کاکا، بعثى ها کوچه پشتى اند!
انقلاب که پیروز شد ۱۲ سالش بود. با پیروزى انقلاب سپاه خرمشهر را تشکیل دادیم و به خاطر هم مرز بودن با عراق هر روز درگیرى داشتیم. من وارد سپاه شده بودم و بهنام هم به جهت ارتباط من با برو بچه هاى سپاه با آنها آشنا شد. شاد و سر زنده بود و با شیطنتهایى که داشت خیلى زود توانست خودش را در دل بچه ها جا کند. مردم خرمشهر و از جمله بهنام خیلى زود با صداى انفجار و تیراندازى انس گرفتند و این هدیه اى بود که همسایه بعثى به ما داده بود.
حضور فعال بهنام در مسجد و ارتباطش با بچههاى سپاه باعث شد که علىرغم سن و سال کمش با مفاهیم اسلامى و انقلابى آشنا شود. نمىدانم در درونش چه مىگذشت که با توجه به جثه کوچک و سن کمش به جاى اینکه مانند همسن و سالانش به دنبال بازى و تفریح باشد، ترجیح مىداد در حال و هواى رزمنده ها باشد. منتها من دوست نداشتم که در جریان درگیرىها حضور داشته باشد چون تصور مىکردم درک درستى از جنگ و جان باختن نداشته باشد اما وقتى که در جواب خبرنگارى که از او سؤال کرده بود پیغامى براى مردم ندارى، گفت: من از پدران و مادران مىخواهم که فرزندان خودشان را لوس بار نیاورند و بگذارند فرزندانشان به جبهه بیایند، فهمیدم که خداوند درک و فهم مبارزه و جان باختن در راه خود را نه به من که به شایستگى به نوجوانى چون او داده بود. در زمان حمله ارتش بعث به خرمشهر، تقریباً و بدون استثنا در همه درگیرىها حضور داشت. هر کارى کردم که مانع حضورش شوم باز هم از من جلوتر بود و احساس مىکرد که در آن زمان وظیفه اش دفاع است.
یادم مى آید یکى از روزها دشمن به شدت شهر را مى کوبید و اوضاع شلوغى بود. خیلى نگرانش بودم و مدام سراغش را از بچه ها مى گرفتم. اما… بعد از یک ساعت برگشت با همان خنده کودکانه و شیطنت آمیزش فهمیدم کارى کرده! مى خواستم به او پرخاش کنم که چرا بدون اطلاع من رفته، ولى خوشحالى سالم بودنش خشم را از بین برد. گفت: کاکا، کاکا، فهمیدم، فهمیدم. گفتم: چى شده بهنام؟ چى را فهمیدى؟ کجا رفته بودى؟ گفت: توى کوچه پشتى اند. گفتم: چه کار کردى بهنام؟ گفت: رفته بودم ردیابى بعثى ها که ببینم کجا هستند، داشتم توى کوچه ها سرک مى کشیدم که یک نفر یقه مرا گرفت! هنوز ندیده بودمش ولى فهمیدم عراقى است. یک دفعه سرم داد کشید که کجا هستم و اینجا چى مى خوام؟ من هم تا دیدم وضعیت وخیم است شروع کردم به گریه کردن و به زبان عربى گفتم: یومّا یوما، مادرمو گم کردم! آن عراقى تا دید اینجورى است، محکم زد توى گوشم و هلم داد که بروم و من هم با صداى بلندتر گریه کردم.
خیلى برایم جالب بود که با این سن کمش بتواند اینطورى آن سرباز عراقى را گول بزند. منتها خوشحالى ام را بروز ندادم، چون نمى خواستم که این کارها را ادامه بدهد و با آن سن کم جانش به خطر بیافتد. خلاصه سریع به بچه ها خبر دادم که بعثى ها کوچه پشتىاند. هیچ کس فکرش را هم نمى کرد که این شناسایى، کار بهنام باشد. با این کار بهنام توانستیم تعدادى از پیادههاى دشمن را محاصره کنیم و جواب درستى به آنها بدهیم. دیگر اینکه بهنام چند روز بعد از این ماجرا در تاریخ ۲۷ مهر ۵۹ در خیابان آرش خرمشهر بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید و خون او و تمام همرزمانش سندى شد براى آزادى خونین شهر.
وقتى براى آخرین بار پیکرش را در سردخانه آبادان دیدم تمام خاطرات او برایم زنده شد. برایم جاى سؤال بود که چقدر یک انسان کوچک مىتواند بزرگ باشد. و اکنون حدود ربع قرن است که این بزرگ مرد کوچک من، در مسجد سلیمان در کنار دیگر همرزمانش، به خاک سپرده شده است.
به قلم برادرش داریوش محمدی راد