
مأمورم سلام امام را برسانم
سه روز با رهبر، به روایت حاج اصغر شریفیراد
بعثیها ارتفاعات مشرف به مهران را گرفته بودند و هر زمان که میخواستند شهر را دور میزدند، اما داخل شهر نمیماندند. از لحاظ استراتژیکی به ضررشان بود، چرا که هر آن امکان داشت که نیروهای ایرانی زمینگیرشان کنند سال ۱۳۶۰ بود بنیصدر با آگاهی کامل از موضوع، قصد داشت با شانتاژ تبلیغاتی، یک مانور سیاسی را طرحریزی کند، به این صورت که به دهلران بیاید و این خبر با پوشش گسترده صدا وسیما انعکاس یابد که با حضور فرمانده کل قوا، دهلران آزاد شد. برنامهریزیها انجام شده بود. زمانی پیش تا کلید خوردن بازی جدید بنیصدر باقی نبود که آقا (مقام معظم رهبری) اعلام کردند که به ایلام میآیم. آن زمان آقا نماینده امام در شورای عالی دفاع بودند. آقا میخواستند به دهلران بیایند و گزارشی از حضور عراقیها را در شهر ارائه بدهند تا به این صورت، بهانه از دست بنیصدر گرفته شود.
آقا آمدند آن زمان من قائم مقام سپاه ایلام بودم. آیتالله حیدری، بنده و فرمانده سپاه و چند نفر از محافظهای آقا همراه ایشان بودیم. مرحوم آیتالله حیدری، یکی از شخصیتهای بارز و تاثیرگذار در جبهههای غرب بودند و همیشه هم در خط مقدم جبهه حضور داشتند. ایشان هم فرمانده جبهه و هم مسئول سیاسی استان بودند. حقیقتا همه کاره استان بودند. ایشان چیزی قریب به هشت ماه را کاملا در جبهه بودند تا اینکه به فرمان امام به پشت جبهه آمدند و پشتیبانی مردمی را راهاندازی کردند. مرحوم آیتالله حیدری بنیانگذار پشتیبانی جبهه و جنگ در کشور بودند. آن سالها زمانی که جاده اصلی خوزستان بسته بود، از طریق ایلام به آنجا امکانات میرفت.
آقا سه روز در استان ایلام بودند. در طول این سه روز ما همراهشان بودیم. روز اول رفتیم دهلران و عین خوش و تا نزدیکیهای فکه رفتیم. روز دوم آمدیم به آبدانان (یکی از شهرستانهای استان ایلام) که در آنجا یک سایت نظامی قرار داشت که مورد تهدید بود و بعد رفتیم میمک. یک روز هم در ایلام بودیم.
ما در طول این سه روز عکسهای زیادی با آقا گرفتیم. از جمله یک عکس که درون بالگرد گرفتیم. آن سال در سپاه دوربینهای هشت میلیمتری داشتیم. من ده حلقه فیلم از آقا عکس گرفتم. آقا در بازدید از منطقه تا نقطه صفر مرزی جلو میرفتند، تا کنار دیدهبان. فیلمهایی را که گرفته بودم برای ستاد مرکزی سپاه فرستادم اما بعدها هر چقدر پیگیری کردم، نتوانستم نشانی از آنها به دست بیاورم. به گمانم طرفداران بنیصدر به فیلمها دسترسی پیدا کردند و آنها را از بین برده بودند.
