی‌گناهی هستم، نذر کن کارت که درست شد یک چلوکباب مشتی مهمانم کنی!

به زور خندیدم. سرانجام به یک اتاق با در چوبی رسیدیم. روی در، دریچه کوچکی قرار داشت. آقا حمید در زد و گفت؛ آمیرزا زنده‌ای؟!

دریچه باز شد و چهره لاغر و کشیده جوان بیست و چهار، پنج ساله‌ای که موهای جلوی سرش ریخته و چشمان کنجکاوی داشت ظاهر شد.

آقا حمید گفت؛ سلام میرزاجان، خیلی نوکرترم.

مرد مومن معلوم است کجایی، چرا حالی از ما فقیر فقرا نمی‌پرسی؟

میرزاخانی با چشمانی ریز ما را بر انداز کرد و به آقا حمید گفت؛ علیک سلام، ببینم تو آن سیصد تا صلوات را فرستادی؟!

آقا حمید خندید و گفت؛

جان تو پانصد تا فرستادم.

دویست تایش را مفتی

برایت پست کردم.

– حالا چی شده لشکرکشی کردی؟

بابا در را باز کن بیابیم تو.

عجب آدمی هستی‌ها!

در باز شد و ما رفتیم داخل اتاق، دور تا دور چسبیده به دیوار قفسه‌های فلزی چیده شده بود.

روی قفسه‌ها انباشته از پرونده و کارت‌های مختلف بود. یک بخاری کوچک وسط اتاق گرما پخش می‌کرد و روی آن، از کتری کوچکی بخار بلند می‌شد. آقا حمید و خلیل پس از مقدمه چینی و قربان صدقه رفتن به میرزاخانی، ماجرایم را تعریف کردند. میرزاخانی بروبر نگاهم می‌کرد. معذب بودم و سرم را پایین انداخته بودم.

میرزاخانی پرسید: ببینم تو آموزشی دیده‌ای؟

خواستم بگویم نه، که خلیل سقلمه‌ای به پهلویم زد و گفت: آره بابا، سه ماه آموزش تکاوری و چریکی دیده! از آن سخت سخت‌هاش، اما روزهای آخر مادربزرگش عمرش را به شما داده و یوسف رفته خانه و دیگر پدرش نگذاشته به پادگان برگرده!

کم مانده بود بخندم، خلیل که حالا روی دنده حرف زدن افتاده بود پیاز داغ ماجرا را زیاد کرد.

– به قد و قامتش نگاه نکن، خیلی زبل است. تو محله‌شان کلی با اراذل و اوباش کتک‌کاری می‌کرده. سه خط کونگ‌فو کار کرده. خدا خیرت بدهد. کارش را ردیف کن، جای دور نمی‌رود! میرزاخانی سرتکان داد. با دقت نگاهم کرد و میرزا خانی سرتکان داد. با دقت نگاهم نکرد و پرسید: ببینم، بلدی قرآن بخوانی؟ خلیل به سرعت گفت: بابا این دوستمان را دست کم گرفتی، عبدالباسط باید پیش‌اش لنگ بیندازد.

میرزاخانی گفت: بارک‌الله: خوشم آمد. کارش را جور می‌کنم، اما به یک شرط!

آقاحمید پرسید: چه شرطی؟

میرزاخانی جابجا شد و گفت: باید یک دور قرآن برای اموات من بخواند. ده هزار تا صلوات هم بفرستد، صد رکعت هم نماز برای پدربزرگم بخواند!

تو محله‌مان هر کس بمیرد یوسف را به مجلس ختم‌اش می‌برند قرآن بخواند!

خلیل شوخی و جدی گفت:هیچی دیگه، یک دفعه بگو کار و زندگی‌اش را ول کند برود سر قبر قوم و خویش‌ات روضه هم بخواند!

دیگر طاقت نیاوردم. من و خلیل و آقا حمید روی زمین ولو شدیم و شکممان را گرفتیم. میرزاخانی جوش آورد، بلند شد و نعره زد: یاالله، بزنید به چاک! مرا باش می‌خواستم برایتان کاری بکنم. نخواستم!

خنده بر لبانم خشک زد. آقا حمید و خلیل به خواهش و تمنا افتادند.

– چرا جوش آوردی میرزاجان؟

– اصلا دو سه ماه هم روزه می‌گیرد، چطوره؟!

– مسخره‌ام می‌کنی در به در؟

– نه به جان تو. اصلا خودم ده بیست هزار تا فاتحه برای خانواده‌ات می‌خوانم، چطوره؟

– کم مانده بود میرزاخانی با لگد و پس‌گردنی بیرونمان کند که آقا حمید و خلیل با هزار التماس و من بمیرم و تو بمیری، میرزا‌خانی را آرام کردند. در آخر میرزاخانی گفت: پس شد یک دور قرائت قرآن، ده هزار تا صلوات، صد رکعت نماز و سه ماه، نه یک ماه روزه، قبول است؟!

با خوشحالی گفتم: چشم، قبول است!

میرزاخانی چند برگه فرم دستم داد و گفت: اینها را پر کن و با دو قطعه عکس و کپی شناسنامه بیاور، حالا اینجا را خلوت کنید. راستی شما دو نفر، برای اینکه زیاد پررو نشوید هر کدام‌تان هزار تا صلوات برای سلامتی من بفرستید!

موقع بیرون آمدن از اتاق خلیل آهسته گفت: برای مردنت صلوات می‌فرستم. ان‌شاءالله زیر تانک بروی!

داوود امیریان

منبع:مجله امتداد

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا