
ماند تا کربلایی شود

ماند تا کربلایی شود
عملیات کربلای ۵ که تمام شد، بعضی از بچهها دوره حضورشان در منطقه را تمام کرده بودند و طبق روال یا به مرخصی میرفتند یا موقتاً تسویه میکردند. سیدحسینی هم یکی از همان بچهها بود که دوره سه ماههاش تمام شده بود، اما وقتی فهمید زمزمههای عملیات کربلای ۸ که تکمیلی کربلای ۵ به شمار میرفت، از گوشه و کنار شنیده میشود، تصمیم گرفت بماند و از من خواست او را هم جزو نیروهای شرکتکننده در عملیات قرار دهم. ناگفته نماند که بعد از کربلای پنج من مسئول بیسیمچیهای گردان شهادت از لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص) شدم و سید حسینی هم به عنوان یک بیسیمچی از بچههای واحد من به شمار میرفت. اتفاقاً در هنگام عملیاتها هم وجود بیسیمچیهای باتجربه نعمتی به شمار میرود و به همین خاطر با روی باز از پیشنهاد او استقبال کردم. این را هم بگویم که یک بیسیمچی باید از بچههایی انتخاب میشد که تجربه نبردهای سخت را داشته باشند تا در بحبوحه عملیات، زیر آتش سنگین دشمن کنترل لازم برای صحبت صحیح و انتقال درست گفتهها و شنیدهها از طریق بیسیم را داشته باشند. به هرحال سید حسینی به اصرار مانده بود تا مگر در کربلایی دیگر کربلایی شود. مانند اغلب بچههای جبهه که بوی کربلای حسین را از فرسنگها دورتر استشمام میکردند و به عشق اینکه به جای دیدار حرم یار خود یار را زیارت کنند، در ایامی چون نزدیکی عملیاتها دل از همه تعلقات میبستند و حتی رفتن به مرخصی و ملاقات با خانواده را لغو میکردند. سید حسینی هم مانده بود تا مگر این بار کربلایی شود.
بحبوحه نبرد
همانطور که گفتم عملیات کربلای هشت در تداوم و به قولی تکمیلی عملیات کربلای پنج بود. به همین خاطر در همان منطقه عملیاتی شملچه و دریاچه ماهی انجام میشد. وقتی که عملیات آغاز شد، من برحسب تجربه به نظرم رسید که باید از حدود ۳۰ نفر از بچههای بیسیمچی ۱۰ الی ۱۵ نفر را همراه دستهها و گروهانها راهی کنم و باقی را برای مواقع ضروری نگه دارم. همان طور که قبلاً گفتم، وجود یک بیسیمچی باتجربه در هنگام عملیات نعمتی به شمار میرفت. بر همین اساس به محض اینکه در کنار سوله فرماندهی یک سوله خالی پیدا کردم، بچهها را به داخل آن هدایت کرده و به نوبت با واحدها راهی میکردم. سید حسینی هم جزو اولین نفرات در نوبت خودش راهی شد. به نظرم روز دوم عملیات بود که تصمیم گرفتم به منطقه عملیاتی بروم و از نزدیک شاهد صحنه نبرد باشم. آنجا قبلاً دست عراقیها بود. آنها کانالی دوجداره درست کرده بودند که در هر ۵۰ متر یک سقف روی این کانال ایجاد کرده و زیرش از مهمات گرفته تا برخی از وسایل پشتیبانی را نگهداری میکردند. داخل کانال هم پر از سیمخاردارهایی بود که باعث میشد هرازگاهی ناچار باشیم از داخل آن خارج شده و چند متری را در مقابل دید عراقیها طی کنیم. شرایط به گونهای بود که امکان داشت هربار با خارج شدن از کانال، با شلیک دشمن مورد اصابت قرار بگیریم. دشمن روی منطقه دید داشت و به راحتی میتوانست هر جنبندهای را هدف قرار دهد.
جسدی روی کانال!
در کانال مشغول رفتن بودم که ناگهان صحنه عجیبی مقابل چشمم ظاهر شد. دیدم یک نفر روی یکی از همین سقفهایی که گفتم دراز کشیده و درست در مقابل دید عراقیها قرار دارد. خیلی تعجب کردم. فکر کردم که باید شهید شده باشد، وگرنه هیچ موجود زندهای نمیتوانست زیر چنین هجم آتشی، آن طور راحت در روی یک ارتفاع بخوابد و تکان نخورد. کمی که جلوتر رفتم، با چند نفر از بچهها برخورد کردم. یکی از آنها گفت: به نظرم یکی از بچههای بیسیمچی باشد. دیگری که جلوتر بود حرف او را تأیید کرد و رو به من گفت: فلانی انگار سید حسینی است. جلوتر رفتم و خوب که نگاه کردم، دیدم خودش است. سر سید حسینی مورد اصابت قرار گرفته و کاسهاش به طرز بدی شکافته بود. به طوری که مغزش به وضوح دیده میشد. وضعیت او به قدری بغرنج بود که فکر میکردم از هوش رفته باشد. اما در همین هنگام شنیدم که با صدای نحیفی گفت: برادر فاضلی شما هستید؟
خیلی تعجب کردم. او به قدری هوشیاری داشت که حتی صدای من را از بین بچههای دیگر شنیده و تشخیص داده بود. از خوشحالی خواستم داد بزنم و حرفی بگویم. اما بعد فکری کردم و برای اینکه وانمود کنم اتفاق خاصی نیفتاده با تحکم گفتم: سید حسینی تو هستی؟ پاسخ مثبت داد و با همان لحن گفتم: آن بالا چه کار میکنی؟ زود بیا پایین! باز با کلماتی بریده بریده گفت: دارم میمیرم...
منبع: جوان آنلاین