
معصوم و دلنشین
آقا سید جلو رفته و مراقب عراقیهاست که یکمرتبه از شیار بالا نکشند. من هم در این فاصله، به سرعت، نیروهای گروهان را با بچههای گردان کمیل تعویض کردم و تقریبآ همه را با فاصلههای مشخص به عقب فرستادم. و حالا در گوشه سنگر و کنار بیسیم نشستهام و منتظرم که سید بیاید و با هم به عقب برگردیم. لحظههای پرحادثهای است. ناخودآگاه به یاد شبهای گذشته میافتم.
چهار شب پیش بود که گردان، بهطور ضربتی در جناح راست شاخشمیران وارد عمل شد . منطقه گنگ و عجیبی بود؛ و حتی تا حدودی هم خطرناک. طوری که موقع عبور از دربندیخان، دیگر احتمال و شانسی برای بازگشت نمیدیدیم. این چهار شب، مثل چهار یال گذشت. دو شب پیش، همه نیروهای گردان عقب کشیدند، اما گروهان ما به دلیل اینکه در وضعیت بدی به سر میبرد، امکان جابهجایی و تعویض نداشت. عراقیها دیشب، تا طلوع صبح، تپهای را که ما روی آن مستقر بودیم، زیر آتش گرفته بودند. حجم آتش آنقدر سنگین بود که تمام پستهای نگهبانی را لغو کردیم و به بچهها گفتیم که برای امروز صبح، دشمن برای هفتمین بار اقدام به پاتک کرد. صدای پیشروی تانکهای دشمن یکباره همه را از خواب پراند. در آن لحظه آقا سید با آن هیکل چهارشانه و درشتش یک طرفم را پر کرده بود. هر وقت آقا سید در کنارم بود، احساس آرامش و اعتماد به نفس میکردم. سید در یک چشم به هم زدن چند نفر را جمع کرد و با آنها به طرف بالای شیار دوید. در اوج درگیری بودیم که بچههای گردان به ما ملحق شدند…
-برادر شکری… برادر شکری!
صدای “عباس بیات” است که با دو نفر دیگر از بچههای گردان، فریادزنان خودش را میاندازد توی سنگر. میگویم:
-شما چرا اینجایید؟ مگر نرفتید؟!
عباس رنگش پریده است و منمن میکند. یکدفعه دلم میلرزد:
-چی شده؟ حرف بزن!…
-سید مجروح شده… افتاده بالای شیار.
-خب چرا معطلید؟ برید هرطور شده بیاریدش.
دیگر نمیتوانم درباره چیزی فکر کنم. بیسیم را خاموش میکنم، در کنار تختهسنگی مینشینم و پاهایم را بغل میگیرم. دلم گرفته است… خدایا خودت سید را حفظ کن! چند دقیقهای نگذشت که بچهها برمیگردند. سید را توی پتویی جا دادهاند و با خودشان آوردهاند. گلوله به سرش اصابت کرده و خون سر و رویش را پوشاندهاست. دل دیدن ندارم. بلافاصله بچهها را روانه اورژانس لشکر ۳۱۰ میکنم. درگیری هنوز بر روی تپهها شدت دارد. مدتی که میگذرد، بیسیم گروهان را به پشتم میبندم و به سمت عقب راه میافتم.
مدتی بعد به اورژانس میرسم. بچهها را روانه اسکله میکنم و با عجله خود را با بالین سید میرسانم. سید با صدای دردناکی نفس میکشد و قفسه سینهاش بالا و پایین میشود. سرش را بالا میگیرم و پیشانیاش را که از فشار درد چین افتاده، میبوسم. سید به حال خودش نیست.سخت نفس میکشد. انگار تختهسنگی روی سینهاش گذاشتهاند. به چهرهاش نگاه میکنم. درست مثل آن شبی است که در چادر قرآن میخواند. معصوم و دلنشین…
… اواخر سال ۶۴بود و اعزام سراسری صاحب –الزمان “عج”. دسته ما هم مثل بقیه واحدهای رزمی، نیروی جدید گرقته بود. شبی که وارد چادر شدم، ناگهان چشم به انتهای چادر خیره ماند؛ جایی که سید نشسته بود و با صدایی گیرا و محزون قرآن میخواند و همان نگاه، کار خود را کرد.
سید به کسی کاری نداشت. بیشتر اوقات به تلاوت قرآن و خواندن زیارت عاشورا میگذشت و با صدای دلنشین، بچهها را مست میکرد. سید، بیشتر روح بود تا جسم. فرمانده دسته بود و بچهها مطیعش بودند. حتی نافلههای شبش، خیلیها را به نماز شب پیوند داد. شبها، چشمهای سید همیشه خیس بود و شانههایش، نرم میلرزید. او پیش از عملیات کربلای پنچ، مسئول دسته ایمان بود؛ باغبان باغی پر از گل: حسینیپور، زارعی، سادات، میثم، سید نظام، تابانمهر، کریمی، رحیمی، خاموشی، قاسمی و… که روزی از روزهای خدا، بر خاک شلمچه شکفتند. و آنکه بارها و بارها سوخت، سید بود. هر لحظه کسی بر خاک میافتاد و او میدید؛ کسانی که با آنها خندیدهبود، گفته بود، گریسته بود، و بیآنها مانده بود.
