
غروب اردوگاه

آنچه می خوانید بخشی است از خاطرات آقای امین پوراست
چند موشک خورده بود به خانهها. مردم ریختند بیرون تا کمک کنند. صدای ممتد آمبولانسها شهر را پر کرد. یک لودر آمد و آوار را جابهجا کرد. رفتیم جلو تا به مردم کمک کنیم. لودر آوار خانهای را زیر و رو کرد. خانه زن و شوهری بود که یک بچه داشتند. جنازه زن و مرد غرق در خون از زیر آوار بیرون آمد. همه به دنبال بچه میگشتند. بچهای که اگر گلولهها و موشکها اجازه میدادند میتوانست بزرگ شود و زندگی کند. یک دفعه جوانی دوید جلو لودر و بچه شش ماههای را از بین آوار برداشت. بچه طوریاش نشده بود و گریه میکرد. آیا او برای پدر و مادر شهیدش گریه میکرد؟»
غروب اردوگاه از راه رسید. آفتاب را سر بریده بودند. چنان در خون خود پائین میرفت که انگار اینجا کربلاست و روز عاشورا. دلم بد جوری گرفته بود. مثل مرغ سرکندهای خودش را این طرف و آن طرف میزد. جلوی پنجره ایستاده بودم. دلم هوای زیارت کرده بود.
«خدایا چنین نزدیک باشم و دستم به ضریح پاکترین بندگانت نرسد؟!» از آنجا میتوانستم ماشینهایی را که از کمربندی میگذشتند، ببینم. وضو گرفتم. دو رکعت نماز خواندم و با چشمهای اشکآلود با خدا حرف زدم.
«… خدایا! تو که میدانی چه کشیدهایم. به حق مهدیات فرجی کن…»
یکی از همشهریها به دیوار تکیه داده و ایستاده بود کنارم. در عالم خودش بود. شاید به زن و بچههاش فکر میکرد، خیالی که هر روز هزاران بار در ذهنمان شکل میگرفت. گفت: غم و غصه ما آوازهای نخواندهای است که عاشق باید سازش را به سینه بفشارد و هرکدام را در تصنیفی زیبا بخواند. یکی از تصنیفها تحمل حقارت، یکی دوری از وطن، یکی …
آه کشید. نگاهش را از پنجره به بیرون پرواز داد و ادامه داد: … و یکی بغضی خفه شده در گلو با پتویی کشیده بر سر.
شام را که خوردیم، خوابیدم. تو خواب دیدم سیدی سوار بر اسب سفید آمد. اسب دیگری هم با خود داشت. گفت:
– بلند شو.
بلند شدم. دهنه اسب را داد دستم. سوار شدم و با سید راه افتادیم. در بین راه سید دیگری هم از راه رسید. آن دو با یکدیگر صحبت کردند. چیزی از حرفهاشان نفهمیدم. صحبتشان که تمام شد آن سید دومی از راه دیگری رفت و ما دوباره به راهمان ادامه دادیم. موقع غروب به جایی رسیدیم که مردم زیادی تو صف ایستاده بودند و سر صف دیده نمیشد. گفتم:
– آقا فدات بشوم اینجا دیگر کجاست؟
گفت:
– پیاده شو از آن حوض وضو بگیر تا نماز بخوانیم.
گفتم:
– اگر با آن سید زیاد حرف نمیزدید به موقع به وقت نماز میرسیدیم.
– عجله نکن. هنوز وقت باقی است.
از اسب پائین آمدم تا وضو بگیرم. دیدم هم حوض آبی رنگ است و هم خود آب آسمان هم بدون لکهای ابر، آبی آبی بود. بعد از وضو رفتیم و در انتهای صف ایستادیم و نماز خواندیم. بعد از نماز هر دو سوار شدیم و راه رفته را برگشتیم. در بین راه سه بار تکرار کرد:
– آدم نامید نمیشود. آدم ناامید نمیشود. آدم ناامید نمیشود. انشاءالله تا بیست روز آینده تکلیف شما مشخص میشود.
بازی عراقیها با اسرا
پانزده روز از اخبار بی خبر بودیم و هر روز شایعه جدیدی از تبادل و رفتن اسرای ایرانی میشنیدیم. عراقیها میگفتند فردا میروید. ولی فردا خبری نمیشد. میگفتند پس فردا میروید. ولی باز خبری نمیشد. گاهی فکر میکردم عراقیها اینطوری با ما تفریح میکنند. انتظار، انتظار، انتظار، چقدر سخت بود؟
سه، چهار روز بعد میرسلیم را دیدم. از بچههای آسایشگاه هفت بود و داشت ظرف غذا را به داخل آسایشگاه میبرد. از نگهبان اجازه گرفتم و به آسایشگاه آنها رفتم. داشتم با او صحبت میکردم که یک نفر آشنایی داد. از روستائیان اطراف ده ما بود و پسرخالههام را میشناخت. یکی هم به نظرم آشنا آمد.
اسمم محرم زندی است. از روستای سید بیگلوی مشکین شهر اعزام شدم.
زندی قبل از من در اطراف فکه اسیر شده بود. گفت:
– میخواهم به آسایشگاه شما بیایم.
رفت و درخواستش را با سید امجد در میان گذاشت. سید امجد سرباز بود. به دلیل چند سال سابقهاش در ارتش عراق استوار شده بود و معاون اردوگاه بود. فردای آن روز زندی با یکی از بچههای آسایشگاه ما که میخواست به آسایشگاه هفت برود، عوض شد و پیش من آمد.
با ابراهیم حیدری، محسن حیدری، یحیی علی پور، زندی و رمضانپور هم غذا بودم. عابدین رمضانپور از بچههای شهستان بابل بود و ابراهیم و محسن هم پسرعمو. شانزده یا هفدهساله به نظر میسیدند و از روستای آلنی مشکین شهر اعزام شده بودند.
روزها به سختی میگذشت. غم و غصه دلم را پر میکرد. قدیمیها دلداریام دادند.
– زیاد فکر نکن وگرنه داغون میشوی. امیدوار باش، یک روز نماینده صلیب سرخ ما را هم میبیند و میتوانیم برای خانوادههامان نامه بنویسیم. روزی هم میرسد که به ایران برگردیم.
«خدایا آن روز کی میرسد؟ آیا تا آن موقع زنده میمانم؟ چشمم تو چشم پدر و مادرم میافتد؟ وقتی برگردم ایران محسن چند سالش شده؟!»
فرآوری: عاطفه مژده
منبع: جام جم، پلاک شهید، وبلاگ دوکوهه، سایت قطره