
محمدرضا تک فرزند خانواده بود
اباصلت بیات از عکاسان دوران دفاع مقدس خاطرات زیادی از لحظهلحظه حضورش در جبهه دارد. خاطراتی که با تورق عکسهایش به عمق زیبایی و معنویت و حضور رزمندگان هشت سال دفاع مقدس پی میبریم. این نوشتار روایت اباصلت بیات است از تصویری ماندگار که در مقطعی از جنگ تحمیلی به ثبت رسانده است.
محلی که عکس رزمنده نوجوان را انداختم، منطقه عملیاتی والفجر۲ حاج عمران بود. نیروها در حال آماده شدن بودند تا عملیات بزرگی را به انجام برسانند. وقتی نگاهم به سمت نوجوان خوش سیما برگشت، توجهم را به خودش جلب کرد. پشهها سر و صورتش را نیش زده بودند. کلاه آهنی بر سر گذاشته بود. این پسر بچه شاید چند کیلو بار از جمله قمقمه، خنجر و یک کولهپشتی پر از وسایل و اسلحه با خودش داشت و به سختی راه میرفت. اسمش محمدرضا بود. ۱۵ سالش هم نمیشد و تک فرزند خانواده بود. فامیلیاش را به من نگفت. چون میترسید حضورش در منطقه لو برود و از این طریق پدر و مادرش او را پیدا کنند و نگذارند در جبهه بماند. دقایقی در کنار این نوجوان ۱۵ ساله ایستادم و صحبت کوتاهی با او کردم. به نیابت از همه آن نوجوانان و جوانان کم سن و سالی که خیلی در جبههها حضور داشتند.
برای اولین سؤال از محمدرضا پرسیدم: محمدرضا جان کلاس چندم هستی؟
– دوم راهنمایی.
– منزلتان کجای تهران است؟
– جنوب شهر تهران.
– پدر و مادرت چکار میکنند؟
– پدرم کارمند و مادرم خانهدار است.
– درس و مشقت چطور بود؟
– نمره هایم خوب بود.
– محمدرضا چطور به جبهه آمدی؟
– به سختی.
-چرا به سختی؟
– پدر و مادرم موافق اعزام من به جبهه نبودند… (اینجا بود که بغض محمدرضا ترکید و با گریه ادامه داد) من تک فرزند هستم. خانواده میترسیدند اتفاقی برایم بیفتد. بدون اجازه پدر و مادرم به مسجد محله رفتم و نامنویسی کردم. چون امام فرموده بودند مشکلی نیست خیلی خوشحال شدم. ما حدود ۳۲ نفر بودیم، در یکی از پادگانها آموزش دیدیم و امروز حدود ۱۴ روز است که اینجا هستیم.
– آقا محمدرضا هوا گرم است و پر از پشههای گزنده که سر و صورتت را خالکوبی کردهاند. مار هست. عقرب هست. حتی در نزدیکی نیروهای عراقی هستیم.حتماً خبر داری که امشب عملیات بزرگی در پیش داریم. احتمال جانبازی، اسارت و شهادت هم هست، چطور این همه سختی را قبول کردی تا به جبهه بیایی؟
– وقتی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که من ایرانی هستم و برای من هموطن و هم دینم عزیز است. تصمیم گرفتم من هم مثل برادرهای دیگر این مسائل را تحمل کنم تا بتوانم خدمتگزار کوچکی برای برادران بزرگم باشم. من همه خطرها را به جان خریدارم.
– تو اگر در خانه میماندی هم میتوانستی در آرامش درست را ادامه دهی و هم در کنار خانواده هر روز غذای گرم و جای راحتی داشته باشی. با همه این مسائل ترجیح نمیدهی در تهران کنار خانوادهات باشی؟
– همانطور که گفتم به این نتیجه رسیدم که مملکت ما در امان نیست، برادرهای بزرگ برای آزادسازی وجب وجب خاک وطنمان خون میدهند، خون من که رنگینتر از آنها نیست.
– الان ما در یکی از کله قندیهای حاجعمران هستیم و چند ساعت دیگر احتمالاً عملیات آغاز خواهد شد. صحبتی داری برای خانواده و مردم بگویی؟
– بله من از پدر و مادرم تقاضا دارم من را ببخشند. میدانم الان مادرم از نگرانی من مریض شده که امیدوارم من را ببخشد. آرزو دارم با پیروزی رزمندگان همه به آغوش خانوادهشان برگردند. من هم به آغوش خانوادهام برگردم تا پدر و مادرم از نگرانی بیرون بیایند.
آخرین لحظه خداحافظی من و محمدرضا با گرفتن این عکس همراه شد. عکسی که بعدها بارها و بارها نگاهش کردم و خاطره همصحبتی با محمدرضا را با خود مرور کردم. او رفت و تا به امروز نمیدانم بعد از عملیات چه اتفاقی برایش افتاده است؟شاید چاپ این مطلب در روزنامه شما بهانهای شود برای اینکه بتوانم او را بعد از سالها پیدا کنم. شاید هم شهادت نصیبش شده باشد. امیدوارم اگر خودش این مطلب را میخواند یا خانواده ، دوستان و همرزمانش این مصاحبه را میبینند با شما تماس بگیرند و من را از عاقبت محمدرضا مطلع کنند.
منبع: روزنامه جوان