آقا در آمدن به دهلران، اهدافی را دنبال میکردند از جمله اینکه بنیصدر از جبهههای دهلران استفاده سیاسی نکند به قول آقا، بنیصدر هر جایی که میرفت، نیم ساعت بعد شهر را میگرفتند! منطقه دهلران نیز به گونهای بود که عراقیها به راحتی میتوانستند داخل شهر بیایند؛ چرا که ارتفاعات در دست آنها بود و بارها شده بود که با تانک و نفربر از فراز ارتفاعات به داخل شهر سرازیر میشدند زمان بازدید از دهلران، آقا وارد منطقهای شدند به اسم بیات. نقطه مقابل این منطقه در دست عراقیها بود. آقا تا کنار دیدهبان ارتش رفت و نشست. این خبر از طریق صدا و سیما پخش شد و بدینترتیب بهانه از دست بنیصدر به طور کامل گرفته شد و دیگر نتوانست از این حربه استفاده کند که: من دهلران را آزاد کردم. آقا در جلساتی که در اتاقهای جنگ تیپها و لشگرها دایر میشد، شرکت میکردند و گفتها و توصیههای ایشان بسیار تاثیرگذار بود. آقا هر جایی میرفتند، بعضیها میگفتند: اگر میخواهید ما بجنگیم به ما امکانات بدهید. آقا هم صادقانه میفرمودند: «نداریم و به ما هم نمیدهند! ما باید با امکانات موجود بجنگیم.» یک نفر رو کرد به آقا و گفت: «آقا، تانک با تانک میتواند بجنگد، نفر با تانک نمی جنگد» ایشان در جواب فرمودند: «نفر با تانک میتواند بجنگد، یک آرپیجی میتواند یک تانک را بزند و از کار بیندازد. ما باید در این قسمت سرمایهگذاری کنیم. شما باید از سربازها و نیروهای کادر، گروههای شبه چریکی درست کنید که بروند و به عراقیها ضربه بزنند و بر گردند» اولینبار بود که این جملات را میشنیدم. آقا فرمودند: «این وضعیت جنگ در همین حد ادامه خواهد داشت و ما ناچاریم به دنبال جنگ فرسایشی با عراق باشیم. بهترین راه برای ضربه زدن، این گروههای شبه چریکی است.» آقا این صحبتها در جلسهای در اتاق جنگ پشت جبهه دهلران فرمودند.
فروردین ماه سال ۶۰ بود. آقای مهندس حداد عادل (برادر رئیس اسبق مجلس شورای اسلامی) نیز همراه ما بود. در مسیر بازدید به جایی رسیدیم که بسیار منظره زیبایی داشت. نزدیک ظهر بود. آقا فرمودند: نماز را همینجا بخوانیم. آقای حداد عادل دراز کشید و رو کرد به آقا و گفت: «من خیلی دلم میخواهد اینجا شهید بشوم!»
در مسیر بازگشت از دهلران، از مقر لشکر با ماشین فرمانده لشکر به سمت ایلام به راه افتادیم. جاسوسان محلی به عراقیها خبر داده بودند که ماشین ما وارد شهر شده است، آن موقع رفت و آمد سپاهیها به داخل شهر مشکلی نداشت. خبر داده بودند که نماینده امام به دهلران آمده است. یک لحظه دیدم نفربرهای عراقی از فراز ارتفاعات با سرعت تمام به سمت ما حرکت میکنند. راننده هول شده بود. او پشت فرمان بود و آقا کنار دستش نشسته بودند. من و فرمانده سپاه هم پشت ماشین نشسته بودیم. راننده با سرعت عجیبی میرفت. آقا دستی بر روی شانهاش زد و فرمودند: یک لحظه صبر کن، گفت: آقا، دارن میان. آقا فرمودند: یک لحظه من کارت دارم. این بنده خدا به آقا تندی کرد و دستش را عقب کشید آقا بار دیگر به او گفت: «نگاه کن، اگر مقدر باشد که ما کشته شویم، کشته میشویم. شما با حوصله و یواش برو، ما میرسیم. شما یقین داشته باش اینها به ما نمیرسند» او چند لحظهای را آرام کرد، اما وقتی گرد و خاک نفربرهای عراقی را دید، دوباره پایش را روی پدال گاز گذاشت و به سرعت حرکت کرد. آقا مثل پدری که با بچهاش صحبت میکرد، رو کرد به راننده (البته ایشان پیرمرد بود) و گفت: «شما یواش برو. من تضمین میدهم که اینها به ما نخواهند رسید.» این نفربرها طوری حمله کرده بودند که من خودم ترسیده بودم. پیش خودمان میگفتیم چرا آقا نمیگذارد این راننده تند برود. الان است که نفربرها به ما برسند ما آن زمان آقا را کلا نمیشناختیم. تنها ایشان را به عنوان یار امام میشناختیم. صحنه بسیار عجیبی بود تانکها و نفربرهای عراقی از سه طرف به ما نزدیک میشدند. داشتند ما را قیچی میکردند. اما آقا با آرامش و طمانینه نشسته بودند. آخرش همانطوری شد که آقا فرموده بودند و تانکها و نفربرها به ما نرسیدند و ما توانستیم از دهلران بیرون بیاییم. پس از پیمودن مسافتی، آقا فرمودند که یکجا نگه داریم. بعد رو کردند به راننده و پرسیدند: «آقا، شما سیگاری هستید؟» گفت: آره آقا گفتند: «سیگاری بکشید» آقا از ماشین پیاده شدند و چند جملهای برای ما صحبت کردند. ابتدا آیهای از قرآن را تلاوت کردند و گفتند: «ما اعتقاد داریم که اگر قرار باشد بمیریم، میمیریم. حالا یا اینجا تصادف میکنیم، یا به دست عراقیها کشته میشویم. اما اگر قرار نباشد بمیریم، اگر عراقیها جلو راه را هم ببندند، ما نمیمیریم.»