حوالی ساعت ۱۰، گروهان عابس در نوک پیکان (آن سوی کانال ماهی) و در میان خاکریزهای منقطع، سخت درگیر بود. در حلقه محاصرهای که هر لحظه تنگتر میشد، مهمات رو به اتمام بود و امکان هیچ کمکی از اطراف وجود نداشت. اوضاع، هر لحظه آشفتهتر میشد و نگرانی بیشتر. تانکها گلوله مستقیم شلیک میکردند و تیربارچیها یکریز رگبار میبستند. فشار بر روی دز سنگین شده بود و این، امکان هرگونه تحرکی را از بچهها میگرفت.
مدتی به همین وضع گذشت، تا اینکه سر و کله یکی از بچههای مجروح پیدا شد. او میدوید و فریاد زد:
– عراقیها دارند از دو طرف جلو میآیند. و به زخمیها تیر خلاصی میزنند …
بچهها عصبی بودند، اما هر کس از جایش بلند میشد، عراقیها با قناصه او را میزندند. نفسها در سینه حبس شده بود و حرکتها با کندی و احتیاط انجام میشد. در آن شرایط حساس، ناگهان سید، در حالی که با یک دست تیربار را گرفته بود و دست دیگرش در میان حلقههای نوار فشنگ گیر بود، از جا بلند شد. برای چند لحظه مبهوت ماندیم، اما دیگر جلو هیچ اتفاقی را نمیشد گرفت.
سید، دوید و شلیک کرد. سید، دوید و فریاد زد:
– بلند شید، الان موقع نشستن نیست.
و هوایی را که از سرب گداخته آکنده بود، و شکافت و به نیروهای دشمن حملهور شد. به دنبال سید،”سیفیپور” از جا بلند شد و بعد، بچههای دیگر. ولولهای میان همه افتاد. موقع نشستن نبود. سیفیپور با هیکلی درشت و قامتی بلند، میدوید و سراپا خشم شلیک میکرد، اما ناگهان چند گلوله به سینهاش نشست و روی زمین افتاد. بچهها بی هیچ جانپناهی میجنگیدند، و آنقدر پیکارشان را ادامه دادند که دشمن از انتهای خاکریز عقب نشست.
ساعت دو بعد از ظهر، عراقیها به کمبود نیرو و مهمات ما پی بردند و دوباره شروع به پیشروی کردند. تانکها با آرامش خاصی جلو میآمدند و کافی بود که تنها یکی از تانکها، خود را به نیروهای ما برساند. همه به هم نگاه میکردیم. ناگهان از فرماندهی گردان –حاج حسن محقق- دستور رسید که چند نفر از بچهها از خاکریز عبور کنند و میان تانکها بروند. لحظاتی گذشت و یکبار دیگر، سید از جا بلند شد. چهرهاش خسته بود. “میثم”،”غیاثوند” و “ترابی” هم داوطلب شدند و سنگر به سنگر، در میان آتش تیربار و قناصه عراقیها جلو رفتند. چند لحظه بعد، آرپیجیهایشان با آرایشی خاص شلیک کرد و بعد از چند لحظه، حرکت تانکها متوقف شد. و وقتی برای دومین بار شلیک کردند، گلولهها به هدف اصابت کرد و تانکها ناباورانه عقب نشستند.
در همین لحظه، خمپارهای در نزدیکی “غیاثونند” و “میثم” منفجر شد و آنها را نقش زمین کرد و چند لحظه بعد، تکتیراندازهای دشمن، بدن خونآلود آن دو را سوراخسوراخ کردند. آنروز، سید حال و هوای دیگری داشت…
…نفسهای سید به شماره افتاده است. سید به حال خودش نیست. مثل آن وقتها که قرآن میخواند. اما حالا توی اورژانس لشکر افتاده است. نفسنفس میزند و هربار، انگار ملافه سفید تختش قرمربژتر میشود. او را به اورژانس عقبه میرسانیم و دیگر تا وقتی به تهران میروم، نمیبینمش؛ بیآنکه بدانم ایندیدار آخر ما است.
و حالا در معراج شهدا هستم. روبهروی تابوت سید. روی تابوت سید اسم و مشخصات را نوشتهاند: سیدمحمدجواد امامیان… چه دیر باوریم ما! سر سید را میان دو دست میگیرم و پیشانی بلندش را میبوسم.
نویسنده : سید حسن شکری