
مصطفی پیام مورچه را فهمید
دو آب، محلی بود در بین راه پاوه به مریوان که جادهای شوسه، کوهستانی و صعب العبور بود؛ نرسیده به «دزلی» در کنار «راه خون» و نزدیک «نودشه» و «طویلهعراق»؛ جایی بود در جنوب «چهار قله» که در دامنه تپههای حمید یک، دو و سه قرار داشت. در آنجا رودخانه دو شاخهای بود که یکی از شاخهها آبی کاملاً سبز رنگ داشت و دیگری آبی مثل بلور. این دو رودخانه در آنجا به هم میرسید و به یک رودخانه خروشان تبدیل میشد؛ به همین خاطر به منطقه «دو آب» مشهور بود.
آنجا اتاق جنگی داشتیم که مسئولش سردار «مصطفی فهیمی» بود و ستاد سازماندهی و پرورش اخبار دیدگاههای منطقه بود. یکی از ویژگیهای سردار فهیمی انس با قرآن بود. اغلب در اوقات استراحت و بیکاریاش میدیدی که در وسط لاستیک ماشینی که روبه روی سنگر و در کنار رودخانه افتاده، نشسته و مشغول تلاوت قرآن است.
روزی بعد از نماز ظهر و عصر با سردار فهیمی در کنار رودخانه نشسته بودیم. آن روز هم در وسط همین لاستیک به حالت چهار زانو نشسته بود و با صدای بلند قرآن می خواند. من هم با سنگریزههایی که به وسط رودخانه پرتاب میکردم، مشغول بودم و در فکر روزهای معصومی که به سرعت برق میگذشت. ناگهان در وسط آب، چشمم به تعداد زیادی برگ سبز افتاد که جریان رودخانه با خود میبرد. بیاختیار گفتم: «اونجا رو! »
سردار فهیمی بدون اینکه تلاوتش قطع شود، به وسط رودخانه خیره شد. تلاوت را ختم کرد و بنابر دید اطلاعاتی و کنجکاویای که داشت، برخاست. قرآنش را بست و در جیب پیراهنش گذاشت و به لب آب رودخانه آمد. نگاهی به سمت دو شاخه رودخانه انداخت و گفت: «کی این کار رو کرده؟» توجه او بیشتر به احتمال خطر از طرف عراقیها و ستون پنجم منطقه بود و چیزهایی دیگر که با توجه به نقشه منطقه در ذهنش میگذشت؛ در همین موقع یکی از برگها از بقیه جدا شد و همین طور که پیش میآمد به طرف ما تغییر مسیر داد و به کنار آب کشیده شد؛ آمد و آمد تا به دست من رسید و (جلالخالق) چه صحنه عجیبی بود! در آبی که به قول معروف، شتر را با بارش میبرد و با آن خروش و تلاطمی که طبیعت رودخانههای کوهستانی است، یک برگ بدون اینکه روی آن حتی خیس شود، به کنار رودخانه آمده و به دست من رسید، در حالی که یک مورچه ریز روی برگ به این طرف و آن طرف میرفت.
در آن لحظه دوست داشتنی یادم نیست که سردار فهیمی چه گفت که من آن را به این قطعه زیبا تبدیلش کردم و اسمش را «امید» گذاشتم:
چون قایقی، شقایق
لرزید بر روی آب
نیلوفری در آن سو
میخورد هی، پیچ و تاب
موری به روی برگی
چون قایقی نشسته
دیوار ناامیدی
در پیش او شکسته
در لحظههای بحران
میگفت با خود آن مور
امید میرهاند
گر یأس میکَند گور
امید میرهاند
گر یأس میکَند گور
سردار مصطفی فهیمی در یک غروب غمانگیز در کربلای پنج، در نخلستانهای بعد از پنچ ضلعی شربت شهادت نوشید گوارایش باد که به حق لایق شهادت بود!
رحیم چهره خند