سه روزی که خدمت آقا بودیم، ایشان حالت خاصی نسبت به ارتشیها داشتند و خیلی نسبت به آنها اظهار محبت میکردند. ارتشیها فکر میکردند که انقلاب آنها را قبول ندارد، توجهات خاص و نحوه برخورد توام با محبت آقا در تغییر این نگرش نقش بسیاری داشت. آقا در خطاب کردن آنها بسیار مراعات میکردند و با احترام و محبت میفرمودند: جناب سرهنگ بفرمایید. اما در برخورد با بچههای سپاه بسیار جدی بودند روز اول آقا ایلام بودند. بعدازظهر همان روز بچهها برای گرفتن شام صف کشیده بودند فرمانده سپاه به آقا گفت: شما بفرمایید داخل، نماز تازه تمام شده بود. آقا فرمودند: «نه، میخواهم با بچهها غذا بخورم» و داخل صف رفتند، آقا لباس نظامی پوشیده بودند و در میان صف مثل دیگر بچهها منتظر شدند تا نوبتشان برسد. آقا از فرمانده سپاه پرسیدند: شما به اینها چه میدهید؟ فرمانده گفت: سیبزمینی و گوجه. آقا فرمود: «شما سیبزمینی و گوجه میدهید و میخواهید برای شما بجنگند این کارها را نکنید!» صحبتهای آقا بسیار تاثیرگذار بود از آن روز به بعد تا مدتها غذا سپاه بسیار خوب بود. دهلران که بودیم موقع ظهر غذا که آوردند یک دوغ سردی هم سر سفره گذاشتند آقا فرمودند: «نیروها هم از این نوع میخورند.» گفت: لازم نیست آنها بخورند، آقا پرسیدند: چرا؟ گفت: اینها فردا میروند به خانههایشان و آنجا هر چه بخواهند میخورند، اما من اینجا باید زندگی کنم. من به این دوغ نیاز دارم. آقا فرمود: «شما اگر از این دوغ به نیروها بدهید ضرر نمیکنید این نیرویی که دوغ را برای شما آورد، اگر ببیند شما دوغ میخورید و آنها نمیخورند، نسبت به شما آن محبت کافی را نخواهد داشت!»
آقا هر جا که میرفتیم، میرفت قاطی بچهها میشد در جبهه دهلران، پایگاهها خیلی از هم دور هستند ایشان تکتک پایگاهها را میرفت و با سربازها گرم می گرفت و با آنها شوخی میکرد. هر جا لازم بود با سربازها عکس میگرفت و میگفت: آدرس بدهید تا برایتان پست کنم. ایشان با سربازها خیلی با محبت بودند این حرکت آقا برای فرماندهان ارتش قابل هضم نبود؛ چرا که دیسیپلین نظامی اجازه چنین کاری به آنها نمیداد از حرفها و کنایههای فرماندهان میشد فهمید که نسبت به این موضوع نگراناند. به آقا میگفتند: آقا، شما لازم نیست به تمام پایگاهها سر بزنید وقت شما خیلی گرانبهاست. اگر شما در جلساتی که برگزار میشود، حضور داشته باشید، کافی است. آقا میفرمودند: «من مامورم سلام امام را به این بچهها برسانم.» و به این ترتیب با وجودی که دهلران هوای بسیار گرمی داشت و ماشین ما جیپ ارتشی بود که کولر و وسیله سرماسازی نداشت، آقا به تمامی پایگاهها سر زدند هر کسی مشکلی داشت با محبت سعی میکرد هر چه در توانش است در جهت رفع آن مشکل انجام دهد نمیگفت بنویسید، بعدا رسیدگی میکنم (چیزهایی که الان معمولا میگویند) میایستاد و دقیقا گوش میداد در مسیری که از دهلران به آدانان میآمدیم، سربازی نزد آقا آمد و گفت: مشکل مال دارم. آقا رو کرد به آیتالله حیدری و گفت: «من الان پولی همراهم نیست. شما به ایشان بدهید، من برایتان میفرستم.» در مسیری که میآمدیم، میفرمودند: از عشایر مقداری نان و دوغ بگیرید و تاکید می کردند که حتما بخرید و پولش را بدهید دو سه مورد نان و دوغ خوردیم؛ چون غذایی همراه خودمان نمیبردیم.
به آبدانان که رسیدیم به پایگاه هوایی رفتیم. پایگاه منطقه مسکونی هم داشت. آقا خواستند نماز جماعت مغرب و عشا را با پرسنل بخوانند همه که جمع شدند، آقا رو کرد به آنها و گفت: خانمهایتان کجا هستند؟
گفتند: اینجا محیط نظامی است، خانه هستند آقا فرمودند: بگویید خانمهایتان هم بیایند و در نماز جماعت شرکت کنند حدود ۴۵ دقیقه آقا نماز جماعت را به تاخیر انداختند تا اینکه خانمها آمدند و یک صف پشت سر آقایان تشکیل دادند و نماز خواندند بعد از نماز آقا چند دقیقهای صحبت کردند و فرمودند: «میخواهم با خانمها جلسهای داشته باشم.» آقا نیم ساعت برای خانمها خصوصی صحبت کردند بعد از پایان جلسه دوباره آمدند پیش پرسنل و فرمودند: «خانمهایی که اینجا میآیند، نه تفریحی دارند، نه رفاهی و نه مشغولیتی، شما حداقل اینجا به کار مشغولید اما اینها ایثار میکنند» آقا فرمودند: «یک برنامه برای خانمها بگذارید» بعد از صحبتهای آقا کمپوت آناناس آوردند آقا فرمودند: «یک سری هم برای خانمها ببرید.» آقا موقع نماز که میشد چند نوبت مرحوم آیتالله حیدری را جلو فرستادند تا نماز بخوانند خیلی اصرار میکردند که آیتالله حیدری نماز را اقامه کنند من تنها دو جا دیدم که ایشان برای امامت جماعت به کسی اصرار میکنند: یکی در شورای نگهبان به آیتالله جنتی اصرار میکردند و دیگری آیتالله حیدری، ایشان آدم وارستهای بودن قبول نمیکردند، اما آقا با اصرار ایشان را جلو میانداختند.
روزهای اولی که با آقا بودیم فکر میکردیم ایشان تنها یک شخصیت سیاسی است؛ یک روحانی سیاسی، اما هر چه بیشتر با ایشان بودیم بر ذهنیات خود خط بطلان میکشیدیم. ایشان با فرماندههان ارتش بسیار مسلط صحبت میکردند. آن موقع آقا جایگاه سیاسی خاصی نداشتند تا فرماندهان ارتش بخواهند مراعات ایشان را بکنند، ایشان خیلی رک با آقا صحبت میکردند و آنجای که با نظریات آقا مخالف بودند، صریح میگفتند قبول نداریم. اما آقا که استدلال میآوردند، تسلیم میشدند برای نمونه ایشان زمانی که درباره جنگ پارتیزانی صحبت میکردند میفرمودند: «ما رفتیم تانک بخریم، تجهیزات بخریم، اما به ما نمیفروشند تجهیزات فعلی را هم نمیتوانیم یکباره به صحنه بیاوریم. ناچاریم اینها را بگذاریم تا در موقع لزوم از آنها استفاده کنیم. در نتیجه باید به دنبال تجهیزات ضد زره برویم.»من اولینبار بود که این اصطلاح را و آن هم از زبان ایشان میشنیدم. ایشان فرمودند: «تجهیزات ضد زره هم هزینه کمتری دارد و هم سهلالوصولتر است و هم به اندازه کافی در اختیار داریم. آموزش زیادی هم نیاز ندارد اما اگر کسی بخواهد با تانک کار کند، باید آموزشهای زیادی ببیند باید پشت جبهه برود و آنجا آموزش ببیند، اما برای کسی که بخواهد با آر.پی.جی کار کند یک دوره فشرده همینجا هم کافی است.» این چیزی بود که ما و فرماندهان ارتش بعدا به آن رسیدیم.